به گزارش گروه سایر رسانههای دفاع پرس به نقل از مشرق، نیلوفر حسن زاده را از نوشتههای پر احساسش در ایام محرم و صفر شناختیم. وقتی که از قلب اروپا درباره هیئت و عزاداری حسینی مینوشت و در روزنامهها و صفحات شخصی اش در فضای مجازی، منتشر میکرد. همان روزها بود که از او دعوت کردیم تا در اولین سفرش به ایران، دعوت ما را برای گفتگو بپذیرد. یک ظهر نه چندان سرد زمستانی، بافته این گفتگو را سر انداختیم و حدود دو ساعت در دنیای ادبیات و سرزمینهای جغرافیایی، گشت و گذاری کردیم. گاهی خندیدیم و حرف هایش درباره غربت «هیئت آب» در ایتالیا، گریه مان را درآورد. متن کامل این گفتگو پیش روی شماست...
مشاور حقوقی با تخصص قراردادهای تجارت بین الملل را چه به نوشتن؟
من از بچگی در یک فضای ادبی بزرگ شدم؛ کتاب، شعر و موسیقی. در بچگی تمام وقت من با این چیزها پر میشد. من چشمم را در خانوادهای باز کردم که در عین مذهبی بودن، پیوند عمیقی با موسیقی سنتی، کتاب، نوشتن و ادبیات داشتند.
چه سازی مینواختید؟
من از بچگی پیانو میزدم، اما پدرم انواع دستگاههای سنتی را میشناختند. برادرم هم سنتور مینواخت. تمام بچگی من با کتابهای کاغذی و صوتی که آن زمان روی کاست بود، پر میشد. وقتی به دنیا آمدم، یک کتابخانه بزرگ با کتابهای متنوع که مناسب کودکی من بود، خریده بودند. من از ۳ سالگی شروع کردم به گفتن شعر. اولین شعری که گفتم درباره حضرت رقیه (س) بود. چون با حضرت، همذات پنداری میکردم، توانستم این شعر را بگویم. صدایم را ضبط میکردند و آنها را مینوشتند، تا اینکه خودم با سواد شدم و شروع کردم به نوشتن شعرهای خودم.
اینکه به مذهبی بودن خانواده تان تاکید دارید، با این فضایی که ترسیم میکنید، برایمان نامأنوس است...
متاسفانه دنیایی تک بعدی داریم. شاید خیلیها نتوانند تصور کنند من مادری دارم که در عین فوق العاده مذهبی بودن، همیشه مشوق ما بوده تا به موسیقی و تئاتر بپردازیم. این برای خیلیها جا نمیافتد که من در عین مذهبی بودن، کار تئاتر هم انجام میدادم. ما شیراز بودیم و حتی در صدا و سیمای فارس، دو فیلم کودک هم بازی کردم و این فضا، تناقضی با مذهبی بودن نداشت.
مادرتان چند سال دارند؟
متولد سال ۱۳۴۱ هستند.
اصالتاً کجایی هستید؟
از طرف پدر، آبادانی اصیل و از طرف مادر، تهرانی اصیل. ۸ سال اول زندگی هم شیراز بودم.
یعنی خانواده پدری تان به خاطر جنگ از آبادان به شیراز مهاجرت کرده بودند؟
بله، عموهایم هم در جنگ حضور داشتند.
چون از چادر نام بردید، این سئوال به ذهن من رسید که چرا عکس پروفایلتان با چادر نیست؟
من خارج از ایران، چادر نمیپوشم و چادر مشکی، لباس ایرانی من است و خیلی از آن لذت میبرم. دلیلی ندارد وقتی چادر ندارم، خودم را بی دین و ایمان تلقی کنم. من اکثر وقتها در خارج هستم و نمیخواهم مدام اعلام کنم که چادری هستم.
شما که معتقد به چادر و حجاب برتر هستید، چرا لا اقل از بستر پروفایلتان برای تبلیغ این حجاب استفاده نمیکنید؟
وظیفه من تبلیغ نیست. من در توییتر فعالیت میکردم که آن را متوقف کردهام. در آنجا وقتی میفهمیدند که کاملاً موافق نظام هستم، سریع میخواستند که در هر حرفم تبلیغ کنم. یعنی انتظار داشتند هر آدمی جدای از سبک زندگی اش به یک تبلیغ کننده متحرک تبدیل شود. من با این قضیه مخالفم.
منظور من تبلیغ گل درشت نبود. منظور این است که اعلام کنید این نوشتههای رنگارنگ و چشم نواز را زنی چادری مینویسد. این مهم است که شما در فضای خارج از کشور، این مفاهیم را چگونه نگه میدارید و چگونه درباره اش مینویسید...
این مفاهیم در من عمیق شده است. منظور شما را متوجه شدم، اما من تا الان لزوم این تبلیغ را احساس نکردهام. خیلی چیزهای دیگر هم هست که به آن معتقدم، اما حتماً درباره آنها نمینویسم و عکسی منتشر نمیکنم. من میتوانم عکسهایی منتشر کنم که فالوورهایم خیلی بالا برود. البته قبلاً صفحهای خصوصی داشتم، اما از وقتی تصمیم گرفتم بنویسم، صفحهام را باز کردم، اما انتخابم این بود که تصویرم با حجاب باشد.
حالا برگردیم به پاسخِ سئوال اول...
بله، ادبیات و شعر در زندگی من نقش مهمی داشت. من از ۱۰ سالگی داستان مینوشتم و البته عمدتاً ناتمام میماند، چون نمیتوانستم پایان داستانها را جمع کنم. با این حال به شعر گفتن هایم ادامه میدادم. هم شعر نو میگفتم و هم از قالبهای سنتی استفاده میکردم. هم شعر آئینی میگفتم و هم اشعاری با موضوعاتی غیر از آن. من در دبیرستان ۲ سال ریاضی خواندم. آن را دوست داشتم و آیندهام را در رشته عمران و معماری پیش بینی میکردم، اما کم کم به این نتیجه رسیدم که دنیا به سمت علوم انسانی میرود و نباید عمرم را تلف کنم. خانواده مخالف بودند و به تغییر رشته از ریاضی به انسانی دید خوبی وجود نداشت. من تصمیمم را گرفتم و به علوم انسانی کوچ کردم.
من البته نمیخواستم رشته دانشگاهیام ادبیات باشد. ادبیات معشوق من بود و نمیخواستم تحصیلاتم در این حوزه باشد. برای همین کنکور دادم و سال ۸۸ به دانشگاه تهران رفتم و فلسفه غرب خواندم. در ۱۹ سالگی هم به استرالیا رفتم و در رشته حقوق ادامه تحصیل دادم و از انتخابم خیلی راضیام.
علت تغییر رشته تان چه بود؟
من هر دوی این رشتهها را دوست داشتم، اما آن زمان در دانشگاه تهران احساس کردم اگر فلسفه غرب بخوانم، آموختههای عمیق تری خواهم داشت، اما حقوق هم در پس زمینه ذهنم بود و خیلی به آن علاقه داشتم. فلسفه در خارج از کشور، زیر سایه برخی هنرها تعریف میشود و به همین خاطر به سمت حقوق متمایل شدم. البته ادبیات همیشه در زندگی من جاری بوده است.
چرا مهاجرت و چرا استرالیا؟
من ازدواج کردم و همسرم در استرالیا پزشکی میخواندند و من همراه ایشان به این کشور رفتم.
همسرتان نسبتی هم با ادبیات دارند؟
ابتدا نسبتی نداشتند، اما الان حافظ میخوانند و به دنیای ادبیات علاقمند شدهاند. الان کتابخوان حرفهای شدهاند و من از این وضع خیلی خوشحالم.
و بعدش کجا رفتید؟
لیسانس حقوقم را از استرالیا گرفتم و کارشناسی ارشدم را در حقوق بین الملل با گرایش قراردادهای تجاری در ایتالیا ادامه دادم.
شما وکالت هم میکنید؟
خیر؛ من مشاور حقوقیام. البته فاصله من با وکیل شدن یک آزمون است، اما فعلاً برنامهای برای این کار ندارم. من مشاوره را بیشتر دوست دارم، چون فشارهای دادگاه را ندارد.
به واتیکان و سان مارینو هم رفتهاید؟
بله، فکر کنم ۳ سال پیش به آنجا رفتم.
شما چطور در ایتالیا زندگی میکنید؟ به راحتی دسترسی به کتابهای فارسی دارید؟
من در میلان زندگی میکنم و همیشه از ایران با خودم یک چمدان کتاب میبرم. من یک دنیای شخصی دارم که در آن میتوانم تا بینهایت تخیل کنم. در آن دنیای شخصی هیچ حد و مرزی نیست. کتاب میخوانم و موسیقی گوش میدهم. من هیچ وقت نگذاشتهام که جبر جغرافیایی روی من اثر بگذارد. میلان ایرانیهای زیادی دارد و البته هیئتی داریم که در آن انسانهای فرهیختهای حضور دارند. همین نوشتنها و خواندن و صحبت با همسرم من را از این نظر اغناء میکند و شکر خدا همیشه کلی حرف برای زدن داریم.
آنجا میمانید یا برمی گردید؟
در نهایت برمی گردیم، اما نوع رشتههایی که ما داریم به نحوی است که بازه زمانی تحصیلاتمان قابل پیش بینی نیست. همسرم پزشک عمومی است و باید تخصصشان را هم بگیرند. اما به هر حال رفت و آمدهای زیادی به ایران داریم.
به چه بهانههایی به ایران میآیید؟ آیا ادبیات هم در این رفت و آمدها تاثیر دارد؟
بله، مثلاً یکی از سفرهای من همیشه برای شرکت در نمایشگاه کتاب تهران است. من امروز به میلان میروم و چند ماه بعد دوباره باید برای شرکت در نمایشگاه کتاب به ایران برگردم، چون احتمالاً رونمایی از اولین کتابم هم در این نمایشگاه برگزار میشود.
چه خوب. کتابی که نوشتهاید درباره چیست؟
یک کار ترجمه است. این کتاب صفحه آرایی شده و در راه مجوز است و اولین رمان یک خانم است که جوایز زیادی هم برده است. این رمان درباره روسیه پساانقلابی و اتفاقاتی است که در بستر سیاست، علوم تجربی و عشق میافتد. نویسنده اش هم خانم «جوسلین پار» و اصالتاً نیوزلندی است، ولی در کانادا زندگی میکند. نام کتاب هم «وزنها و اندازههای نامعلوم» است. ترجمه من هم از زبان انگلیسی بوده. این کتاب خیلی پرنکته است و حدود ۳۰۰ صفحه شده است که انتشارات کتاب کوچه آن را منتشر خواهد کرد. کتاب داستانهای کوتاهم هم یک همت کوچک میخواهد که سر و سامان بگیرد و آماده چاپ بشود.
این داستانهای کوتاهتان در چه فضایی است؟
شاکله داستانهای من، عشق و روابط اجتماعی و انسانی است. این موضوعات برای من همیشه دغدغه بوده است. اکثر داستانها هم در ایران رخ داده و برخی هایشان هم بی مکان است.
مجموعه شعر هم دارید؟
داشتم، اما چاپ نشد. من سه دفتر شعر داشتم، ولی وقتی مهاجرت کردم از دنیای شعر دور شدم و دستان جایگزینش شد. چشمه شعرگوییام هم خشکیده است. البته شاید روزی برگردد...
گویا نقاشی هم میکشید...
قبلاً با پاستل کار میکردم و الان هم با آبرنگ نقاشی میکشم.
به نظرم در تغییر روشتان از پاستل به آبرنگ، نشانهای هست که شما از مرزبندیهای واضح در افکارتان فاصله گرفتهاید و فکر و اندیشه تان را در فضایی رهاتر سامان میدهید.
درست است. در روش آبرنگ به خاطر وجود آب، اتفاقات بهتری روی کاغذ میافتد. میشود گفت: من سختگیری هایم را کنار گذاشتهام.
چرا «حافظ» بهترین شاعر به انتخاب شماست؟
من یازده سالم بود که خواندن دیوان حافظ را با این غزل شروع کردم که: دیری ست که دلدار پیامی نفرستاد… من خیلی با حافظ عمیق شدم و در ۱۷ سالگی همه لحظات من با حافظ میگذشت و شعرهایش را پناهگاهی برای برگشت میدانم حتی اگر ماهها دیوانش را باز نکنم.
خواندن حافظ برای یک دختر ۱۱ ساله خیلی زود نیست؟
برای من نبود و این به فضای خانوادگیام برمی گشت. من یواشکی کتابهای پدرم را در زمانهایی که بچهها برای زنگ تفریح به حیاط میرفتند؛ در کلاس و زیر نیمکت، میخواندم. یکی از کتابهایی که در همان سالها خواندم، دلاور زند بود و به قدری شیفته لطفعلی خان زند شده بودم که به خاطر کشته شدنش، ساعتها اشک ریختم!
در بین شاعران امروزی انتخابتان کیست؟
اگر بگویم فاضل نظری خیلی کلیشهای میشود. واقعیتش این است که من به طور جدی شعر را دنبال نمیکنم، اما بین چیزهایی که خواندهام، کلمات آقای «امید صباغ نو» را میپسندم، چون عمق خوبی دارد.
از بین داستان نویسهای ایرانی علاقه تان به کدام نویسنده است؟
کودک که بودم کتابهای صمد بهرنگی را میخواندم و سبک داستانها و تضادی که بین زندگی من به عنوان یک دختر مرفه تهرانی و سختیها و فقری که در این داستانها بود، جذبم میکرد، چون من را با دنیایی آشنا میکرد که تعلقی به آن نداشتم. من در زمانی تمام کارهای آقای سید مهدی شجاعی را خواندم. بعد از آن کارهای آقای رضا امیرخانی را خواندم. من از نویسندهها گذر میکنم و آدمهای جدید را کشف میکنم. من شروع کردم به خواندن داستانهای کوتاه از کسانی که اصلاً نمیشناختمشان و دیدم چه کارهای خوبی بین آنها وجود دارد.
چقدر کتاب میخوانید و در چه زمان هایی؟
من زندگی شلوغی دارم و خواندن کتاب در این وضعیت، به موارد زیادی بستگی دارد. وقتی که به ایران میآیم، شلوغیام دو سه برابر میشود. در میلان هم کار حقوقی، اولویتم است، چون به افراد، تعهداتی دارم. اما هر روز بین ۲۰ تا ۳۰ صفحه کتاب کاغذی میخوانم.
نوشتههایی هم درباره فریلنسری و کار در کافهها داشتید. قدری هم درباره کافههای میلان و ایران برایمان بگویید...
کافههای ایران، همه چیز هست الا کافه. خیلی کم اتفاق میافتد که واقعاً بشود چند ساعت در آنها نشست و کار کرد. کافهای ایران ساختاری مه از فرانسه و ایتالیا آمده است را ندارد.
در کافههای ایران چه چیزی حواس شما را پرت میکند؟
موسیقی در کافههای ایران، قاعده خاصی ندارد و باعث پرشهای ذهنی میشود. گاهی صدایش آن قدر زیاد است که فقط صدای آن شنیده میشود. نه میشود فکر کرد و نه میشود با کسی صحبت کرد. در حالی که در ایتالیا یا کشورهای دیگر، موسیقی زیر صدا و در متن است. کافههای ایران در زمینه نورپردازی هم نامناسب است.
از کافه برای نوشتن و ادبیات هم استفاده میکنید؟
من بهترین مطالب چند ماه اخیرم را در کافه نوشتهام. فضای کافههای میلان من را به وجد میآورد، چون فضایی سالم دارد. بوی قهوه و موزیکهایی که انتخاب میکنند، شور و نشاط به من میدهد. من بیشتر کافههایی را انتخاب میکنم که در مرکز شهر هستند و دور تادورشان شیشه است. آدمها را میبینم و خودم را حتی با حجاب هم از آنها قایم نمیکنم. روی نزدیکترین میز به پنجره مینشینم و همه من را میبینند. اتفاقاً این تعامل را دوست دارم. آنقدر اسلام در اروپا فراگیر شده که تیپ افرادی مثل من زیاد جلب توجه نمیکند.
درباره هیئت مذهبی تان در میلان هم کمی برایمان میگویید؟
این هیئت از سال ۲۰۱۴ ثبت شد، اما از شش هفت سال پیش مراسم هایمان را در انباری و زیرزمین منزل یکی از ایرانیان مقیم آنجا برگزار میکردیم. ما باید یواشکی رفت و آمد میکردیم و اگر کسی میفهمید، به پلیس اطلاع میداد. یک چراغ داشتیم و چند تا پرچم. جایمان، چون کوچک بود، تفکیک جنسیتی نداشتیم و آقایان یک سو و خانمها طرف دیگر مینشستند.
اگر هیئت در منزل برگزار میشد، حساسیتش کمتر نبود؟
افراد شرکت کننده زیاد بودند و امکان رفتن به منزل وجودنداشت. خانم صاحب خانه هم نمیتوانست هر هفته مهمانداری کند. وقتی هیئت را در زیرزمین برگزار میکردیم، همه برای تهیه غذا و کارهای جنبی آن کمک میکردند.
مداح و سخنران هم داشتید؟
این کار هم بر عهده بچههای خودمان بود. مثلاً سیر مطالعاتی داشتیم و بر اساس آن، در هیئت، مطالبی را ارائه میدادیم. بعضی وقتها هم مناظرههای جالبی برگزار میشد.
آن پنهان کاری تا کی ادامه داشت؟
سال ۲۰۱۴ مرکز فرهنگی قرآنی «ام ابیها» و به زبان ایتالیایی acqua که معنای آب میدهد را رسماً ثبت کردیم. الان این هیئت یک موسسه رسمی است. ما در دوران اوج، خانهای بزرگ را اجاره کردیم. بعد از آن به خانه دیگری رفتیم که برخی همسایگان، پلیس را خبر کردند. عدهای هم آمدند شعار دادند و پلیس هم وارد عمل شد. همسایگان میگفتند ما مسجد تاسیس کردهایم در حالی که هفتهای یک بار دور هم جمع میشدیم. ما به دادگاه رفتیم و کلی هزینه کردیم. همه میگفتند حق با شماست، اما قاضی رای آخر را به ما نداد! در شب مراسم هیئت، نهایتاً ۱۵ تا بیست نفر جمع میشدند در حالی که همان همسایهها در آخر هفتهها مهمانی میدادند و حدود ۵۰ نفر مهمان داشتند. آن هم مهمانهایی که مست میکردند و شیشهها را میشکستند! در حالی که ما بی سر و صدا میرفتیم و برمی گشتیم. حتی از بلندگو هم استفاده نمیکردیم. اما به هر حال، رای دادگاه علیه ما بود. همه ضرر و زیانها را هم ما پرداخت کردیم.
کنسولگری از شما حمایت نکرد؟
هیچگونه حمایتی از طرف ایران و کنسولگری نداشته و نداریم. از اول هم با ما مخالفت میشد. این عزیزان، کار مستقل را برنمی تابند.
البته شما به آنها نیازی ندارید… نهایتاً باید حمایت معنوی میکردند...
چرا؛ ما الان مشکلات مالی زیادی داریم. این موسسه توسط چند دانشجو گردانده میشود. کنسولگری یک ساختمان فوق العاده بزرگ و مجهز را در یکی از بهترین مناطق میلان ساخته و این ساختمان با این همه امکانات تمام هفته خالی و درش قفل است، اما آن را به ما نمیدهند تا استفاده کنیم. حتی نامهای از طرف بیت رهبری بردیم، اما باز هم آن مکان را برای برگزاری هیئت، دو ساعت در هفته در اختیارمان نمیگذارند. میگویند «شما بی خود کردهاید که هیئت دارید! ما برنامهای هفتگی داریم که میتوانید به برنامه ما بیایید… (!)» در حالی که نه روحانی درست و حسابی دارند و نه برنامه جذابی. ما برای جذب مخاطبانمان کلی مسابقه برگزار کردهایم. مثلاً جایزه یکی از مسابقاتمان بلیط سفر از میلان به مشهد با هواپیمایی ماهان بود.
شما تنها چیزی که میخواهید، برگزاری هفتگی هیئت در این مکان است؟
بله، ما حتی حاضر بودیم وجه اجاره را هم پرداخت کنیم. همه امکانات را هم خودمان میبردیم و از آنها هم دعوت کردیم که سر سفره مان بیایند، اما باز هم قبول نکردند. هیئت ما در دورههایی توانست بیش از ۱۰۰ نفر را جذب کند. حتی افرادی که اعتقاد مذهبی نداشتند میآمدند و جذب میشدند، چون تیم ما دانشجو و سرزنده هستند و هیچ نشانی از دگم بودن ودفع کرد ندارند. همچنان به قدری اوضاعمان از نظر مالی خراب شده که باید هر هفته از شهرداری میلان اتاقی اجاره کرده و هیئتمان را برگزار کنیم.
چرا از شهرداری؟
شهرداری در پارکها اتاقهایی دارد که برای برگزاری مراسمهای کوچک اجاره میدهد.
حتماً با مشکلات زیادی هم روبرو هستید.
بله، مثلاً ما روی پنجرهها پرده میزدیم، اما شهرداری اعتراض کرد و گفت: نباید کاری کنیم که از بیرون دید نداشته باشد. حالا وقتی نماز جماعت میخوانیم، یا سینه زنی داریم و یا حتی وقتی قرآن و زیارت عاشورا میخوانیم، عده زیادی میآیند و میایستند به نگاه کردن و تمرکز ما را بر هم میزنند. بالاخره این نگاهها سنگین است. این در حالی است که ساختمان فرهنگی کنسولگری فقط دو ساعت در هفته برنامه دارد و در طول هفته کلیدش دست سرایدار است. برنامه هفتگی شان هم واقعاً کم فروغ است و فقط چند نفر از کنسولگری و چند نفر از ایرانیان مقیم در آن شرکت میکنند.
قبول دارید همان غربتی که دارید، وزن معنوی کارتان را بالا میبرد؟
مشخصاً همین است. بچهها خیلی وقتها مبالغ اندکی مثل ۲ یا پنج یورو نذر هیئت acqua میکنند و کارشان راه میافتد. بعدش میآیند آن پنج یورو را بیسکویت یا نان میخرند تا با پنیر و دور هم بخوریم.
هزینهها در میلان بالاست؟
البته اگر کسی حقوق ثابت داشته باشد، با قناعت میشود زندگی کرد، اما گرداندن هیئت کار راحتی نیست. اکثر مخاطبان ما دانشجو هستند و درآمد قابل توجهی ندارند.
در هیئتتان فقط مراسمهای مذهبی برگزار میکنید؟
خیر؛ ما مراسمهای ملی را هم برگزار میکنیم؛ مثل جشن نوروز و شب یلدا و… برای اعیاد مختلف هم برنامه داریم. مثلاً در جشن نوروز سفره هفت سین میچینیم و همه دور هم جمع میشوند و در فضایی کاملاً صمیمانه دید و بازدید میکنند.
جایی از گفتگو گفتید که دنیا به سمت علوم انسانی میرود. میشود این را کمی بیشتر توضیح بدهید؟
الان در دنیایی زندگی میکنیم که «انسان» مرکز همه چیز شده است. من فکر میکنم پیچیدهترین خلقت خدا انسان است. الان با توجه به سرعتی که علوم مختلف دارند، به همان میزان، توجه به انسان و نیازهای آن، به موضوع مهمی در دنیای جدید تبدیل شده و همه اینها از ناطق بودن انسان ریشه میگیرد. چون اگر کلمه نداشته باشیم، نمیتوانیم مقصودمان را ابراز کنیم. همه چیز به کلمات و دنیای عظیمی که پشت آن کلمات پنهان است، بستگی دارد. من در برههای از زندگی احساس کردم که خیلی نیاز دارم آدمها را بیشتر بشناسم و برای همین به سمت علوم انسانی رفتم. من خیلی به آدمها فکر میکنم و برای همین است که میتوانم قصه بنویسم. من خیلی وقتها یک لحظه با تمام وجود سعی میکنم به جای دیگران تجربه زیسته کسب کنم و جای آنها زندگی کنم.
اینکه به ادبیات مهاجرت علاقمندید به مهاجرت خودتان برمی گردد؟
خیر، این علاقمندی برای من، قبل از مهاجرتم ایجاد شد. من همیشه خودم را در حالت مهاجرت میدیدم. من کتاب «همنام» جومپا لاهیری را ۱۴ سال پیش خواندم. اگر بخواهید یک مترجم خوب را نام ببرم هم نام آقای امیرمهدی حقیقت را میبرم که این کتاب را ترجمه کرده است.
ویژگی ترجمه شان چه بوده؟
این ترجمه آنقدر روان و یکدست است که از یک جایی به بعد، اصلاً دیگر احساس نمیکنید که یک کتاب ترجمه شده را میخوانید و حس میکنید که نویسنده متنش را به فارسی نوشته است. من خودم هم ترجمه را آموزش ندیدهام و این کار را به صورت کاملاً تجربی و با دقت در ترجمههای مختلف یاد گرفتهام.
علاقه شما به خانم جومپا لاهیری از کجا نشأت میگیرد؟
جومپا لاهیری در عین حالی که زنانه نویسیِ عمیقی دارد، توانسته این زنانه نویسی را با ادبیات مهاجرت پیوند بدهد و بُعدی از دنیا را نشان بدهد که خیلی عمیق است. آخرین کتابی که از او خواندم و تاثیر زیادی بر من داشت، کتاب «گودی» بود که به نظرم به خوبی کتاب «همنام» بود. به نظر من او یک نابغه است که کلمه را به خوبی میشناسد.
از چمدانتان چه کتابهایی برای خواندن به ما پیشنهاد میدهید؟
من مدتی است کتاب خوبی نخواندهام. کتابهایی که از نمایشگاه کتاب خریدهام را دارم میخوانم و ناامیدشدهام. من یک کتاب نوجوان با نام «هفت دختر، هفت پسر» را معرفی میکنم. این کتاب را بزرگسالان هم میتوانند بخوانند. این کتاب سرنوشت یک دختر فقیر سوری است که برای اینکه کار پیدا کند موهایش را کوتاه میکند و با تیپ پسرانه وارد بازار کار میشود و ماجراهایی برایش اتفاق میافت. این کتاب سراسر امید، تلاش و امید به آینده است و من این را در نوجوانی خواندهام. این کتاب، مسیر زندگی من را عوض کرده و هنوز هم عمیقاً از آن استفاده میکنم. من همیشه منتظر بودم یک روزی درباره این کتاب صحبت کنم و امروز، همان روز است...
انتهای پیام/ 112