شیمیایی شدم، مثل جانبازها!/ راز ارادت خاص شهید «جعفر فرج» به «ناد علی»

وصیت کرده بود بعد از دفن پیکرش یکی از دوستانش با کمک پدر یا برادرش اعمالی برایش به جا بیاورند که اصلی‌ترین آن «ناد علی»‌ بود، آن هم با تکرار نام «یا علی» ‌تا نفس قطع شود...
کد خبر: ۳۲۸۰۹
تاریخ انتشار: ۱۱ آبان ۱۳۹۳ - ۰۹:۳۳ - 02November 2014

شیمیایی شدم، مثل جانبازها!/ راز ارادت خاص شهید «جعفر فرج» به «ناد علی»

به گزارش دفاع پرس، «هنوز هم تا توان داریم، پای عهدمان ایستادهایم...». اینها حرفهای کسانی است که هم "جوانی" خود را داده و هم جوانانشان را؛ پسرها، دامادها و حتی مادر خانواده را...

حرفهای پدری است که وقتی خبر شهادت پسرش را دادند، ناچار شدند زیر بغلهایش را بگیرند و او را به خانه ببرند... همان پسرهایی که به قول خودش «اگر بگویم ناراحت و دلتنگ نشدم، دروغ گفتهام... بچه از گوشت و پوست خود آدم است...»

حرفهای مادری که خبر حال خود را با شنیدن خبر مفقودشدن پسرش اینگونه روایت میکند که «دکمههای روپوشام را پاره کرده بودم و فقط با یک روسری و بیچادر و جوراب به مسجد رفتم!»... و حال با اینکه به واقع دِین خود را تمام و کمال به این انقلاب ادا کردهاند، همچنان تمام قد انقلاب مقدس اسلامی را پشتیبانی و حمایت میکنند و از آنچه برایشان مانده برای هدیه به ولایت فقیه حاضرشان دریغ ندارند...

دو بخش از گفتگوی کمنظیر ما با «حاج علی فرج» و «کبری سنبلهکار» پدر و مادر گرانقدر شهیدان «جعفر و حسین فرج» طی روزهای گذشته از نظر مخاطبین گذشت که در انتهای این پیام قابل دریافت خواهد بود. گپوگفتی که موجب انس زیاد ما با این خانواده و البته با شهدایشان، باالاخص «شهید جعفر» بود. بخش آخر این گفتگوی دلنشین پیش روی شما قرار دارد.

حاج علی فرج و کبری سنبلهکار، پدر و مادر گرانقدر شهدای فرج

 عناوین اصلی:

- غیرتت کجا رفته؟

- مثل جانبازها...

- وحشت از امیداوری!

- همان جعفر من است!

- جای زنجیر روی اسکلت جعفرم...

- دلم ریخت...

- مجلس بزرگداشت هزاران نفری!

- نمیتوانست حرف بزند

-بوی لحظه آخر...

- دادخواهی از جعفر!

- مادر طاقت ندارد...

- نادعلی مظهر العجائب...

- هدیهای که به خودش نرسید!

- کلمه قرآن را میخوانم...

- دلتنگیهای پدرانه

- غصه سوسنگرد...

- تمام عمر من فدای رهبر...

*غیرتت کجا رفته؟

سالهایی که از جعفر خبری نداشتیم، خیلی سخت گذشت. یکبار از سر استیصال، کنار قبر حسین رفتم و بنا کردم به گریه و گلایهگذاری! گفتم «غیرتت کجا رفته پسر؟ خودت راحت اینجا خوابیدی و به فکر من نیستی! نمیخواهی بگویی برادرت کجاست؟» همان شب به خوابم آمد. دیدم حسین میگوید «مامان ناراحت نباش. جعفر تنها نیست. من شبها کنار او هستم و ...» گفتم «مگر جعفر کجاست؟» گفت «در اتاقی در غُل و زنجیر است. من شبها پیش او میروم و صبح برمیگردم!» بعد این خواب به حاج آقا گفتم مطمئنم جعفر اسیر شده.

*مثل جانبازها...

بعد از آن به معراج پناه بردم. دائماً به آنجا میرفتم تا شاید بتوانم خبری از جعفر بگیرم. آنقدر رفت و آمدهایم به معراج زیاد شده بود که یکی از مسئولین آنجا دلش به حالم سوخت! وضعیت روحی و بیقراریهایم را دید، پیشنهاد داد برای اینکه راحتتر بتوانم از معراج خبر داشته باشم، به کمک آنها بروم. باید با دوربینی که به من میدهند از شهدای داخل سولههای یخچالدار معراج عکس میگرفتم و بین لباسهایشان دنبال نشانهای از هویتشان میگشتم.

گفتم «حاضرم هر کاری انجام دهم.» سالها کارم همین بود. هیچکدام از اعضای خانواده از این برنامه خبر نداشتند. هروقت هم میپرسیدند، میگفتم میروم سر قبر حسین! اگر میفهمیدند اجازه نمیدادند. چکمههایی با یک پا، لباس، دست بدون بدن  و... انواع صحنههای سختی بود که میدیدم. خیلیها با وضعیت مشابه من آنجا بودند. میرفتم تا جعفر را پیدا کنم...

چون با پیکرهای شهدا سروکار داشتیم، اثرات گازهای شیمیایی روی ما هم تأثیر گذاشت، هنوز یادگاریهای آن روزها همراهم هست... مثل جانبازها...

*دیوانه شدهای؟  

رسانهها اعلام کرده بودند 3 هزار شهید را از مرز عراق آوردهاند و به ازای شهدای ما، اسرای خودشان را به همراه مبلغی دلار تحویل گرفتند. ماه رمضان بود و طبق معمول در خانه مراسم احیاء داشتیم. دیدم بسیجیها به جای مسجد به خانه ما میآیند. شک کردم! گفتم «باز چه شده؟ جعفر آمده؟» با خودشان گفته بودند که این قبل از ما همه چیز را فهمیده!

آنقدر از جعفر خبرهای ضدونقیض شنیده بودم که دیگر هر خبری را به چشم تردید میشنیدم! از اینکه امیدوارشوم و بعد بگویند اشتباه شده، وحشت داشتم! اما اینبار بنا داشتم باور کنم حتی اگر باز هم...

آن شب آنقدر غرق فکر و خیال بودم که بعد از اتمام مراسم، وقت جمعکردن وسایل سفره؛ شکر، نمک ، قند و چای خشک را همه در یک ظرف ریختم! اصلاً حواسم نبود! یکی از همسایهها کنارم بود، گفت «آبجی چرا اینطور میکنی؟ مگر دیوانه شدهای؟» گفتم «چه شده؟ دارم جمع و جور میکنم! جعفرم آمده...»

جعفر تمام حواس و توانم را با خودش برده بود... حتی بعدها هم مقصر سوختن دستهایم تا آرنج بخاطر همزدن برنج در حال جوش هم جعفر بود... گفتم که، هنوز فکر و خیالم پیش اوست... 

کبری سنبلهکار، مادر شهیدان جعفر و حسین فرج

* همان جعفر من است!

صبح زود دوباره بچههای بسیجی آمدند. گفتم «برویم کنار جعفر.» اصرار داشتند مسئولین معراج اجازه ورود نمیدهند! گفتم «شما بیایید وارد شدنتان با من!» نمیتوانستم بیشتر توضیح بدهم، وگرنه خانواده متوجه میشدند چه کاری انجام میدهم!

به آقای حسینی مسئول معراج گفتم «جعفرم را آوردهاند؟» مطمئن نبود. 3 هزار تابوت آنجا بود، اما گویا با یکی از تابوتها قصهها داشتند! بین صحبتهایمان، از تابوتی صحبت کرد که برایشان راز شده بود! گویا در هر جابجایی، نقطه خاص مرکزی را به خود اختصاص میداده... بین حرفهایش ناخودآگاه گفتم «همان جعفر من است!» به دلم افتاده بود جعفرم همان تابوت است. در تابوت را که باز کردند، پلاک شهید، هویت جعفرم را نشان میداد... خیالم که راحت شد با آن دو بسیجی به خانه برگشتیم.

* جای زنجیرها...

جای زنجیرها روی استخوانهای جعفرم جا انداخته بود... داخل استخوانهایش هم پر از روغن و مواد شیمیایی بود. طبق نظر کارشناس معراج، گویا با این کار اسکلت او و دیگر شهدای اسیر را سالم نگه داشته بودند تا در زمان ضرورت با اسرای خودشان تعویض کنند. خودم استخوانهای دست و پا را کنار هم چیدم و بینشان را با پنبه پرکردم... قنداقه کردن را هنوز فراموش نکرده بودم...

 

کبری سنبلهکار، مادر شهیدان جعفر و حسین فرج

* دلم ریخت...

آخرین بار که جعفر را دیدم، روز اعزاماش بود... آخرین اعزام... وقتی جعفر به انتهای کوچه رسید، ناگهان زانوهایم سست شد و افتادم! دختر و خواهرم که کنارم خیلی ترسیدند. جعفر سراسیمه برگشت! گفت «چی شدی؟ میخواهی نروم؟ تو مرا به این راه فرستادی اگر میخواهی نروم...» گفتم «نه، برو... نمیخواهم بمانی...» نمیدانم چه شد، اما جعفر که میرفت یه لحظه دیدم پاهایش روی زمین نیست، انگار روی هوا حرکت میکند... دلم ریخت...

*مجلس بزرگداشت هزاران نفری!

هر روز خواستیم تشییع جنازه را برگزار کنیم، به علتی نمیشد! آخر هم دقیقاً به روز قدس موکول شد! جمعیت زیادی آمده بودند. دخترم میگفت حدوداً 200 نفر از رفقای جعفر قبل از دفن در قبر او خوابیدند! انگار آنقدر متعجب شده بود که وسط مراسم و گریههایش، تعدادشان را شمرده بود! نزدیک به صد اتوبوس و صدها اتومبیل هم آمده بود. هنوز هم نفهمیدیم چه کسی این همه آدم را خبر کرد.

کبری سنبلهکار، مادر شهیدان جعفر و حسین فرج

شب سوم جعفر هم که شب عید فطر بود همان ازدحام را داشتیم. بچههای مسجد شلوغی جمعیت را که دیدند، از حاج آقا پرسیده بودند برای پذیرایی و افطار چگونه اعلام کنیم؟ او هم گفته بود برنامه را ختم کنید. یعنی همهچیز تمام شود. چون نمیتوانستیم به آن همه جمعیت افطار بدهیم! بچههای مسجد هم اشتباه شنیده بودند و اعلام کردند شب همه مهمان خانواده فرج هستند!

ما برای دو هزار نفر تهیه دیده بودیم، حالا حدوداً بیست هزار نفر آمده بودند! با عجله با کمک همه همسایههای اطراف، فضای افطار را آماده کریدم. به چندین کبابی و حتی چهار سالن بزرگ غذاخوری هم زنگ زدیم که به هر تعداد و هر نوع غذایی برای شام دارند برایمان کنار بگذارند. پانصد هزار تومان هم برای فطریه همه مهمانها کنار گذاشتیم...

*نمیتوانست حرف بزند

پسرم عباس در خدمات درمانی جبهه انجام وظیفه میکرد. در حین انتقال یک مجروح به بیمارستان سیار، با اصابت خمپارهای به اتومبیلش مجروح شد. عباس را به بیمارستانی در یزد منتقل کردند. 40 روز بستری بود اما نمیتوانست حرف بزند و خودش را معرفی کند. در همان مدت، آقای خامنهای که برای سرکشی جانبازان به آنجا رفته بودند. وضعیت عباس را که دیدند و فهمیدند قفلبودن دهان او به خاطر تزریق یک آمپول گران قیمت است، دستور داده بودند که سریع تهیه و به او تزریق کردند. تازه بعد از آن خودش را معرفی کرده بود.

*بوی لحظه آخر...

خبر شهادت خواهرزادهام محمد را جعفر به من داد فقط تکهای از سینه محمد را آورده بودند که آن هم سوخته بود... سینهاش را بو کردم. بوی لحظهای را میداد که وقت خداحافظی بغلش کرده بودم... همه فامیل از ترس روبرو شدن خواهرم با پیکر پسرش، اجازه نمیدادند او را ببیند. از من پرسید «محمد بود؟» گفتم «بله، بوی محمد بود....» هیچکس جرأت نمیکرد به او بگوید که فقط تکهای از سینه پسرش را آوردهاند...

شهید جعفر فرج

*دادخواهی از جعفر!

حال خواهرم را به جعفر خبر دادیم. خودش را رساند. گفت «یا الله بگویید میخواهم بیایم داخل.» با آن قد بلندش، جلو در ایستاد. خواهرم را صدا زد. تا خواست حرفی بزند، با اشاره انگشتش گفت «هیس!» همیشه لبخندی کنار لبش بود. هیچوقت نه اشکهایش را دیدم و نه قهقهاش را.

خالهاش را بغل کرد. خواهرم گفت «میدانی چه شده؟ میدانی محمد سوخته؟...» جعفر گفت «خب سوخته که سوخته! تو بالاتری یا خدا؟ تو بهتر میدانی یا خدا؟ شاید اینجوری اجرش پیش خدا و حضرت زهرا (سلام الله علیها) بیشتر شود...» خیلی برایش حرف زد. بعد خواهرم انگار که بخواهد جعفر دادخواهیاش کند، گفت «نمیگذارند من ببینمش...» گفت «اگر ساکت باشی و داد نزنی تو را کنارش میبرم.» خواهرم قول داد و جعفر او را برد!

*مادر طاقت ندارد...

وقتی خواهرم را با خود میبرد، دخترها و دامادهای خواهرم داد میزدند که «جعفر نکن این کار را! مامان طاقت نداره، میمیره!» جعفر میگفت «نه، هیچی نمیشود. من با مسئولیت خودم او را میبرم!» خواهرم را کنار جنازه سید محمد نشاند... جنازه که نبود، فقط یک تکه سوخته از سینهاش در آن بود... محمد را از پلاکش شناسایی کرده بودند.

نشست کنارش به دردل «مادر به یتیمی بزرگت کردم، زحماتم حلالت باشد... پیش جدت شفاعتم کن و ...» بعد جعفر خواهرم را بغل کرد و با خودش بیرون آورد. به او میگفت «دیدی خاله چیزی نبود؟ رفت پیش خدا! دعا کن من و شما هم همینجوری پیش خدا برویم...» با حرفهایش چنان آرامش به بقیه میداد که طرف را مطیع خود میکرد.

پدر محمد روحانی بود که در حمله رژیم شاهنشاهی به مدرسه فیضیه در سال 42 مجروح شد و به واسطه آن جراحت چند سال بعد به شهادت رسید. خواهرم بعد از محمد زمینگیر شد.

محمد دومین شهید فامیل بود بعد از حسینِ من. بعد از او جعفر و بعد از همه پسر خواهر دیگرم احمد به شهادت رسیدند.

 

شهدای خانواده فرج که پدر عکس آنها را نشان میدهد

* نادعلی مظهر العجائب...

وصیت کرده بود بعد از دفن پیکرش یکی از دوستانش با کمک پدر یا برادرش اعمالی برایش بجا بیاورند که اصلیترین آن «نادعلی» بود، آن هم با تکرار نام «یا علی» تا نفس قطع شود... گویا با این دوستش قرار داشتند که صبحشان را هم با خواندن "نادعلی" آغاز کنند. روی قبرش چند بند از "نادعلی" را حک کردهاند؛ نادعلی مظهر العجائب... قطعه 53، ردیف 87، شماره 17...

*هدیهای که به خودش نرسید!

جعفر که بچه بود یکبار به بیماری سختی مبتلا شد که در بیمارستان بستریاش کردند. بچهها اصرار داشتند با من و پدرشان به دیدنش بیایند. آن وقتها 6 سال داشت. برایش یک بسته پتیبور خریدند که 4 بیسکوئیت در آن بود. آنها را که دید، خیلی خوشحال شد. سریع بیسکوئیت را باز کرد و به هر سه تایشان تعارف و اصرار کرد که از آن بردارند. آخرین تکه را هم به پسربچه مریض هم اتاقیاش داد. وقتی همه خوردند، یادشان آمد که به جعفر هیچ نرسید! خودش اما خوشحال بود که همه از آن خوردهاند.

* کلمه قرآن را میخوانم...

سواد خواندن و نوشتن نداشتم. حتی الفبا را هم بلد نبودم و این موضوع بسیار ناراحتم میکرد. مخصوصاً وقتی جلسات قرآن میرفتم، مجبور بودم فقط سورههای کوچک را بخوانم، که آن هم بیشتر از نخواندنش خجالتزدهام میکرد...

خواب حسین را دیدم. گفت «مامان چرا اینقدر ناراحتی؟ بیا این کتاب را بخوان.» با عصبانیت گفتم «حسین جان، تو که میدانی من نمیتوانم چیزی بخوانم، مرا مسخره میکنی؟» اصرار داشت «بیا این را بخوان. بگو بسم الله الرحمن الرحیم...» حس میکردم میخواهد سربهسرم بگذارد. با اکراه گفتم «لعنت خدا بر شیطون، بسم الله الرحمن الرحیم...» گفت بگو «کلمه قرآن را میخوانم...» تکرار کردم. گفت «مامان دیگر قرآن را یاد گرفتی...»

الآن حدوداً 20 سال است که تمام قرآن و دعاها را میخوانم. برای تکمیل دانستههایم، اندکی هم اساتید دخترانم در حوزه کمکم کردند که دیگر غلط هم ندارم.

پنجم: روایت پدر

*فدای امام

بچههای بسیج پایگاه ابوذر خبر شهادت حسین را آوردند. آن شب برف زیادی آمده بود. با وجود شدت سردی هوا، آنقدر بدنم داغ شده بود که با یک عبای نازک تا صبح در حیاط قدم زدم.

اگر بگویم ناراحت و دلتنگ نشدم، دروغ گفتهام... بچه از گوشت و پوست خود آدم است... مگر میتوان از او دست کشید؟ اما هیچ شکایتی هم نداشتم! به خدا گفتم، شهادت بچههایم، شکرانه وجود حضرت امام ...

*غصه سوسنگرد...

حسین 17 سالگی به جبهه رفت و 19 سالگی شهید شد. جعفر هم بعد از او به شهادت رسید در 22 سالگی. اگر بچهها نمیرفتند، باید منتظر فجایع دردناکی بودیم! حتی یادآوری قصه پرغصه مردم و خصوصاً زنان سوسنگرد هم دردآور است چه اینکه بنا داشتند آن جنایات را در تمام ایران و تهران تکرار کنند...

بجز شهدای ما، 2 تا خواهرزاده و یک برادرزاده حاج خانم و برادرزاده من هم شهید شدهاند... اسلام هزینه دارد... هنوز هم تا توان داریم، پای عهدمان ایستادهایم.

حاج علی فرج، پدر شهیدان جعفر و حسین فرج

*تمام عمر من فدای او...

«در زندگی رنج کشیدن یعنی گنج پیدا کردن... جنگ ما را سرفراز کرد. آمریکا جرأت حمله به ایران را ندارد، چون قدرت سپاه و بسیج را دیده و از مرگ حتمی خود در مواجه با آنها میترسند!

خدا به عمر این مرد، امام خامنهای برکت بدهد که اگر لحظهای نباشد مملکت را میخورند! انشاءالله هرچه عمر من است برای او باشد. من فریاد میزنم که این مرد از تمام داراییهای دنیا حتی خانهای هم از خودش ندارد.»

منبع: فارس

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار