قسمت دوم/ ماجرای تل قرین و شهادت ابوحامد از دریچه لنز یک عکاس؛

دوربین ما لیاقت تصویربرداری از ابوحامد را نداشت/ اینجا میلیمتری به خدا نزدیک می‌شویم

عبدالحسین بدرلو نوشت: دوربین ما لیاقت نداشت؟ ما سعادت نداشتیم؟ ابوحامد دوست نداشت؟ چه شد؟ چرا؟ گاهی فکر می‌کنم جواب مشخص است، ۲ کلمه بیشتر نیست، سعادت نداشتن!
کد خبر: ۳۲۹۵۱۸
تاریخ انتشار: ۰۶ بهمن ۱۳۹۷ - ۱۲:۲۴ - 26January 2019

به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاع پرس، «عبدالحسین بدرلو» عکاس 32 ساله ای است که مدتی در کنار رزمندگان لشکر فاطمیون به ثبت صحنه های جنگ فاطمیون پرداخته است. او در چند یادداشت به بخشی از خاطرات خود از حضور رزمنده های افغانستانی مدافع حرم در جریان ماجرای «تل قرین» و شهادت «ابوحامد» فرمانده لشکر فاطمیون اشاره داشته و آن را در صحفه شخصی خود منتشر کرده است، بخش اول خاطره او پیش از این منتشر شده است که می توانید در اینجا بخوانید، در ادامه بخش دوم این نوشته را می خوانید.

غذا ندهید، مهمات می خواهیم

یکی گفت عقب بکشید، دارند به تل میزنند. کنار رزمنده ی فاطمیون ایستادم و از نشانه گیری اش به نوک خاکریز تصویر گرفتم. دیگر صدای خمپاره ها شنیده نمی شد. با دست راست دوربین را گرفته بودم و با دست چپ خشاب رم را کنار زدم و آماده بودم تا رم را خارج کنم. نارنجکی روی خاکریز غلت خورد. دو دوربین را روی سینه ام گرفتم و بعد از دو سه قدم چند غلت روی زمین خوردم. حتی در همان چند ثانیه فکر می کردم خیز بروم یا بدوم؟ ابوالفضل از دور صدایم کرد که برگرد بالای تل.

داخل چاله ای کنار رزمنده ی فاطمیون نشستم تا نفسی تازه کنم. به هر نحوی بود خودم را بالای تل رساندم. علی، سعید و ابوالفضل هم بودند، آنجا برای دومین بار ابوحامد را دیدم. به هر نحوی بود خودم را بالای تل رساندم و برای دومین بار ابوحامد را دیدم. بالای تل گوشه ای نشستم.

در همین حین رزمنده ی فاطمیونی را دیدم با چند کیسه ی بزرگ ظرف غذا، که با زحمت بالای تل رسانده بود. وقتی شنید میگویند غذا می خواهیم چه کار؟ مهمات برسانید، گفت: «من وظیفه ام را انجام دادم».

مسلحین در حال تحرکات بودند. آرپیجی زن نبود اما قبضه و مهماتش بود. حاج حسین بادپا خودش دست به کار شد. جمله ای به شوخی گفت. من و علی پشت آتش دهنه ی آرپیجی با خنده سرهایمان را به هم چسباندیم. دستانمان را حلقه کردیم تا صدای شلیک آمد.

دوربین ما لیاقت تصویر ابوحامد را نداشت/ اینجا میلیمتری به خدا نزدیک می‌شویم

به حق زینب (س) عقب نشینی نکنید/ اینجا میلیمتری به خدا نزدیک می شویم

سید علی که پایش دقایقی قبل با آن نارنجک مجروح شده بود را بالای تل آوردند. امدادگر نبود. پایش را با شالی که قبل از سفر از حسین ابراهیمی گرفته بودم بستند. همانطور که روی زمین افتاده بود، فریاد می زد به حق زینب (س) عقب نشینی نکنید. در همان محوطه ی کوچک بالای تل همه در حال جنب و جوش بودند.

پشت بی‌سیم خبری به حاج حسین رسید که علی الظاهر خبر شهادت یکی از رزمنده های خوب فاطمیون بود. ابوحامد را در آغوش گرفته بود و گریه می کرد. حاجی پشت بیسیم گفت امروز فرزندان علی ابن ابیطالب (ع) درسی به اینها می دهند که فراموش نکنند.

آرپیجی بعدی را محمد شلیک کرد. صدای تیر و خمپاره قطع نمی شد. خمپاره ای پشت سعید خورد، گرد و خاک بلند شد. دوربین را سمتشان گرفته بودم. از بین گرد و خاک علی بود که با خنده فریاد می زد من زنده ام. خشاب ها خالی شد. ابوالفضل فریاد می زد حسین خشاب برسان. داخل هر خشاب بیشتر از پانزده فشنگ نمیرسیدم پر کنم.
سعید از حاج حسین که کنار محمد نشسته بود پرسید: «حاج آقا حوزه بهتره یا اینجا؟» حاج حسین گفت: «اینجا، حوزه میلیمتری به خدا نزدیک می شوی و اینجا کیلومتری.» محمد هم که در حال پر کردن خشاب بود با لبخند گفت: «حوزه درس می خوانی که اینجا بجنگی عزیز. علی پشت تیربار با دقت نشانه گیری و شلیک می کرد».

فریمی عکس می گرفتم و چند دقیقه ای فیلم. ولی بیشتر نگاهشان می کردم. ابوحامد برای بار چندم رو کرد به سمت ما که خب، فیلم گرفتید، دیگر می توانید به عقب برگردید. خداحافظی کردیم و به سمت پایین راه افتادیم.

ابوحامد برای بار چندم رو کرد به سمت ما که خب، فیلم گرفتید، دیگر می توانید به عقب برگردید. خداحافظی کردیم و به سمت پایین راه افتادیم. اصابت خمپاره به جای جای تل و صدای وز وز عبور تیرها از بالای سر لحظه ای قطع نمی شد.

دوربین ما لیاقت تصویر ابوحامد را نداشت/ اینجا میلیمتری به خدا نزدیک می‌شویم

دوربین ما لیاقت تصویر ابوحامد را نداشت

چند قدمی که فاصله گرفتیم رزمنده ی مجروحی را دیدم که دوستانش با برانکارد به پایین تل منتقلش می کردند. صدای صوت خمپاره ای آمد. نشستیم. دقیقا پشت سرِمان خورد. یادم نمی آید دوربین من بود یا سعید، ولی فیلمش را گرفتیم. گرد و خاک رو به دوربین می آمد. رزمنده ی مجروح را همچنان به سمت پایین دنبال می کردیم. خمپاره ی دیگری کنارشان اصابت کرد. تقریبا به پایین تل که دشتی سبز بود رسیده بودیم. علی به جمع ما اضافه شد. سر و صورتش غرق در خاک شده بود. طبق معمول شوخی کردم. اعتنایی نکرد. انگاری که اصلا حواسش نبود. فقط مستقیم راه می رفت. ناخودآگاه دیدم از مچ پایش خون می چکد. به خودش و ابوالفضل گفتم. رساندیمش بهداری. ترکشی به پایش اصابت کرده بود. دائما مجروح به بهداری منتقل می شد و بعد از درمان و بررسی اولیه با اولین آمبولانس به پشت خط منتقل می شد. علی هم بعد پانسمان اولیه سوار بر آمبولانس شد. حالش کمی بهتر شد، که متوجه شدیم با همان خمپاره ای که پشت سر ما خورده بود علی، محمد، حاج حسین و رزمنده ای از فاطمیون مجروح و ابوحامد شهید شده اند.

دوربین ما لیاقت تصویر ابوحامد را نداشت/ اینجا میلیمتری به خدا نزدیک می‌شویم

دوربین ما لیاقت نداشت؟ ما سعادت نداشتیم؟ ابوحامد دوست نداشت؟ چه شد؟ چرا؟ اینها سوالاتی است که از همان لحظه تا به حال از خودم می پرسم و جوابی پیدا نمی کنم! گاهی فکر می کنم جواب مشخص است، شاید نمی خواهم باور کنم، دو کلمه بیشتر نیست، سعادت نداشتن!

فردای آن روز علی و محمد را دیدم که به دمشق منتقل می شدند. حاج حسین را هم در مقر دیدم که سرش را بسته بود. حسرت تمامی ندارد. حسرت بیشتر دیدن. برای چه چیزی حسرت خوردن اهمیت دارد. حاج حسین هم چند ماه بعد در عملیات بصرالحریر به شهادت رسید. رضا بخشی (فاتح) و مهدی صابری هم در تل قرین به شهادت رسیدند.

این قصه ها پایانی ندارند. پایان برای هرکداممان متفاوت است. پایان خوب یک لحظه نیست، یک عمر است.

انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها