گفت‌وگوی دفاع پرس با برادر دانش‌آموز شهید سید یحیی حسینی

مادرم هیچ وقت گریه نکرد/ ماجرای چکمه‌ای که در بهشت زهرا دفن شد

چند روز بعد از شهادت سید یحیی، وسایل شخصی‌اش را آوردند. داغ دلمان دوباره تازه شد. همه وسایلش را مرتب گذاشته بودند توی کیفش. تسبیح و جانماز، کارت‌های شناسایی و کتاب اصول کافی که سید یحیی علاقه خاصی به این کتاب داشت.
کد خبر: ۳۲۹۷۸
تاریخ انتشار: ۱۴ آبان ۱۳۹۳ - ۱۳:۲۰ - 05November 2014

مادرم هیچ وقت گریه نکرد/ ماجرای چکمه‌ای که در بهشت زهرا دفن شد

اشاره: سن و سال زیادی نداشت. کوچک بود. اما در عوض اراده ای بزرگ داشت. هنوز پشت لبش سبز نشده بود که پشت بلدوزر نشست تا در زیر آتش بی رحمانه دشمن برای دوستان همرزمش خاکریز بزند و جان پناه بسازد.

شهید سید یحیی حسینی دانش آموز سوم راهنمایی بود که به کردستان رفت تا در ارتفاعات صعب العبور برای عبور نیروها معبر باز کند. سید یحیی کوچک بود اما غیرت و همتی بی مثال داشت آنقدر که زیر آتش دشمن، شب و روز برای رزمندگان خاکریز می زد تا از تیر رس دشمن در امان باشند. سید یحیی کوچک بود اما دلی بزرگ و دریایی داشت. بهار سال 63 وقتی در منطقه پنجوین عراق داشت برای عبور رزمندگان معبر می زد، معبری به سوی نور گشود و در 16 سالگی کربلایی شد.

خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس برای آشنایی بیشتر با سیره و سلوک این عاشق پاکباخته با «سید سلیمان حسینی» برادر وی به گفت و گو نشسته تا خوانندگان را مهمان خاطرات تلخ و شیرین وی کند.

***
مشق و عشق

بچه ته تغاری بود. سال 1346 در محله شاد آباد تهران به دنیا آمد. البته تاریخ تولدش دقیقاً یادم نیست. اسمش را عمویم انتخاب کرد که فرد بسیار مذهبی بود. سید یحیی دو ساله بود که از محله شاد آباد به محله شهید دستغیب (همسایگی پادگان جی) رفتیم . تا هفت سالگی سید یحیی همانجا ساکن بودیم؛ بعد به محله دولتخواه نقل مکان کردیم. سید یحیی دوره ابتدایی را همانجا خواند. درسش تعریف چندانی نداشت. متوسط بود. بیشتر از درس و مدرسه به فکر بازی و فوتبال بود. هر وقت از مدرسه برمی گشت، کتابهایش را می گذاشت خانه و زود می رفت سراغ فوتبال. توی محله دولتخواه، روبروی خانه مان زمین خاکی بزرگی بود که سید یحیی با دوستانش فوتبال بازی می کردند. مادرم به شدت مخالف این کار بود. اما سید یحیی به فوتبال علاقه داشت. البته به موقع درسش را هم می خواند.

 

کوچک اما بزرگ

انقلاب که پیروز شد، سید یحیی هم عوض شد. دیگر آن بچه بازیگوش دیروز نبود. اخلاق و روحیاتش تغییر کرده بود. پاتوقش مسجد حضرت ابوالفضل (س) بود. اوایل پیروزی انقلاب با بچه های محل توی مسجد فعالیت می کردند. مسجد حضرت ابوالفضل (س) روبروی منزل مان بود. در واقع مسجد محل، خانه دوم سید یحیی بود. وقتی بسیج شکل گرفت، سید یحیی جزء اولین نفراتی بود که عضو بسیج شد. در کنار این کارها درسش را هم می خواند. اول راهنمایی بود که جنگ شروع شد. خیلی علاقه داشت که برود جبهه اما سن اش کوچک بود و اجازه نمی دادند. بهمن 1361 سید یحیی به طورجدی تصمیم گرفت برود جبهه. آن موقع من در ستاد حمزه( مهندسی جنگ جهاد سازندگی) فعالیت می کردم. چون سید یحیی به ماشین آلات سنگین علاقه داشت پیشنهاد دادم که برود جهاد سازندگی و رانندگی لودر را یاد بگیرد. به شدت از این پیشنهادم استقبال کرد و قید مدرسه را زد و رفت.(می خندد)

مرد جهادی

لازم نبود از پدرم رضایت بگیرد. در خانواده ما رفتن به جبهه جا افتاده بود. قبل از سید یحیی، من و برادر بزرگم سید داود در جبهه بودیم. حالا نوبت سید یحیی بود. ایشان هم آماده شد و خودش را به دفتر مرکزی پشتیبانی مهندسی جنگ جهاد سازندگی معرفی کرد. برای طی دوره آموزشی کار با ادوات سنگین (لودر و بلدوزر) به قم اعزام شد. در آنجا دو ماه تمام دوره دید. آن موقع سن و سال زیادی نداشت. به زور 14 سالش می شد. اما جثه بزرگی داشت. استخوان بندی اش درشت بود. به ماشینهای سنگین هم خیلی علاقه مند بود. به خاطر همین خیلی زود رانندگی این دستگاه ها را یاد گرفت .بعد از پایان دوره، به عنوان یک نیروی جهادی کارش را در مهندسی جنگ جهاد شروع کرد. ابتدا در ساختن پل صائین دژ شرکت داشت. نیروی شهید شادلو بود. چند مدتی با هم بودیم تا اینکه بالاخره از هم جدا شدیم.

 

ما مرد جنگیم

خیلی عوض شده بود. دیگر آن بچه بازیگوش قبلی نبود. یک نیروی جهادی دو آتیشه بود. با اینکه سن و سالی نداشت اما توی منطقه شب و روز با ماشین های سنگین(لودر و بلدوز) کار می کرد و معبر می زد. حین کار در منطقه، «سالک» گرفته بود. به خاطر همین چند روزی مرخصی داده بودند تا برگردد عقب و استراحت کند. دست راستش بدجوری باد کرده بود. وقتی جریان را پرسیدیم گفت: « داشتم سنگر می کندم. به خاطر خستگی زیاد جلوی سنگرخوابم برد. وقتی از خواب بلند شدم دیدم که دستم حسابی باد کرده. رفتم پیش دکتر. گفت: احتمالا به خاطر نیش پشه های آلوده منطقه، سالک گرفته ای» چند روزی تهران بود. یکی از فامیلها وقتی متوجه بیماری سید یحیی شده بود گفته بود: سید یحیی دیگر لازم نیست بروی جبهه. بنده خدا خیلی اصرار کرده بود که نرو جبهه. سید یحیی به شدت ناراحت شده و با قنداقه اسلحه آرام زده بود به سینه فاملیمان که این حرفها چیه که می زنی. ما مرد جنگیم و جبهه به امثال ما نیاز داره باید بروم.

مسافر بهار

اوایل بهار بود که خبر دادند سید یحیی شهید شده. البته شهادت سید یحیی از قبل برای من الهام شده بود (مکث می کند). در ارتفاعات پنجوین ، سید یحیی با بلدوزر داشته برای عبور نیروها معبر می زده که عراقی ها زده بودندش. با بلدوزر افتاده بود پایین. یعنی سقوط کرده بود. 22 اردیبهشت 63 خبر شهادتش را دادند. جنازه اش بر اثر سقوط از ارتفاع له شده بود. یک لنگه چکمه اش هنوز پاش بود. لنگه دیگر را بعداً همراه وسایلش آوردند و به مادرم تحویل دادند. از آن قد و قامت رسا و هیکل درشت سید یحیی چیزی نمانده بود. همه اش له شده بود. با همان بافتنی که تنش بود توی قطعه 27 بهشت
زهرا دفنش کردیم. مادرم خیلی بی قراری می کرد اما پدرم صبور بود. می گفت: پسرم را در راه خدا دادم. مصلحت خداوند بوده که سید یحیی شهید شده» مادرم همچنان بی تابی می کرد.

داغ تازه

چند روز بعد از شهادت سید یحیی، وسایل شخصی اش را آوردند. داغ دلمان دو باره تازه شد. همه وسایلش را مرتب گذاشته بودند توی کیفش. تسبیح و جانماز، کارتهای شناسایی، کتاب اصول کافی که سید یحیی علاقه خاصی به این کتاب داشت. بشقاب، قاشق و لباسهای شخصی اش. حتی لنگه چکمه جا مانده سید یحیی هم جز وسایل بود. جالب است بین آن همه وسایل یک شانه کوچک هم نبود. بچه های آن روز خیلی ساده بودند. مادرم چکمه جا مانده سید یحیی را بر می داشت و بو می کرد. بی تاب می شد. شب و روز گریه می کرد تا اینکه یک شب، خواب سید یحیی را دیده بود. برادرم گفته بود:« مامان چرا اینقدر بی قراری می کنی. خواهش می کنم دیگر گریه نکن. من اینجا ناراحتم» بعد از این خواب، مادرم چکمه سید یحیی را برد بهشت زهرا و آنجا خاک کرد و دیگر هیچ وقت گریه نکرد تا سید یحیی ناراحت نشود.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار