گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: «۱۲ بهمن ۱۳۷۵ است. روی صندلی سالن معراج نشستهام. اطرافم را نگاه میکنم. دور سالن، پر از تابوت است؛ تابوتهایی که پرچم ایران را دورشان پیچیدهاند. یکی از تابوتها وسط سالن است. سربازی میآید، اجازه میگیرد تا درش را باز کند. نگاهش میکنم، هنوز باورم نمیشود، تو بین این شهیدها باشی. اجازه میدهم. سرباز، اول پرچمی را که روی تابوت است، برمیدارد. بعد در چوبی تابوت را بلند میکند و کنار میگذارد. زمان کند میگذرد. تمام وجودم را در چشمهایم جمع کردهام، میخواهم زودتر ببینم چه چیز داخل این جعبه چوبی است. کف تابوت، به اندازهی دو بیل خاک ریختهاند، یک بادگیر پاره، یک تکه استخوان فک و یک تکه استخوان دست را روی پنبه گذاشتهاند. همین.
نمیدانم چند دقیقه است مات و مبهوت به دو تکه استخوان و بادگیر پاره خیره شدهام. انگار در این دنیا نیستم، ماتم برده است. یاد چشمهایت میافتم که پر از زندگی بود و حالا استخوانهایی را میبینم که سرد و بی روح است. با خودم فکر میکنم مهدی، این تو هستی؟ بعد از ده سال، از کجا معلوم که تو باشی؟ای کاش هنوز هم فکر کنم یک جایی توی ایران یا عراق زندهای.ای کاش هنوز هم فکر کنم بالاخره یک روز خودت، زنگ در خانه را میزنی و برمیگردی. مهدی جان از کجا معلوم که اینها پارههای بدن تو باشد؟
انگار فکرم را میخوانی. حسی مثل نسیم از دلم میگذرد. احساس میکنم خودت آهسته در گوشم گفتی، «مامان! دندانم را نگاه کن.» کسی نمیفهمد تو این حرف را داخل گوشم گفتی. استخوان صورتت را برمیدارم و میبینم جای یک دندان در ردیف دندانهای پایینی خالی است. همان دندانی که در جزیرهی مجنون، ترکش آن را برده بود. همان ترکشی که چالی داخل صورتت یادگار گذاشت. وقتی میخندیدی، جای خالیاش گود میشد؛ میگفتم، «مهدی! حالا وقتی میخندی، صورتت چال میافتد و قشنگتر میشوی.» و تو باز هم میخندیدی و نمیدانستی که خندهات، چه قندی در دلم آب میکند.
انگار همه چیز دارد با هم جور میشود. سه شب است به خوابم میآیی و میگویی «مامان، من برگشتم.» حالا هم که در گوشم میگویی، این چند تکه استخوان، خودت هستی که برگشتی. باور کنم از مهدی من، از آن قد و قامت و خوشگلی، فقط همینها به جا مانده؟ استخوان دستت را برمیدارم، بغل میکنم و میبوسم، مثل وقتی نوزاد بودی و همین قدر کوچک که توی بغلم جا میشدی. با همین نشانه، من را از چشم انتظاری درآوردی. آنهایی که دور تابوت ایستادهاند، من را نگاه میکنند و من هم تو را. در بغلم آرام گرفتهای و دلم میخواهد به یاد بچگیات برایت لالایی بخوانم تا بخوابی، اما میدانم این بار دیگر از خواب بیدار نمیشوی. تحمل این لحظه برایم سخت است. طاقتش را ندارم. نمیخواهم گریه کنم. تو نمیخواستی گریه کنم. باید خودم را با فکر و خاطرهات مشغول کنم. یاد روزی میافتم که به دنیا آمدی.»
در ادامه بخش دوم خاطرات شهید «مهدی بخشی» از کتاب «دیدار جان» را میخوانید:
روایت مادر: پس از شهادت مهدی
«نمیدانستم شهید شدهای یا نه، جنازهای در کار نبود. تنها ساک جبههات را برایمان آوردند. پلاک شناساییات داخل ساک بود. هنوز کسی یقین نداشت که شهید شده باشی. چند ماه بعد عکسی از تو به ما نشان دادند که همرزمهایت آورده بودند. همان عکسی که نادعلی موقع عقب آمدن از تو گرفته بود. آخرین عکسی است که از تو دارم؛ چشمهایت باز است مثل وقتی که نماز میخواندی، خاک، گونههایت را گرفته، یک چفیه دور سرت بستهاند. دستت هم هنوز بسته و به گردنت آویزان است. گفتند، «شهید شدهای.» عکس را پیش یک پزشک بردیم و نشان دادیم. گفت، «وضعیت بدنش به کسی که شهید شده باشه، نمیخورد. بدنش خشک نشده.» همهجا را در جستوجوی تو میگشتیم. با خود گفتم شاید غریب شهید شدی. همه راضی شدند برایت مراسم بگیریم. همه را دعوت کردم. ۵۰۰ نفر شدیم. زمانیکه متوجه شدیم مفقود شدهای به خانواده نامزدت گفتیم. خیلی ناراحت شد. قرار بود پس از عملیات کربلا ۵ مراسم ازدواجتان برگزار شود. عروس خانم که از بازگشت تو ناامید شد، با یک طلبه ازدواج کرد.
زمانیکه دلم برایت تنگ میشد، میرفتم سر کمد. همان دو سه دست لباسی را که داشتی، نگه داشته بودم. لباسهایت را از چوب لباسی بیرون آوردم و تو را داخل لباسهایت تصور کردم. آن پیراهن سفید یقه آخوندی را که هنگام خواستگاری پوشیده بودی، بغل کردم و بوسیدم. فکر کردم اگر شهید نشده بودی، شاید الان بچههایت اطرافم بازی میکردند. برای خودم گریه کردم، برای دلتنگیام. دوباره لباست را داخل کمد گذاشتم.
یکی دو سال که گذشت، باز خواب خانمی را دیدم که موقع بیماریام دیده بودم و شفا گرفته بودم. در خواب به او گله کردم که «چرا من را شفا دادید، شفا دادید که داغ فرزند ببینم؟» خانم در جوابم گفت: «غصه نخور. پسرت برمیگردد.» برای دخترم تعریف کردم. گفت، «شاید تعبیرش این باشد که مهدی اسیر شده است.» از مرداد ۱۳۶۹ که اولین گروه اسرا آزاد شدند، کارمان این شد که هر جا فکر میکردیم شاید خبری از تو داشته باشند، عکست را ببریم و سراغی از تو بگیریم.
پس از جنگ، گروه تفحص به دنبال پیکر شهدایی که در خط مانده بودند، میگشتند. شهدایی را که پیدا میکردند، هر چند ماه یک بار، یک کاروان میکردند و برایشان مراسم تشییع میگرفتند. ده سال بعد بچههایی که در عملیات کربلای ۵ به منطقهی کانال ماهی آشنا بودند، برای تفحص رفتند. من هنوز منتظر تو بودم که برگردی...
ده سال از وقتی خبر شهادتت را شنیده بودم، گذشته بود. بهمن سال ۱۳۷۵ ماه رمضان بود که ۳۰۰ شهید از منطقه کربلا ۵ آوردند.
لیست کامپیوتری را نگاه کردند. گفتند، «شهید بخشی نداریم. اصلا چنین کسی از شلمچه نیامده.» خواهرت هرروز به معراج شهدا میرفت. به او میگفتند، «خانم شما برای چی این جا میآیید؟ گم شده شما اینجا نیست.»
سه شب مداوم خوابت را دیدم. شب اول با یک جعبه شیرینی به خانه آمده بودی. شب دوم، سبزی زیادی با خودت آورده بودی و گفتی، «مامان، دیدی آمدم.» شب سوم هم خواب دیدم آمدی خانه و زود رفتی، گریه کردم و گفتم، «ببین حالا هم که بعد از ده سال آمدی، بدون خداحافظی رفتی؟!» صبح به خواهرت تلفن کردم و گفتم، «شماره سازمان معراج شهدا را به من بده، میخواهم زنگ بزنم سراغ مهدی را بگیرم.» زهرا گفت: «من سه روز است به معراج میروم، قاسم هم رفته؛ برای چه میخواهی زنگ بزنی، مهدی آنجا نیست.»
زهرا مطمئن بود که مهدی بین این ۳۰۰ شهید نیست، اما به اصرار من شماره سازمان معراج را داد. ۱۲ بهمن ۱۳۷۵ تلفن کردم و اسم مهدی را گفتم، کسی که پشت خط داشت جواب میداد، گفت: «حاج خانوم، سردار شما را آوردن.» تلفن کردم به زهرا و گفتم «مهدی را آوردن. من میروم معراج، تو هم بیا.»
پدرت داخل رخت خواب خوابیده بود. یک پایش به خاطر بیماری قند، قطع بود. چند وقتی بود که دیگر نمیتوانست از رخت خواب بیرون بیاید. به او گفتم «ما ۵۰ سال است که با هم زندگی میکنیم. تا به حال بدون اجازه شما بیرون نرفتم. مهدی را آوردن؛ اجازه میدهی بروم معراج؟» باورش نمیشد. نگاهم کرد، چشمهای کم فروغش به اشک افتاد. گفت: «باشه. برو.» آرام و قرار نداشتم. بعد از ده سال میخواستم تو را ببینم. چادرم را سر کردم و دویدم داخل کوچه.
خانه زهرا به سازمان معراج، خیابان بهشت، نزدیکتر بود. من رسیده بودم که زهرا هم رسید. انگار دلت میخواست من اولین کسی باشم که میآیم بالای سرت. خودم را معرفی کردم. ما را بردند سالنی که تابوت شهدا را گذاشته بودند. تابوت را نشانمان دادند. من یک سر تابوت نشستم و زهرا طرف دیگر. سربازی آمد در تابوت را باز کرد. به اندازهی دوتا بیل خاک داخل تابوت بود؛ یک بادگیر پاره، یک استخوان دست و یک استخوان فک. نمیدانم چند دقیقه بود که مات و مبهوت نگاهت میکردم. ماتم برده بود؛ در این دنیا نبودم. یاد چشمهایت افتادم که پر از زندگی بود؛ حالا این استخوانها چقدر سرد و بی روح بودند. با خودم فکر کردم «مهدی، این تویی؟ بعد از ده سال از کجا معلوم که تو باشی؟ای کاش هنوز هم فکر کنم یک جایی در ایران یا عراق زنده باشی.ای کاش هنوز هم فکر کنم بالأخره یک روز خودت زنگ در را میزنی و برمیگردی. مهدی از کجا معلوم که اینها پارههای بدن تو باشد؟» حسی مثل نسیم از دلم گذشت. انگار فکرم را خوانده باشی، صدایت آهسته در گوشم گفت، «مامان! دندانم را نگاه کن.» کسی نفهمید تو این حرف را داخل گوشم گفتی. استخوان صورتت را برداشتم و دیدم جای یکی از دندانهایت داخل ردیف دندانهای پایینی خالی است. همان دندانی که ترکش آن را برد. همان ترکشی که چالی داخل صورتت گذاشت. وقتی میخندیدی، جای خالی دندانت گود میشد؛ میگفتم «مهدی! حالا وقتی میخندی صورتت چال میافته، قشنگتر میشوی.» و تو باز هم میخندیدی.
گفتم «این مهدی است.» زهرا گفت: «از کجا میدانی؟» گفتم «این دندانش افتاده. همان موقعی که ترکش به صورتش خورد، این دندانش افتاد. این پسر من است.» با خودم گفتم «خدایا از آن قد و قامت و خوشگلی، فقط همین مانده؟» استخوانها را برداشتم، بوییدم و بوسیدم و خدا را شکر کردم. یادم آمد چقدر برای این که سلامت برگردی، روزه گرفتم، نذر کردم و سفره انداختم. برای تو و همه رزمندهها دعا خواندم. تا میخواستی از شهادت حرف بزنی، حرف را عوض میکردم. نمیگذاشتم درباره شهادتت چیزی بگویی. تا حرفش را پیش میکشیدی، میگفتم «به خدا میسپارمت. تو را از خدا میخواهم.» حالا هم خدا تو را به من برگردانده بود. در تابوت را بستند. آمدیم خانه.
دیگر از چشم انتظاری بیرون آمدم. دیگر منتظر نبودم، تو گوشهای از این دنیا زنده باشی و برگردی. حالا برگشته بودی. ده سال چشم انتظاری کم نیست. حالا دیگر هرکس زنگ میزند، دوان دوان نمیروم دم در ببینم تو هستی یا نه.»
انتهای پیام/ ۷۱۱