گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: به راستی بسیاری از شهدای ما بارها و بارها شهید شدهاند و شهید مکررند. مردان دلاوری را میشناسیم که به تعداد انگشتان دو دست بارها تا مرز شهادت مجروح شدهاند، زخم برداشتهاند، درد کشیدهاند و صبوری پیشه کردهاند. فقط همان مقدرات الهی چنین فرمان داده است که چشم از جهان فرو نبندند.
حسن دوستدار هم از جمله کسانی بود که یک مرتبه تا مرز شهادت پیش رفت و همان تقدیر الهی او را بازگردانده بود تا در عملیات خیبر به خیل شهدا بپیوندد. در کتاب «دوستدار شهیدان» مطلبی به روایت شهید چاپ شده است. وی پیش از آخرین اعزامش به جبهههای نبرد، برای همزمانش روایت کرده است: «مجروح و خون آلود با عدهای از رزمندهها با موج و انفجار به داخل گودالی سقوط کردیم. یادم است که با دوستانم به هوا پرتاب شدیم. زخم های مهلکی بر تن داشتیم از شدت ضربه موج و ضعف ناشی از خونریزی بیهوش شدم. نمیدانم چقدر در حال بیهوشی بودم وقتی به خود آمدم که از بالای سرم صدای گفتگوی چند نفر را شنیدم ولی چشمهایم باز نمیشدند. گویا از اختیار من خارج بودند. مدتی گذشت تا بالاخره توانستم به زحمت کمی پلکهایم را باز کنم. عدهای که لباس کردهای عراقی بر تن داشتند لبه گودال ایستاده بودند.
هر چند لباسهایشان کردی بود ولی فارسی را روان و بدون لهجه صحبت میکردند. یکی از آنها وارد گودال شد و سر یکی از برادرانی که کف گودال در حال شهادت بود و لباس سپاه پاسداران را بر تن داشت، از بدنش جدا کرد. منظرهای چندش آور که خبر از شقاوت و الحاد و کینه جلادان بعثی میداد. آن هم رزمنده دلاوری که از شدت زخم و خونریزی و ضربه سقوط در گودال آخرین لحظات حیات خود را میگذراند و در حال اغما بودند و توان هیچ گونه دفاعی از خود را نداشت اما کفتارها که شیر شرزه را خسته و ناتوان یافته بودند دلیر شده و سر می بریدند.
حالی داشتم که توان توصیف آن را ندارم. نه قدرت حرکت داشتم و نه ذهنم توان فهم صحیح از مسائل را داشت مثل اینکه کوهی از غم و ناامیدی را بر سینهام نهاده بودند. سخت است که آدمی سالها دلاورانه با این اراذل بجنگد و خرمن عمرشان را درو کند و بالاخره در ناتوانترین و بیپناهترین شرایط، کفتارهایی اینگونه قسی القلب و ملحد، ناجوانمردانه مثل گوسفندی دست و پا بسته ذبحش کنند.
خون به صورت و چشمهایم دویده بود. پلکهایم به زحمت به اندازه آسمان فراز سرم باز شده بود. بی حس و حرکت بودم با نفسهایی آنقدر آهسته و سخت که خودم هم آن را حس نمی کردم. میان شهدای گودال افتاده بودم. یکی از آن ملحدان، نگاهی به من کرد و به دوستش که سر رزمنده ای را بریده بود گفت: «سر این یکی را بیجهت جدا نکن. میبینی که ریش ندارد. سر بیریش نمیخرند.»
دومی جواب داد: «آره. همینطوره. تازه مگر چقدر پول میدهند؟ برای هر سر هزار تومان. شش سر بیشتر جدا نکردیم. شش هزار تومان هم شد پول؟»
سر بریده را درون گونی انداختند و به خیال اینکه من مردهام، از من گذشتند و از آنجا دور شدند. بغضی کشنده در گلویم چنگ انداخته بود. ای کاش زودتر مرده بودم. این ستم بی خدایان بعثی را نمیدیدم. دوباره بیهوش شدم وقتی چشم گشودم در بیمارستان بودم. رزمندهها سر رسیده بودند و ما را یافته و به پشت جبهه، به بیمارستان منتقل کرده بودند.
انتهای پیام/ 131