مادر شهید حسنعلی عباسی:

زن و بچه‌ نتوانست پسرم را به دنیا وابسته کند/ اسرا هم خبری از پسرم نداشتند

مادر یکی از شهدای مهریز از روحیات فرزند شهیدش گفت و نحوه آگاهی یافتن از شهادت پسرش بعد از انجام عملیات را روایت کرد.
کد خبر: ۳۳۴۳۳۵
تاریخ انتشار: ۰۲ اسفند ۱۳۹۷ - ۰۹:۴۸ - 21February 2019

به گزارش گروه سایر رسانه‌های دفاع‌پرس به نقل از فارس، حسنعلی عباسی یکی از ۳۱۳ شهید دیار ولایتمدار شهرستان مهریز است که اول بهمن سال 43 در منطقه بهادران چشم به جهان گشود. وی در سال 65 در شلمچه به درجه رفیع شهادت نائل آمد. به بهانه سالروز وفات حضرت ام‌البنین و روز تکریم مقام مادران شهدا با مادر این شهید گران‌قدر مصاحبه‌ای انجام دادیم که در متن زیر می‌خوانید:

مادر شهید حسنعلی عباسی گفت: حسنعلی از ۱۴ سالگی جبهه می‌رفت. وقتی داماد شد گفتیم پایبند زن و فرزند می‌شود و دیگر نمی‌رود اما او با وجود زن و فرزند نیز جبهه را رها نمی‌کرد. با همسرش یک سال و ۶ ماه زندگی کرد و ثمره این زندگی یک فرزند دختر بود که وقتی 2 ماهه شد پدر او به جبهه رفت و به شهادت رسید.

زن و بچه‌ نتوانست پسرم را به دنیا وابسته کند/ اسرا هم خبری از پسرم نداشتند

قرارهایش در مسجد بود

صفا ابوالقاسمی خاطرنشان کرد: وقتی در غیاب او همسرم مخارج زندگی عروسمان را تأمین می‌کرد، او می‌گفت باید حساب روشن باشد و باید بابت هزینه‌هایی که کرده‌اید تسویه‌حساب کنیم تا با خیال راحت به جبهه بروم. او تمام قرارها و برنامه‌هایش در مسجد بود. همواره به اطرافیانش گوشزد می‌کرد که غیبت نکنند. ما را به دوستی با مردم دعوت می‌کرد. به پدر و مادر و والدین همسرش بسیار احترام می‌گذاشت و مراقب اعمال و گفتارش بود.

وی تأکید کرد: برای اولین بار که عازم جبهه بود به او گفتم تو دوره آموزشی را نگذرانده‌ای، چطوری می‌خواهی بجنگی؟ می‌گفت لااقل می‌توانم در امر نظافت و تهیه خوراک به آن‌ها کمک کنم. وقتی به چشمان پر از اشتیاقش نگاه کردم راضی شدم و او را تا پایگاه بهادران همراهی کردم. بعد او با هفت نفر از پسران روستا راهی جبهه شد. بعدها که برای خدمت سربازی به جبهه اعزام شد، همیشه در جبهه می‌ماند.

ابوالقاسمی بابیان اینکه هیچ‌گاه مانع او برای رفتن نشدم گفت: اهل خانه و نزدیکان که می‌گفتند تو دین خود را ادا کرده‌ای و دیگر به جبهه نرو می‌گفت دختران و زنان ما جلوی دشمن ایستاده‌اند؛ چگونه در خانه بنشینم درحالی‌که جان نوامیس ما درخطر است. دل نترسی داشت. یک روز گفت مثل تکاندن توت از درخت که توت‌ها پی‌درپی و رگباری در پرده می‌ریزند، گلوله‌های دشمن از کنار گوش و صورت ما عبور می‌کند و هر ثانیه مرگ خود را انتظار می‌کشیم.

آخرین دیدار

این مادر شهید از آخرین شبی که شهید در کنار آن‌ها بود گفت و عنوان کرد: آخرین شب از حضورش، فرزند نوزادش را نوازش می‌کرد و از او برای شهید شدن کسب اجازه می‌کرد. جلویم نشست و گفت دعا کن شهید و مفقودالاثر شوم. ناراحت شدم، دلم گواهی می‌داد که آخرین بار است او را می‌بینم. رو به من کرد و گفت مادر چند بیت شعر بخوان. برایش خواندم:

«سر کوه بلند نی می‌زنم            من شتر گم‌کرده‌ام پی می‌زنم من»

«شتر گم‌کرده‌ام با بار هاشی      گلی گم‌کرده‌ام شاید تو باشی»

«سر راهت بشینم خسته             گل نرگس بچینم دسته‌دسته»

«گل نرگس چرا بویی نداره           دل من طاقت دوری نداره»

مادر شهید عباسی اظهار داشت: هر بار که شعر می‌خواندم دست می‌زد و می‌خندید و در دفترش یادداشت می‌کرد. بعد از آن وسایلش را جمع کرد و رفت و دیگر برنگشت. به پشت‌بام خانه می‌رفتم و برای امام خمینی (ره)، رزمندگان اسلام و پسرم دعا می‌کردم و به خدا می‌گفتم اگر فرزندم را به من بخشیده‌ای، سالم و سلامت او را بازگردان و اگر امانت توست و باید او را پس بگیری، راضی و صبورم کن.

وی افزود: یک‌شب که تا نزدیک ۴ صبح در حال راز و نیاز بودم در خواب دیدم کوچه مملو از زنان چادری و نقاب‌دار بود و بانویی که جلوتر از همه بود از پلکان جلوی خانه بالا آمد و یک بشقاب رویی پر از خرما تعارفم کرد و بعدازاینکه یک خرما برداشتم، آن را به زنان نقاب‌دار تعارف کرد و خرماهای آن بشقاب کم نمی‌شد. دوباره به سراغم آمد و سه بار گفت: «عزیزم جونم! همه ما عزیزانمان در جبهه‌ها هستند.» من از دلم گذر کرد که اگر فرزند من قابلیت آقا را داشته باشد، راضی به شهادتش هستم و از خواب پریدم.

اسرا هم خبری از پسرم نداشتند

این مادر شهید ادامه داد: یک‌شب موقع شام خوردن برادرم آمد گفت که پسرم در عملیات شلمچه مفقودالاثر شده است و او را بعد از عملیات نیافته‌اند. همه به خانه ما آمدند و در میان گریه و شیون اقوام، در حالتی بین خواب‌وبیداری دیدم میان اتاق تابوتی نورانی گذاشته‌اند، وقتی بند کفن را باز کردم، پسرم از لای کفن برخاست و به دیوار تکیه داد. روی پایش اثر سوختگی بود. علت را جویا شدم گفت: مادر نگران نباش چیزی نیست! ناگهان متوجه شدم در اتاق نشسته‌ام و همه گریه و زاری می‌کنند.

ابوالقاسمی از بی‌قراری‌های پدر شهید گفت و خاطرنشان کرد: همسرم مرتب به دیدار اسرایی که آزاد شده بودند می‌رفت. به تهران و دیگر شهرها برای دیدار اسرا سفر می‌کرد سراغ پسرم را می‌گرفت. به او می‌گفتم من پسرم را دیدم او شهید شده است اما او باور نمی‌کرد. در سال ۷۳ پس از ۹ سال، پیکر او را طی تفحص در خاک عراق، آوردند و مشخص شد که براثر آتش خمپاره در سنگر سوخته است.

وی به اردوی راهیان نور اشاره کرد و گفت: سال‌ها بعد از شهادت پسرم، در سفر به مناطق عملیاتی جنوب، روی تپه‌ای نشسته بودم. یکی از زنان یک بشقاب پر از خرما تعارفم کرد. خندیدم و گفتم خدا را شکر که این را در بیداری هم دیدم. پرس‌وجو کرد. ماجرای خواب سحرگاهی قبل از شهادت پسرم و زنان نقاب‌دار را برای او تعریف کردم. او نیز رفت و تمام هم‌سفران، راوی‌ها و نظامی‌ها را جمع کرد تا من آن ماجرا را برای آن‌ها نیز بازگو کنم.

این مادر شهید آرزوی عاقبت‌به‌خیری برای جوانان داشت و گفت: امیدوارم جوانان راه شهدا را ادامه بدهند. دختران به شئون اسلامی و حجاب توجه داشته باشند. برخی دل ما را می‌سوزانند و میگویند شهدا برای حجاب و دین نرفته‌اند. ما با شهدا بودیم و افکار و اعمال آن‌ها را به یاد داریم. آن‌ها نسبت به ناموس شیعه خیلی غیرت داشتند. خود را مدافع دین و حجاب می‌دانستند و همواره اطرافیان را به رعایت احکام اسلامی دعوت می‌کردند.

انتهای پیام/ 131

نظر شما
پربیننده ها