روایت زندگی سردار شهید حاج علی محمدی پور

پوتین‌هایش از دو مدل مختلف بود؛ پاره پاره

یکی از نیروهای گردان آمد پیشم و گفت: پوتین‌هام خراب شده؛ به حاج علی بگو یک جفت پوتین به من بده. قبول کردم و موضوع را به حاجی گفتم. حرفم که تمام شد، مکثی کرد و گفت: نمی‌خواستم این موضوع رو بهت بگم، ولی به پوتین‌های من نگاه کن. پوتین‌هایش از دو مدل مختلف بود؛ پاره پاره.
کد خبر: ۳۳۴۵۳
تاریخ انتشار: ۲۷ آبان ۱۳۹۳ - ۰۹:۴۶ - 18November 2014

پوتین‌هایش از دو مدل مختلف بود؛ پاره پاره

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از کرمان، شهید حاج علی محمدی پور در خرداد ماه سال 1338 در بخش «نوق» شهرستان رفسنجان به دنیا آمد. علی اولین فرزند خانواده بود. به خاطر دوری راه و مشکلات دیگر مجبور شد مدتی ترک تحصیل کند. سپس به همراه دوستش برای ادامهی تحصیل به یزد رفت. به زودی علی به مطالعه جدی کتابهای مذهبی روی آورد و با اوج گیری حرکـت مـردم در سـالهای 55 و 56 به مبارزان مسلمان پیوست. شهرهای استان خوزستان و کرمان خاطرات زیـادی از فعـالیتهای سیاسی و مسلحانه علی در سالهای انقلاب دارند.

سخنرانیش که تمام شد با تراکتور برگشت

سخنرانیش که تمام شد، رفتم پیشش و گفتم: حاج آقا، ماشین پایگاه بسیج آماده است که شما رو برسونه.

گفت: نه، نیازی نیست، ماشین است. رفته بود کنار جاده ایستاده بود تا با ماشینهای عبوری برگردد. دست آخر هم بعد ازچندساعت انتظار با یک تراکتور برگشته بود.

راضی به زحمت مردم نیستم

بسیجیهای منطقه استقبال بزرگی را تدارک دیده بودند؛ فرماندهشان از مکه میآمد. تماس گرفت و گفت: من چند روز دیگه میام. روز بعد با اتوبوس آمد و بدون سر و صدا رفت خانه. همه غافل گیر شده بودند، گفتم: چرا این کار رو کردی؟ مردم دوست داشتن بیان استقبال. فقط یک جمله گفت؛ راضی به زحمت مردم نیستم.

پوتینهایش از دو مدل مختلف بود؛ پاره پاره

یکی از نیروهای گردان آمد پیشم و گفت: پوتینهام خراب شده؛ به حاج علی بگو یک جفت پوتین به من بده. قبول کردم و موضوع را به حاجی گفتم. حرفم که تمام شد، مکثی کرد و گفت: نمیخواستم این موضوع رو بهت بگم، ولی به پوتینهای من نگاه کن. پوتینهایش از دو مدل مختلف بود؛ پاره پاره. به یک کانال اشاره کرد و گفت: پشت اون کانال تعدادی پوتین مستعمل ریخته؛ این ها رو از اون جا برداشتم.

من چطوری کباب بخورم، در حالی که بچهها توی جبهه به سختی روزگار میگذرانند؟

از منطقه برگشته بود. جلوی پایش یک گوسفند قربانی کردم. بعد هم گوشت گوسفند را کباب کردم که علی بخورد؛ اما لب نمیزد. پرسیدم: چرا نمیخوری؟ من این گوسفند رو به خاطر تو قربانی کردم، دوست دارم تو از گوشتش بخوری. سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. دوباره پرسیدم: خوب چرا چیزی نمیگی؟ خدا این گوشت رو داده که بندههاش بخورن. همانطور که سرش پایین بود، گفت: من چطوری کباب بخورم، در حالی که بچهها توی جبهه به سختی روزگار میگذرانند؟ نگهبانی میدن و ساعتها نمیخوابن. گاهی آب بهشون نمیرسه. تانکر رو عراقیها میزنن. سرما دست و پاشون رو خشک میکنه. گرسنگی اذیتشون میکنه ... من اگه کباب بخورم، خدا ازم نمیپرسه چرا این کار رو میکنی؟ اونم در حالی که هم سنگرهات توی جبهه اون وضعیت رو دارن. این را که گفت، دیگر وقتی از منطقه بر میگشت جلوش گوسفند نکشتم.

مملکت نیازمند ایثار ماست

حاجی احمد امینی را دیدم. حرفمان کشید به حاج علی، خیلی تعجب کردم وقتی گفت: حاج علی یک سال است که حقوق نمیگیرد. چون برای رفتن به جبهه اجازه نگرفته بود؛ حقوقش را قطع کرده بودند.

وقتی دیدمش، گفتم: حاجی، ازت گله دارم که دربارهی قطع شدن حقوقت چیزی بهم نگفتی. لبخندی زد و گفت: مملکت نیازمند ایثار ماست؛ حقوق من چه ارزشی داره؟ توی جبهه چیزهایی میبینیم که اصلا حقوقم از یادم رفته.خیلی اصرار کردم تا راضی شد همراهم بیاید به شرکت. نه این که دربارهی حقوقش چیزی بگوید، نه. بیایید و فقط یک برگه امضا کند تا حقوقش را وصل کنند.

خانوادهاش متوجه نشدند که شیمیایی شده

زخمهای حاجی تاول زده بود. بعد از اینکه دو هفته در بیمارستان خوابید، او را به خانهاش بردیم. حاجی هنوز هم نیاز به مراقبت جدی داشت. خیلی از کارها را خودش نمیتوانست انجام بدهد. مثلا روی سینه و شکم و پشتش پر از تاول بود. به سختی میتوانست بخوابد. چند جور پماد به او داده بودند که روی زخمهایش بمالد. خود حاجی نمیتوانست این کار را بکند. باید از خانوادهاش کمک میگرفت. اما برای این که آنها از دیدن زخمها ناراحت نشوند، حاضر میشد درد بکشد و نگذارد آنها متوجه جراحت زیادش بشوند. آن قدر به همان حال میماند تا این که یکی از بچههای رزمنده به عیادتش برود. آن وقت پیراهنش را در میآورد و از رزمندهای که به عیادت آمده بود میخواست که روی زخمها پماد بمالد.

نظر شما
پربیننده ها