به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس: خیابانها مملو از جمعیتی است که از این سو به آنسو میروند، پیاده روها پر از آدمهاییاند که به اجناس داخل ویترین و کنار خیابان چشم دوختهاند تا بهترین کادوها را تهیه کنند، شیرینی فروشیها و گل فروشی ها، شلوغتر از همه مغازهها پذیرای مشتری هستند، گلهای شاخهای و دستهای تزیین شده به همراه شیرینیهای تازهی روز عید، خبر آمدن یک روز خاص را میدهند، تا سالروز میلاد حضرت زهرا (س) و روز مادر را به شوق دیدار مادران به جشن بنشینند. اما اینجا مادرانی هستند که زبان و قلم قاصر از ایثار و عاطفهی بی حد و اندازه آنهاست، همانها که مهر و عطوفت مادری با زندگی با برکت شان عجین شده است!
روایت اول: خانه ساده است، جز فرش و پشتیهایی که به دیوار تکیه دادهاند و قاب عکسی که روی میز کوچکی کنار تلویزیون جای گرفته چیز دیگری به چشم نمیآید، همه حس خانه جمع شده است توی همان یک قاب عکس کهنه، تصویر پسری که ۳۰ سال پیش در جبهههای جنگ به شهادت رسید، تنها فرزند مادر و پدرش بود، چشم و چراغ خانه که وقتی شهید شد گویی نور خانه هم رفت، مادر همه امیدش را، همه جوانی اش را که به پای فرزند ریخته بود با او به خاک سپرد، حالا قرار هر هفته مادر کنار مزار تنها فرزند شهیدش است در گلزار شهدای شهر، در کنار همه فرزندان سرزمین ایران، هر وقت از دوری فرزند دلش میلرزد، به گلزار شهدا میرود، دلش آرام میگیرد، وقتی نگاهش را میدوزد به انبوه سنگهای مزار شهدا به خودش میگوید او تنها نیست، همه این شهدا مادرانی دارند که دلشان در داغ فرزند سوخته است، دنیا محل آزمایش است و تا سوختن را تجربه نکنی، پروانه نمیشوی.
روایت دوم: از آن روزی که ناصر کیفش را بست و از قاب در خانه در میان کوچه محو شد ۳۶ سال میگذرد، آن سال زمستان برای آمنه خانم سردتر از همیشه بود، ناصر که رفت انگار همه امید و آرزوهای مادر را هم با خود برد، چند ماه بعد از رفتن ناصر بود که خبر دادند پسرش به شهادت رسیده است. آمنه با اینکه پنج پسر و سه دختر دیگر به جز ناصر داشت، اما جان هر کدام از بچهها به جانش بسته بودند، ناصر هم اگرچه از بقیه بچهها عزیزتر نبود، اما در جای خودش مادر و پدر او را خیلی دوست داشتند. روزی که ناصر رفت یک جوان ۲۰ ساله بود و روزی که بازگشت ۵۶ سال داشت، در همه این سالها مادر چشمانش به در بود تا خبری از پسرش بدهند، وقتی بعد از اینهمه سال تابوت پسر را جلوی مادر گذاشتند، از او جز چند تکه استخوان و چند وسیله کوچک همراهش چیزی نمانده بود. همین هم، اما برای مادر غنیمتی بود، اینکه بالاخره بعد از سالها جوان رشیدش به خانه بازگشت.
روایت سوم: وقتی ترکش به کمرش خورد یک جوان پرشور بود که برای یک هدف بزرگ، دفاع از دین و کشورش به جبههها رفت. میدانست جنگ شهادت و اسارت و جانبازی دارد، اما فکرش را نمیکرد جانبازی اش منجر به ۳۰ سال خوابیدن روی تخت باشد، تک تک لحظههای این ۳۰ سال برای احمد آن پسر پرشور قدیم، میدان جنگ بود، جنگ با رنج زخم ها، جنگ با روحیهای که نباید آن را میباخت، جنگ با دردها، جنگ با یک عمر خوابیدن روی تخت، برای مادری که احمدش را ۳۰ سال است روی تخت نگاه میکند لحظهها سختتر میگذرد، اما مادر صبور است و خدا را شکر میکند که پسر در کنارش نفس میکشد. مادر هر روز با عشق از او پرستاری میکند، او تنها یک مادر نیست فرشتهای است که همه خوبیها را میتوان در وجودش یافت.
روایت چهارم: آنقدر در این سالها طعنه و کنایه از در و همسایهها شنیده است که حرفهای مردم باید برایش عادی شده باشد، اما نشده، زخم زبانهای مردم سخت است، اینکه بگویند «پسر جوانت را برای چه به سوریه فرستادی؟»، «نباید میگذاشتی به سوریه برود که شهید شود» قدیم ترها حرف پول را وسط میکشیدند که حتما برای پول خوبی که به او میدهند به جنگ رفته و امروز که فهمیدهاند پولی در کار نبوده متوسل شده است به چراها و اگرها تا دل مادری که میداند فرزندش با کدام هدف جانش را سپر بلا کرده خالی کنند. سختتر از درد شهادت فرزند و جای خالی اش، برای مادر همین زخم زبان هاست، زخم زبانهایی که در تاریخ هم میتوان سراغش را گرفت، آنجا که کاروان اسرای کربلای زمانی که وارد شام شدند مردم به آنها برچسب خارجی بودن را زدند، برای یک مادر شهید همین زخم زبان مردم شهر بس که از او کوه استواری از صبر بسازد.
انتهای پیام/ ۱۴۱