به گزارش خبرنگار دفاعپرس از ساری، کتاب «دو بال سرخ» یادنامه شهید «ذبیح الله قاسمی» و «محمد کاظمی» از شهدای روستای زرم است که به کوشش «سید حسین ولیپور زرومی» از نویسندگان صاحب نام حوزه دفاع مقدس استان و با همکاری «حدیثه صالحی» و «سیده معصومه محمدپور زرومی» تدوین و توسط مجتمع چاپ افست زارع ساری در 1000 نسخه به چاپ رسید.
گفتوگوی پیشرو روایتی است از «سعید کاظمی» تنها فرزند شهید «محمد کاظمی» که توسط «حدیثه صالحی» تهیه و تنظیم شدهاست و اینک در سالروز شهادت این شهید بزرگوار از نظرتان میگذرد.
لطفا خودتان را به طور کامل معرفی کنید.
بسم الله الرحمن الرحیم. سعید کاظمی هستم، فرزند شهید بزرگوار محمد کاظمی؛ در تاریخ 30 شهریور 65 به دنیا آمدم. اسمم را پدرم انتخاب کرد. البته چند تا اسم دیگر نیز پیشنهاد داده بودند، که ایشان نپدیرفتند و نهایتاً این شد که سعید را انتخاب کردند.
از زمان تولدتان چیزی میدانید؟
زمان تولدم، پدر جبهه بودند و تا قبل از آمدنشان د رآخر نامههایشان مینوشتند برای پسرم سعید سلام و دعا میرسانم یا مثلاً توصیه هایی هم می کردند.
پدرتان چند ماه بعد از تولدتان شما را دید؟
چهار ماه بیشتر نداشتم که پدرم آخرین مرخصیش را آمد و بعد از آن به جبهه بازگشت. این اولین و آخرین باری بود که پدرم مرا دید. ایشان دورادور وابستگی شدیدی به من داشتند و در نامههایشان این موضوع را قید میکردند.
یعنی پدرتان بعد از این دیدار رفتند و برنگشتند؟
بله. پدرم از سال 65 تا 74 مفقودالاثر بودند و مادرم بعد از 9 سال با اینکه سن من کم بود، وفادار ماندند و همیشه منتظر پدرم بودند. من همیشه به این خصوصیت مادرم میبالم. حق این بود که مثل بسیاری از همسران شهدا که ازدواج کردند و دنبال زندگی خودشان رفتند، ایشان هم میرفتند؛ ولی نسبت به پدرم وفادار ماندند.
چند سالتان بود که فهمیدید پدر ندارید؟
اوایل من اصلاً مفهوم پدر را نمی فهمیدم یعنی کلمه پدر برایم واقعا گُنگ بود. میدیدم مثلاً هم دوره ای هایم یک آقایی را بابا صدا می کنند ولی من چون این حس را نداشتم واقعاً برایم مبهم و نامفهوم بود. از وقتی که مدرسه رفتم یک مقدار ذهنیت ها بازتر شد، برایم سؤال میشد. البته فقط سؤال نبود، از طرف دیگر دلم هم می خواست کسی باشد که پشتوانه ام باشد. هر چند مادرم نگذاشتند که هیچ کمبودی را احساس کنم.
کنجکاوی نمی کردید برای اینکه بفهمید پدرتان کجاست ؟
آن موقع خلأ پدر با وجود فداکاری مادر چندان احساس نمیشد. مادرم مثل همین حرف های عامیانه که بیشتر شما میشنوید، می گفت: رفته سفر بر می گرده، یا مثلا پیش خداست. آن موقع من همچین درکی را نداشتم که بفهمم کسی که رفته پیش خدا دیگه بر نمی گرده، یا کسی که رفته مسافرت حتماً یک بازگشتی دارد. این چه مسافرتی است که بازگشت ندارد!
بعد از شهادت پدر، ارتباط مادر با شما چگونه بود؟
رفتار مادر بسیار صبورانه و رابطهمان هم خیلی صمیمانه بود. چون تک فرزند هم بودم، تنها تکیه گاه و امیدی که داشتند من بودم. ایشان نسبت به بازگشت پدرم خیلی امیدوار بودند. تمام سعیشان بر این بود که از من، هم حفاظت اخلاقی و هم حفاظت جسمی داشته باشند.
یک خصوصیت دیگر از مادرم به ذهنم رسید در بحث نماز خواندن من بود که یادم هست هر وقت که از مدرسه می آمدم تا نماز نمیخواندم به من ناهار نمیدادند. من کلاس سوم ابتدایی بودم که یک روز بابت این مسئله خودم را در بغلش انداختم، هر چه گریه کردم به من ناهار نداند. گفتند: اول نماز بخوان بعد ناهار بخور. هیچی مجبور شدم نمازم را بخوانم بعد ناهار بخورم. روزه ها را کله گنجشکی میگرفتم. خیلی نازک نارنجی بودم و مادر اصلاً به من اجازه نمیداد که کار کنم. خیلی کم به نانوایی میرفتم. اگر میرفتیم با هم میرفتیم. خیلی هوای مرا داشت. در این زمینه الآن، خانمم هم اعتراض دارد، طبیعی هم هست.
از شرایط زندگیتان در سالهای مفقودیت پدرتان بگویید.
یادم می آید بعد از مفقودالاثر شدن پدرم دو سال زروم بودیم و از سال 67 آمدیم نکا و یک کوچه بالاتر از کوچه ما، در منزل دایی ام زندگی می کردیم. در آن خانه، مادربزرگ و دو تا از خاله های من هم زندگی می کردند. من و مادرم هم تا سال 73 در یک اتاق کوچک زندگی می کردیم. یعنی تمام وسیله های زندگی ما از وسایل آشپزخانه تا لوازم خواب و پذیراییمان در همان اتاق بود و به همین منوال گذشت. با کمترین امکانات سعی می کردند زندگی را بچرخانند تا جایی که من یادم می آید اصلاً معتقد به این نبودند که از کمک های بنیاد شهید استفاده کنند.
فقط در این حد که بتوانند حداقل نیازهای مرا تأمین کند از حقوق بنیاد شهید استفاده می کردند، چون منبع درآمد دیگری نداشتند. یک زن تنها هم بودند. هرچند پدربزرگ و دایی اینها هم بودند. توجه داشتند ولی نه که بخواهند هزینۀ زندگی و امرار معاش زندگی ما را تأمین کنند. مادرم طوری مدیریت میکردند که هم به لحاظ اقتصادی و هم از نظر عاطفی ... کمبودی احساس نمیکردم. من چهار تا دایی دارم. یک دایی ام پاسدار و از بچه های جبهه و جنگ است. خانمش هم عمّه من میشود. یعنی ارتباط فامیلی نزدیکی داریم. پدربزرگ و دو تا از عموهای من هم بودند. مشکلی نبود ولی فراق سخت است.
کی از شهادت پدرتان با خبر شدید؟
کلاس چهارم ابتدایی بودم. دقیقاً اولین خبر را خود مادرم به من داد. چون قبل از آن یا می گفتند رفته سفر بر میگرده یا اینکه مفقودالأثر هست و همۀ خانواده چشم انتظار ایشان بودند و احتمال می دادند اسیر شده باشد و بالاخره دیر یا زود باز میگردد. همیشه وقتی که از مدرسه برمیگشتم در که باز میشد مادرم دمِ در به استقبالم میآمد. آن روز هم، وقتی برگشتم دقیقاً کنار دروازه، مادرم مرا نگه داشت و توی حیاط نشستیم، گفت: «میخواهم باهات حرف بزنم و ادامه داد: قرار است پدرت برگردد.» برایم سؤال بود که چه جوری میخواهد برگردد؟ گفتم: «از آن مسافرت میخواهد برگردد؟» گفت: «نه! پدرت شهید شد.» و اینجا دیگه واقعاً گفت: «پدرت شهید شد.»
برای شما سؤال نشد که شهید یعنی چی؟
بله. من معنی واژه شهید را ازش سؤال کردم، گفتم: «شهید یعنی چی؟» که توضیح دادند کسی که برای رضای خدا، برای حفظ وطن و نوامیس و مملکت اسلامی و اول از همه آنها دفاع از اسلام جنگیده و کشته میشه شهیده.
وقتی که برای اولین بار پدرتان را در تابوت دیدید چه احساسی داشتید؟
اولین باری که پدرم را دیدم در همین اتاق بود. الان فیلمی هم که هست میبینم از همه بیقرارتر من بودم. یعنی واقعاً دلم میخواست بعد از این همه سال یک چهره دیگهای از پدرم میدیدم. بعد از اینکه روی تابوت را برداشتند، تنها یک کفن کوچک و استخوان دیدم؛ واقعاً لحظات سختی بود. بیقراریهای مادرم هم یاد می آید. شاید باورتان نشود که من با همان سن کم بیشتر از همه نگران مادرم بودم. دلم نمیخواست ایشان ناراحت باشه و در این قضیه ضربهای به ایشان وارد بشود. مادرم مریض احوال بود. یک بار مدیر مدرسه و معلمم به خانه ما آمده بودند. فردای آن روز مدیر مدرسه به کلاس ما آمد مرا خواست و یک هدیه به من داد. بعد هم گفت: «به منزل ببر و به مادرت بده بابت زحمات نگهداری تو و آن همه صبر، وقار و وجاهت.» به نوعی خواستند از مادرم تقدیر کنند.
خاطرهای هم از مادرتان دارید که بخواهید تعریف کنید؟
مهمترین خاطرهای که از مادرم دارم بعد از بازگشت پدرم است که هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشود. اولین باری که همه رفته بودند، من و مادر رفتیم سر خاک پدر. ایشان روی خاک دراز کشیدند و با همان حالت حزن و گریه خطاب به شهید گفتند: «من این همه منتظرت بودم و این همه به تو وفادار ماندم؛ اگر واقعاً شهید هستی مرا بعد از شش ماه ببر که میخواهم کنار تو باشم.» واقعاً و دقیقاً هم این اتفاق افتاد. خرداد ماه 75 بعد از شش ماه بر اثر بیماری از دنیا رفت. من بدترین ضربه زندگیام را بعد از مرگ مادرم دیدم! شب اولی که مادرم به رحمت خدا رفت، خواب دیدم در انتهای کوچه ما که خانواده شهید جورینسر ساکن هستند، مادرم به اتفاق پدرم در حالی که شهید جورینسر در کنارشان بود، آمدند و مرا بغل کردند. پدرم در وسط قرار داشت. یعنی با دیدن این خواب به آنجا رسیدم که مادرم بعد از این همه سال در کنار پدرم هست. بهترین و لذتبخشترین خوابی که دیدم همین بود. الان قبر پدر و مادرم کنار هم قرار دارد.
از خصوصیات مادرتان بگویید.
مادرم واقعاً زن صبوری بود و احساس میکنم الگوی همه زنهای این منطقه بودند. بعد از فوتشان یک مقدار که بزرگتر شدم، یعنی به هر کسی که میرسیدم میگفت: «واقعاً مادرت برای ما الگو بود. حتی الگوی تمام همسران شهدای این منطقه بود.» الان بعضی از همسران شهدا را میبینم اذعان دارند که مادرم چه شخصیتی بود. واقعاً افتخار میکنم.
از سختیها و تنهاییهایی که بعد از مرگ مادرتان کشیدید، بگویید.
عنایت خاص و ویژه خدا بود که ما را در این سختیها قرار داد. شعر معروفی هم هست که میگوید:
هر که در این درگه مقربتر است / جام بلا بیشترش میدهند
انشاالله که مقرب باشیم.
راجع به خصوصیات پدر، از مادر و اطرافیانتان چه چیزهایی شنیدید؟
از مادرم راجع به خصوصیات اخلاقی پدرم زیاد شنیدم. اینکه ایشان در اخلاق و معارف مذهبی در بین فامیلهای پدر و مادرم زبانزد بودند. پدربزرگ من هم تعریف میکرد که ایشان از بچگی به فراگیری قرآن علاقهمند بودند. اهمیت به نماز نیز جای خود را داشت. به صله رحم هم خیلی مقیّد بودند. در خاطراتی که عموها و زنعموهای پدرم تعریف میکنند، آمده است شبی نبود که پدرم به خانه آنها سر نزند. حتی ایشان پسرعموها و خانواده پدربزرگم اینها را دور هم جمع میکرد و به نوعی محور این همنشینیها بود؛ مثلاً یک حلوایی درست میکردند و دور هم بودند. حالا هر وقت به زروم میرویم یا برای عید که حلوایی درست میشود و روی سفره میآید، نیست که یاد پدرم سر سفره نباشد!
رابطه پدر و مادرتان چگونه بود؟
پدر و مادرم نسبت فامیلی داشتند اما علاقهشان بعد از ازدواج شکل گرفت. خود مادرم تعریف میکرد، ولی من به اقتضای سنم درک نمیکردم. هر سال که بزرگتر میشدم بیشتر به عشق و علاقهای که بینشان بود، پی میبردم. در نامههایش همیشه از مادرم به عنوان عزیزترینم یا میوه قلبم و چنین عناوینی یاد میکرد که این نشان از صمیمیتشان بود.
دلتان برای کدام یک بیشتر تنگ میشود؟
شبی نیست که بدون یاد پدر و مادرم خوابم ببرد. عکسشان در اتاق خوابم هست. الان دلم برای مادرم بیشتر تنگ میشود. پدر که رفتنش افتخار بود اما نبودِ مادر خیلی در روحیه اجتماعی من تأثیر گذاشت. حالا سعی کردم خیلی خودم را حفظ کنم. از بچگی آن لجاجتها و بهانهگیریها بوده و هنوزم که هنوزه هست. خانمم بندۀ خدا با مشکلات من روبهرو هست. زندگی با چنین مردی سختیهای خودش را دارد.
فکر میکنید فرزندانتان توانستند با پدر و مادرتان به شیوه خودشان ارتباط برقرار کنند؟
پسرم علاقه شدیدی به پدرم دارد. چند وقت پیش بهانه عجیبی گرفت! گفت: «حتما دلم میخواهد پدرجون محمد بیاید. دلم میخواهد پدرجونم را ببینم.» یک روز رفتیم زروم؛ روی قبرش دراز کشید و شروع به گریه کرد. تا یک مدت ذهنش را از این بحثها دور کردیم. الان هم میگوید میخواهم پلیس بشوم بروم جنگ. میخواهد به سوریه برود ولی دوست ندارد کشته بشود، منظورش این است که قویام و کسی نمیتواند مرا بکشد! یک کلیپ از شهید سالخورده دارم. به من میگوید: «مرا حتما ببر سر قبر شهید.» بدقولی میکنم، ولی بهش قول دادم که ببرمش سر مزار شهید.
در حال حاضر مشغول به چه کاری هستید؟
کارمند شهرداری نکا هستم و گهگاهی اگر اهل بیت (ع) قبول کنند نوکری آنها را هم قبول میکنم.
دوست داریم حرف پایانیتان را بشنویم.
عرض خاصی ندارم. یک گلایه داشته باشم: خیلی کم به خانواده شهدا اهمیت میدهند. الان بعد از تقریباً 21 سال اولین باری است که کسی به منزل ما آمد و خواست از خصوصیات پدر و خانواده بشنود. البته پشتوانه معنوی پدرم هست و همین قدر برای بنده و فرزندان من تا سالها کفایت میکند. ولی سرکشی مسئولان باعث ایجاد دلگرمی میشود.
ممنون و متشکر از اینکه وقتتان را در اختیار ما قرار دادید.
من هم تشکر میکنم از شما و همکاران محترمتان بابت این زحمت و تلاش.
انتهای پیام/