به گزارش دفاع پرس، محمد جعفر اسدی به تاریخ 3 دی 1336 در روستای نورآباد ممسنی استان فارس متولد شد. اسدی در آغاز جنگ مسئولیت محور آبادان را عهده دار شده و در اغلب عملیاتها نیز حضور داشته است.
وی در طول سالهای خدمتش مسئولیتهای فراوانی از جمله فرماندهی تیپ مستقل 33 المهدی، فرمانده لشکر 19 فجر، فرماندهی نیروی زمینی سپاه را بر عهده داشته و اکنون سمت معاون بازرسی قرارگاه خاتم الانبیاء را عهده دار است.
آنچه پیش روی شماست گوشه ای است از خاطرات سردار اسدی از روزهای حضورش در جنگ تحمیلی که اینگونه روایت میکند:
از من انکار و از آنها اصرار، حریف من که نشدند، رفتند از محسن رضایی دستخط آوردند که دیگر بهانه نداری، باید قبول کنی. رشید و رحیم صفوی هم پا درمیانی کردند تا بالاخره با شرط و شروطهایی پذیرفتم.
نه اینکه علاقه نداشتم دوباره در رأس یک یگان کار کنم. خودم هم از کار ستادی خسته شده بودم، ولی در آن وضعیت نمیتوانستم بپذیرم که استان فارس ـ به جز تیپ امام سجاد(ع) ـ نیاز به یگان دیگری هم دارد. نگران بودم که نکند نیرو و امکانات مناسب به ما نرسانند و سرنوشت تیپ امام حسن(ع) که در جریان عملیات بستان منحل شد تکرار شود. برای همین از دکتر شجاعی و سیدحسام موسوی که با محسن پاکیاری به عنوان مسئولان سپاه استان فارس، آمده بودند منطقه تا رضایت من را بگیرند و تیپ دیگری درست کنند، قول گرفتم که فقط اسماً و رسماً نباشد. پای کار باشند و تا آخرش با ما بمانند.
تصمیم مسئولان، واگذاری تیپ 33 المهدی به استان فارس بود که خیلی زود عملی شد و علی فضلی آمد و یگانی را که فرماندهیاش را به عهده داشت، به ما واگذار کرد. مسئولان و رزمندگانی که در هسته مرکزی تیپ از شهرهای تهران، اصفهان، کاشان، و... بودند به جز تعداد اندکی، همه رفتند به یگانهای استان خودشان و ما با امیرعلی امیری و لطفالله یداللهی که دو نفر از فرماندهان خوب و آماده رزم نواحی سپاه استان فارس بودند، کارمان را شروع کردیم. به فاصله اندکی، از سراسر استان فارس و حتی بوشهر که خودشان یگان مستقل نداشتند به تیپ المهدی نیرو تزریق شد و ما آماده رزم شدیم.
البته پیش از نقل و انتقالات و در حالی که من هنوز رئیس ستاد قرارگاه فتح بودم، مرحله اول عملیات رمضان در محدوده شرق بصره انجام شد. در این عملیات با اینکه در مراحل اولیه در دو محور، خطوط دفاعی دشمن درهم شکست و رزمندگان تا نهر کتیبان و کانال ماهی نفوذ کردند، اما به دلیل استحکامات سخت و متعدد دشمن، الحاق سایر محورها انجام نشد و با شهادت گروه زیادی از رزمندگان، مجبور به عقبنشینی شدیم.
یادم است عملیات شروع شده بود که رفتم به نیروها سری بزنم و وضعیت تیپ 8 نجف و 27 محمد رسولالله را بررسی کنم. سوار موتور شدم و خودم را به منطقه عملیاتی رساندم. بچههای تیپ 27 از خاکریز جدا شده بودند و عقبنشینی میکردند. تانکهای عراقی هم مثل مور و ملخ میآمدند جلو و دشت را زیر آتش میگرفتند. نفربری از خط خودی داشت برمیگشت عقب. دقت کردم، دیدم حاج احمد کاظمی فرمانده تیپ 8 نجف است و یکی از نیروهایش به نام شهپری، خودم را به نفربر رساندم و گفتم که همین جا خاموش کنید و بمانید. حاج احمد گفت: «بابا! نمیخوام فرار کنم. تانک ها دارن میآن جلو. میخوام صد متر فاصله بگیرم که نفربر رو نزنن!» آمرانه با صدای بلند گفتم: «میگم همین جا خاموش کنید!»
حاج احمد، همیشه احترام بزرگتری من را داشت. مستأصل به شهپری گفت خاموش کند. ماشین که خاموش شد، به حاج احمد گفتم که این نفربر تو الان به مثابه شتر عایشه است. خیلیها نمیدانند تو میخواهی بروی صدمتر عقب تر بایستی. فکر میکنند داری عقبنشینی میکنی و در روحیه همه تأثیر منفی میگذارد. گفت: «خب، تانکها نفربر رو میزنن!» گفتم: «خب، بزنن! تو بیا پایین.» با شهپری آمدند پایین. لودری داشت از آنجا رد میشد. حاج احمد دوید طرف لودر و هر طور بود راننده اش را راضی کرد کنار نفربر، خاکریزی بزند. همه حرف های ما و پیاده شدن حاج احمد و راننده و زدن خاکریز شاید پنج دقیقه طول نکشید.
آخرین خاکها روی خاکریز ریخته میشد که یک نفربر ارتشی از راه رسید. راننده اش افسر جوانی بود. سرش را آورد بیرون و به لهجه شمالی پرسید: «تانکهای عراقی کجان؟» پرسیدم: «چطور؟» گفت: «ما موشک تاو داریم.» افسر جوان شش موشک تاو داشت که درست، شش تانک عراقی را به آتش کشید.
با آتش گرفتن تانک ها ورق برگشت. بچهها روحیه گرفتند و عراقیها را وادار به توقف کردند. بعدها هر جا شهید کاظمی، من را میدید، میخندید و میگفت: «یاد شتر عایشه به خیر!»
پس از عملیات رمضان، سه عملیات دیگر به نامهای محرم، والفجر مقدماتی، و والفجر 1 طراحی شد که اولی با ارتش مشترک بود. دومی به سپاه واگذار شد و سومی را ارتش مدیریت کرد. در هر سه عملیات به سد سخت موانع عظیم و پیچیده عراق خوردیم و به رغم پیروزیهای مقطعی، در مجموع راه به جایی نبردیم.
عراقیها که قویاً به دنبال بستن راههای احتمالی نزدیک شدن ما به بصره بودند، علاوه بر ایجاد میادین وسیع مین و سیمهای خاردار حجیم، یک کانال پرورش ماهی به طول سی کیلومتر و عرض یک کیلومتر را با پمپاژ آب، تبدیل به یک باتلاق بزرگ کرده بودند که با احداث کمین و سنگرهای متعدد و استحکامات مثلثیشکل، نفوذناپذیر شده بود. در میان این همه موانع، بشکه های دویست لیتری فوگاز تعبیه کرده بودند که پس از انفجار تا پنجاه متر اطراف آن، مواد آتشزای چسبندهای پخش میشد و هر کسی را که در اطرافش بود در جا آتش میزد و از بین میبرد. این موارد که نتیجه چند ماه فعالیت مهندسی عراق بود ما را دچار رکودی کرد که تا مدتی فکر و ذکر همه ما شده بود پیدا کردن راهی برای عبور از این موانع. با این وصف، ما بعدها با ابتکار و رشادتهای بسیار رزمندگان، از همه موانع سخت عراق عبور کردیم، اما صدام، ناجوانمردانه و با کمک ابرقدرتها به سلاحهای شیمیایی متوسل شد.
البته به همه اینها جاسوسی منافقین را هم باید اضافه کرد. منافقین این طرف مرز، ستون پنجم عراق بودند و منافقین آن طرف مرز شدند عصای دست صدام در سرکوب مردم عراق و اذیت و آزار اسرای ایرانی، ما که در غافلگیر کردن عراق تخصص پیدا کرده بودیم، در این چند عملیات به راحتی برنامههایمان افشا شد و عراق اطلاع بیشتری از روشهای غافلگیرکننده ما پیدا کرد.
در واقع، عملیاتهای رمضان، محرم، والفجر مقدماتی و والفجر1، توقف و گسست در پیروزیهای بزرگ ما پدید آورد و روحیهای دوچندان به عراقیها بخشید. به خصوص که در همین ایام سرداران بزرگی چون حسن باقری و مجید بقایی هم شهید شدند و فضای قرارگاه به شدت محزون و ناامیدکننده شده بود.
پس از این وقایع بود که محسن رضایی همه را در جلسه قرارگاه کربلا جمع کرد و گفت که دشمن روحیه گرفته و ما باید حتما با یک عملیات موفق، ورق را برگردانیم و شرایط را به نفع خودمان تغییر دهیم. شهید مهدی باکری در همان جلسه پیشنهاد داد، موقتاً جنوب را رها کنیم و به غرب کشور برویم و عملیاتی را در آنجا سامان بدهیم. حتی به جزئیات هم اشاره کرد و منطقه حاج عمران را برای ورود به خاک عراق توصیه کرد.
پس از بررسیهای دقیقتر، طرح شهید باکری پذیرفته شد و قرار گذاشتیم شناسایی منطقه را آغاز کنیم. چند روز بعد رشید ما را خواست و گفت: «حاج عمران مال شما!» گفتم:«با سند یا بیسند!»خندید و گفت: «بچهها رو بردار برو،سبیل این حاجعمران رو دود بده و گوشش رو بگیر و بیار تا سندش رو به نامتون کنیم» گفتم: «شما نون و آب ما رو تأمین کنید، سند باشه پیشکش!»
به همراه رشد با هلیکوپتر رفتیم ارومیه و بعد پیرانشهر و از آنحا راهی ارتفاعات قمطره شدیم تا بررسی اولیه انجام شده باشد.
منطقه خوش آب و هوایی بود اما صعبالعبور و ترسناک. گفتم: «خدا به دادمون برسه. از کجا اومدیم کجا!» رشد برای اینکه به ما دلداری بدهد گفت:«بچههای المهدی رو وزن کن بیار و بعد از عملیات وزن کن ببر. بعد میبینی که همه روبهراه شدن!» خندیدم و گفتم:« اگه برای خوردن بود که ور دل بابا و ننهشون بهتر میخوردن!».
ما در خوزستان از همان روزهای اول، با سختی و مرارت زیاد کارمان را پیش برده بودیم و عادت داشتیم به اینکه هفته به هفته غذای درست و حسابی به چشم نبینیم. روزهای اول در فارسیات بارها اتفاق افتاد که حاج موسی رضازاده برود قرارگاه و به جای غذا آجیل بیاورد و وقتی اعتراض کنیم، بگوید همین را هم با بدبختی گیر آوردهام بخورید و ناشکری نکنید. بسته هدایای مردمی را که باز میکردیم، میدیدیم به همراه آجیل، یک پاکت سیگار و کبریت هم گذاشتهاند. با ادامه جنگ، به تدریج وضع خورد و خوراک بهتر شده بود و همه یگانها، ظهر که میشد غذای گرم به نیروها میدادند. اما در غرب کشور که سر وگوشی آب دادم، دیدم انگار یک دوره عسر و حرج دیگر را باید تجربه کنیم.
محسن رضایی رو کرد به برادر سنجی و گفت: « اسدی با نیروهایش.
سری به رضایت تکان داد و گفت: «چشم! هیچ مشکلی نیست. ما الان روزانه برای چهارصد نفر پخت میکنیم!»
ما قرار بود سه هزار نفر با خودمان ببریم. چیزی نگفتم. فقط چشمهایم را بستم و در دل گفتم:«خدایا! انگار دوباره میخوای فارسیات رو بیاری جلوی چشممون!
منبع: فارس