به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، عباس سال 1336 هجری شمسی در «قهرود» کاشان به دنیا آمد، دوران ابتدایی را در این روستا به پایان رساند و وارد هنرستان شد. بعد از اخذ دیپلم در رشته نساجی، به سربازی رفت. او که فعالیت های خود را پیش از پیروزی انقلاب اسلامی با پخش اعلامیههای امام (ره) آغاز کرده بود در بهار سال 1358 به هنگام تأسیس سپاه پاسداران کاشان با احساس تکلیف، به عضویت سپاه درآمد و در قسمت اطلاعات مشغول به خدمت شد. او 2 سال پس از آغاز جنگ در اوایل سال 61 با همسرش «زهرا منصف» ازدواج کرد که حاصل این ازدواج فرزندی به نام داود است.
عباس کریمی چهارمین فرمانده لشکر پیاده مکانیزه 27 محمد رسول الله (ص) بود که در 23 اسفند سال 63 در منطقه عملیاتی شرق رودخانه دجله بر اثر اصابت ترکش گلوله توپ به شهادت رسید.
در ادامه روایت همسر شهید کریمی از آخرین دیدارش با او و رسیدن خبر شهادت را میخوانید.
آخرین بار که عباس را دیده بودم حدود سه هفته پیش بود. همان هم اتفاقی شد که آمد. اولش فکر کردم میخواهد چند ساعتی بماند، ولی نیم ساعت بعد، بچه های خانم عبادیان آمدند و به عباس گفتند: «عمو دم در شما رو کار دارن». رفت دم در و زود برگشت و گفت: «بچه ها گفته اند داود رو بیار ببینیم.» وقتی برگشت، گفت: «اهواز رو زدن باید بریم اونجا، جلسه گذاشتن» رفت دم در پوتینهایش را پایش کرد و گفت: «کاری نداری؟» توی دلم غوغا بود که آن سرش ناپیدا، دوست نداشتم به این زودی برود. مثل همیشه سعی کردم به خودم مسلط باشم. همیشه وقتی خداحافظی میکردیم راه میافتاد و میرفت. این بار ولی قدم از قدم برنداشت. سرش را انداخت پایین. انگار زل زد به پاهایم. نگاهش را آهسته آورد بالا. خیره شد به صورتم. لابد فهمید تعجب کردهام. گفت: «خب کاری نداری؟» گفتم: «نه» خداحافظی کرد، گفتم: «به سلامت» اما باز نرفت. سرش را انداخت پایین، باز نگاهش را آورد بالا و خیره شد به چشمهایم. گفتم: «حرفی چیزی میخوای بزنی عباس؟» گفت: «نه چیزی نمیخوام بگم، خداحافظ» این بار نایستاد. زود رفت. تا دم در دنبالش رفتم، ولی دیگر پشت سرش را نگاه نکرد. زانوهایم سست شد، بی اختیار شروع کردم به گریه، خانم عبادیان هول و دستپاچه بیرون آمد و گفت: «چی شده؟ چرا گریه میکنی؟» گفتم: «دیگه برنمیگرده!» با تعجب گفت: «کی؟» گفتم: «عباس»
روزی که عملیات بدر شروع شد شبش با خانمهای دیگری که در ساختمان مانده بودند دعای توسل خواندیم بر خلاف عملیاتهای دیگر هرچه کردم آرام نشدم. بیست و سوم اسفند بود، از همان بعد از ظهر داود بی آنکه چیزیش باشد یکدفعه بنای گریه کردن را گذاشت. این گریه به تب هم رسید. از شدت غصه و سردرگمی دلم میخواست ضجه بزنم و خانه بیرون بروم، نمیخواستم به حرف دلم هم گوش بدهم. شب جمعه تا صبح با داود ناله کردم و بی تابی و بخوابی کشیدم.
صبح جمعه خانم شهید دستواره و چند خانمی که مانده بودند به خانهمان آمدند فکر کردم قرار است به نماز جمعه برویم اما یکی از خانمها گفت: «من امروز نماز جمعه نمیام» تا این را گفت بند دلم پاره شد، پرسیدم: «چرا؟» خانم دستواره گفت: «حالا تو برو حاضر شو». به اتاق رفتم حس کردم برخوردشان با داود جور دیگریست. توی اتاق آهسته گریه کردم. از خدا خواستم اگر عباس زخمی شده سلامتی بدهد و اگر شهید شده به من صبر بدهد. رنگ چهره خانمها و رفتارشان داد میزد که اتفاقی افتاده است، برایم مثل روز روشن بود که عباس شهید شده ولی نمیخواستم این را باور کنم.
نزدیکی ظهر دیگر به حساب خودشان میخواستند کمکم ماجرا را بگویند. یکی پرسید حاج عباس اول عروسیات چی خرید؟ یکی دیگر گفت از مجروحیت حاج عباس خاطرهای هم داری؟ در آن لحظه هیچ چیز به اندازه این سوالها برایم مسخره نبود. بارها خودم همین بساطها را برای زن های دیگر چیده بودم و به آن ها فهمانده بودم که شوهرشان شهید شده است. نماز ظهر را خوانده بودم که یکی از مردها از راه رسید. گفتم: «راستش رو بگین، عباس آقا چی شده؟» گفت: «زخمی شده، بیمارستان اهواز هست» دیگر دنبالش را نگرفتم شاید میترسیدم خبری غیر از این بدهند. دلم را خوش کرده بودم که فقط مجروح شده است.
خبر که رسید عباس را به تهران بردند من هم راه افتادم. آقای صادقی ما را همراهی میکرد، نیمههای شب بود که رسیدیم تهران. خواستم من را ببرند بیمارستان، آقای صادقی گفت نمیشود ولی میدانست من کوتاه بیا نیستم. صادقی رفت داخل بیمارستان و با چند نفر از پرستارها برگشت، گفتند توی آی سی یو هست و نمیتوانی بروی. هرچه اصرار کردم نشد. رفتیم به خانه عمه عباس و شب را آن جا ماندم. تا صبح خواب به چشمانم نیامد. فردا صبح خانم عبادیان به خانه خواهر عباس رفت و همان وسط پلهها گریهاش گرفت و در حالی که هق هق گریه میکرد و با دست روی دستش میزد با ناله گفت: «چرا من باید همیشه خبر شهادت بدم، چرا؟»
آنجا در کنار خانم عبادیان عقدههای چند روزهام را باز کردم. خانم عبادیان بغلم گرفت و دوتایی هرچه توانستیم گریه کردیم. آخرش هم او بود که کنار آمد و قدری مرا آرام کرد. گفتم: «حتما باید جنازه را ببینم» به بیمارستان رفتیم. پاهایم طاقت رفتن نداشت. توی سردخانه خانم عبادیان زیر بغلم را گرفت. یکی از کشوها را بیرون کشیدند و من چشمهایم را بستم. جرات نمیکردم بازشان کنم. از صبح شرط کرده بودم که دیگر جلوی کسی گریه نکنم ولی نمیشد. یاد وقتهایی افتادم که به احترام من تمام قد بلند میشد و میایستاد. آهسته گفتم: «چرا دیگر بلند نمیشوی عباس جان؟!»
انتهای پیام/ 141