به گزارش گروه فرهنگ و هنر دفاعپرس، کتاب «خون دلی که لعل شد» که روای خاطرات حضرت آیتالله خامنهای از زندانها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی است، توسط «محمّدعلی آذرشب» گردآوری و «محمّدحسین باتمان غلیچ» ترجمه شده و مؤسسه حفظ و نشر آثار حضرت آیتالله العظمی خامنهای آن را روانه بازار نشر کرده است.
قسمت سوم این کتاب که حاوی نکات بدیع و شنیدنی از علاقه حضرت آیتالله خامنهای به زبان عربی است به شرح زیر منتشر شده است.
علاقه به زبان عربی
مادرم در محیط عربی پرورشیافته بود. جد مادرم که از اصفهان به نجف مهاجرت کرد، از خاندان «میردامادی» ساکن در نجفآباد اصفهان بود. شاخههایی از این خاندان در نجف اشرف هستند.
پدر مادرم از علمای فاضل و عرب زبان بود، و لذا مادرم در خانهای پرورش یافت که به عربی تکلم میکردند. ایشان پیش از بلوغ با خانواده خود به ایران آمد، و لذا با عربی عامیانه معمول در نجف آشنایی داشت. مادرم با قرآن بهخوبی آشنا بود، و با احادیث شریف و کتب عربی نیز آشنایی داشت.
در مدرسه ابتدایی، قواعد زبان عربی را از طریق کتاب جامع المقدمات نزد برخی از معلمان معمم مدرسه آموختم. درس یازده یا دوازده سالگی، مطالعه علوم عربی را به صورت جدی و پیگیر آغاز کردم. برادرانم همگی در این حال و هوا مانند من بودند. ولی من به شکل ویژهای شیفته زبان عربی بودم.
عراقیها در قالب هیئتهایی برای زیارت به شهر مشهد میآمدند. آنها در صحن حرم امام رضا (علیهالسلام) تجمع میکردند، شعرها و قصایدی میخواند. من ساعتهای طولانی میایستادم و دل به آنها میسپردم؛ با دقت فراوان به کلمات آنها گوش میدادم و به سخنانشان توجه میکردم.
وقتی به زبان عربی گوش میسپارم، احساس ویژهای به من دست میدهد. با شنیدن این زبان، از اعماق وجود خود تحت تأثیر قرار میگیرم. در واقع عموم ایرانیان - بهویژه متدینین آنها کموبیش زبان عربی را دوست میدارند. روابط برادرانهای که در طول تاریخ اسلام میان ایرانیان و همسایگان عرب آنها برقرار بوده، از جهت گستردگی، عمق و فراگیری، در میان هیچیک از ملل جهان نظیر ندارد. از همینجا است که درمییابیم موضعگیری برخی اعراب تحت عنوان عربیت، در دفاع از تجاوز ظالمانه علیه نظام اسلامی ایران، چه خسارت سنگین و چه جنایت بزرگی بوده است؛ حال آنکه از روح تجاوزگرانهی متجاوز آگاهی داشتند و میدانستند موضعگیریشان چه اندازه موجب از بین رفتن این احساسات انسانی بینظیر خواهد شد.
بیان فصیح و عامیانه
در سفر به عراق میکوشیدم فقط به عربی حرف بزنم، ولی گاه با مشکل تفاوت میان زبان فصیح و عامیانه مواجه میشدم. ازجمله اینکه مادرم مرا فرستاد که از بقال محله برنج بخرم. در بقالی زنی فروشنده بود. به عربی به او گفتم: شما برنج دارید؟ (برنج به عربی فصیح: رُزّ، و در گویش محلی عراق: تِمّنگفته میشود) با تعجب گفت: رُزّ چیست؟ شروع کردم با ایما و اشاره معنای «رُزّ» را برایش توضیح دهم، ولی نفهمید؛ و برای آنکه خود را راحت کند، گفت: ما «رُزّ» نداریم! به نزد مادر آمدم و جریان را به او گفتم. ایشان خندید و گفت: باید بگویی «تِمّن» نه «رُزّ». سپس ایشان خودش رفت و «تِمّن» خرید.
به خاطر علاقه به زبان عربی، در سفر به عراق به دنبال منطقهای میگشتم که به فارسی حرف نزنند؛ و از آنجا که ساکنان شهرهای مقدس غالباً فارسی را خوب میدانند، از کاظمین به بغداد میرفتم تا فقط عربی حرف بزنم.
یک روز در ساحل دجله قدم میزدم. به یک قهوهخانه رسیدم و داخل شدم و نشستم. روزنامهای برداشتم، سیگاری آتش زدم و سفارش چای دادم. قهوهخانه شلوغ نبود، تعداد اندکی مشتری داشت. دیدم کارگر قهوهخانه درحالیکه چای میریزد، با تعجب به من نگاه میکند و با رفیقش حرف میزند. بعد چای دیگری سفارش دادم. وقتی خواستم بیرون بروم و پول پرداخت کنم، تصویری که در قهوهخانه آویخته بودند و نشان میداد صاحب قهوهخانه مسیحی است، نظرم را جلب کرد. آنگاه علت تعجب کارگر قهوهخانه را - که دیده بود یک مرد معما در قهوهخانهاش نشسته - دریافتم.
یکبار هم در خیابانهای بغداد میگشتم و راه را گم کردم. از رهگذری سراغ شارع الرشید (خیابان) را گرفتم. چون اگر به آنجا میرسیدم، دیگر میدانستم چگونه به کاظمین برگردم. از لهجهام فهمید ایرانیام. به فارسی گفت: شارع الرشید را میخواهی؟!
ترجمه از عربی
در سال ۱۳۳۸ یا ۱۳۳۹ هنگام اقامت در قم، به خانه آقای شیخ محمد کَرَمی که از علمای خوزستان است، برای مطالعه کتابهای عربی معاصر رفتوآمد داشتم. ما برخی از کتابهای جبران خلیل جبران را میخواندیم. در آن زمان کتاب اشک و لبخند جبران را ترجمه کردم و هنوز آن ترجمه را که نخستین کار من در زمینه ترجمه از عربی به فارسی است، دارم. پس از آن، نوشتههایی از محمد قطب و سید قطب را ترجمه کردم که بیشتر آن ترجمهها در داخل سلولهای زندان صورت گرفت.
بیشتر کتاب شبهات حولالإسلام (شبهههایی پیرامون اسلام) نوشته محمد قطب را ترجمه کردم؛ بعد مطلع شدم این کتاب را پیش از من دو بار ترجمه کردهاند؛ لذا آن را رها کردم. کتاب المستقبل لهذا الدین (آینده در قلمرو اسلام) نوشته سید قطب را هم ترجمه کردم. این کتاب در ذهن من مطالب بسیاری را برای اندیشه و تحقیق برانگیخت که آنها را به کتاب افزودم. این افزودهها ساواک را بیشتر تحریک کرد. کتاب الإسلام و مشکلات الحضارة (اسلام و مشکلات تمدن) نوشته سید قطب را نیز با مقدمهای مهم ترجمه کردم.
ازجمله ترجمههای دیگرم از عربی به فارسی، بخش نخست تفسیرفی ظلال القرآن (در سایهسار قرآن) - چاپ ششم - بود. احمد آرام تمام چاپ اول کتاب را ترجمه کرده بود، ولی مرحوم سید قطب در چاپ ششم مطالب زیادی به کتاب افزوده بود. یکی از آقایان به من پیشنهاد کرد که این کتاب را در ازای دریافت ۲۵۰۰ تومان ترجمه کنم. وضع مالی من هم در دهه ۵۰ سخت بود؛ لذا این پیشنهاد را پذیرفتم. من بهشدت تحت تأثیر این کتاب بودم و آن را با تمام احساسات و عواطف خود ترجمه کردم. همچنین، در جهت تلاش برای ارائه نظریه امامت به جامعه در چهارچوب درست و اصیل اسلامی آن، کتاب صلح امام حسن تألیف شیخ راضی آل یاسین را ترجمه کردم. کما اینکه کتابهای دیگری نیز ترجمه نمودم.
فراگیری ادبیات عرب
پیشتر گفتم که ادبیات عرب را در بالاترین سطوح آموختم. من شیفته این علوم بودم و از آن لذت میبردم؛ بهویژه بیشتر شیفته کتاب مغنی در نحو و مطول در بلاغت بودم.
بخش بدیع در مطول از شیرینترین درسهای من بود. من با موضوعات این بخش، زندگی میکردم و روحم از آن مالامال میشد. بسیاری از شواهد شعری آن را از بر کردم. علم بیان هم به همین گونه بود. تا الان هم گاهی برخی از آن ابیات را با خود زمزمه میکنم؛ مانند این نمونه:
وکأن محمر الشقیق إذا تصعد أو تصوب
أعلام یاقوت نشرن على رماح من زبرجد
و کأنّ النجوم بین دجاها سنن لاح بینهنّ ابتداع
که این از شاهکارهای تشبیه است؛ و از دیگر شاهکارهای تشبیه در بلاغت نیز این گفته شاعر است:
کأن مثار النقع فوق رئوسنا وأسیافنا لیل تهاوی کواکبه
شگفتآور اینکه چنین تشبیه جالب و دقیقی، کاریک فرد نابینا است که نه جنگ را میتواند ببیند، و نه گرد و خاک آن را، و نه شمشیرهای آن را!
همچنین از شاهد مثالهای بسیار جالب در بدیع، سخن ابوتمّام است که میگوید:
یقول فی «قومس» قومی و قد أخذت منا السُری و خطا المهریه
أمطلع الشمس تبغی أن تؤمّ بنا فقلت کلا، ولکن مطلع الجود
هیچ شاعری ۔ حتی متنبّی - به پای ابوتمّام نرسیده، بلکه متنی از ابوتمّام خیلی اخذ کرده است.
امن تمام کتاب اغانی را خواندهام. از جمله عواملی که مرا به ادامه خواندن این کتاب تشویق میکرد، لذتی بود که از اشعار آن میبردم. چند جزوه دارم که حاوی مطالبی است که از اغانی گلچین کردهام. البته از خواندن این کتاب هدف دیگری هم داشتم که به جای خود گفته شده است.
دانشنامههای بزرگ عربی را در زمینههای تاریخ و تاریخ ادبیات خواندهام و حاشیهها و ملاحظات خود را پشت جلد هر کتاب نوشتهام.
ابوذیه
در سال ۱۳۴۲ در زندان قزل قلعه به گروهی از زندانیان عرب خوزستانی برخوردم. تفصیل ارتباطم با آن برادران را هنگام صحبت از بازداشتهایم خواهم گفت. فعلاً به همین مقدار بسنده میکنم که درباره شدت علاقهام به پیشرفت در مکالمه عربی هنگام دیدار با آن زندانیان عرب سخن بگویم.
همه آنها، چون ایرانی بودند، فارسی میدانستند؛ اما من به خاطر علاقه ویژهای که به زبان عربی دارم، با آنها به این زبان صحبت میکردم. در میان آنها مردی علاقهمند به ادبیات بود، با شعر آشنایی داشت و اشعار بسیاری حفظ بود؛ که من ابیات بسیاری از اشعاری را که از او شنیدم، به خاطر سپردم. او عاشق شعر «السیدالحبوبی» بود و دائماً شعر او را تکرار میکرد. این مرد «سید باقر نزاری» نام داشت. او این بیت را خیلی بر زبان جاری میکرد:
أتت و حیاضالموت بینی و بینها و جادت بوصل حین لاینفع الوصل
و نیز این بیت:
سأصبر حتّی یعلم الصّبر أنّنی صبرت علی شیء أمرّ من الصّبر
همچنین برادران عرب در زندان، گونهای شعر عامیانه را - که «ابوذیه» مینامیدند – میخواندند.
از جمله این نوع شعرها که در حافظهام مانده، یکی هم این است.
البدر شعّ بجبینک و الله لیله والبرد بشفاک یا أدعج والله لیله
مضت لیله بوصالک والله لیله عثربیها الدهر وحواک کیَّ
در میانشان جوانی روشنفکر و باسواد، با لقب «آل ناصر الکعبی» بود. من با او خیلی به عربی صحبت میکردم به او مقداری قواعد زبان عربی میآموختم؛ زیرا با آنکه عرب بود، قواعد زبان را نمیدانست. همچنین از من خواست تا زبان ترکی به او بیاموزم. من هم از او قدری زبان انگلیسی آموختم.
جواهری شاعر
ادبیات معاصر عرب در مجموع نتوانسته علاقهام را جلب کند؛ چون در قسمتهایی از آن چیزهایی یافتهام که منافی ذائقه عربی و زبان عربی است. به ویژه باید از سبک متأثر از سبک و محتوای ادبیات اروپایی یاد کنم؛ که نه ادبیات عربی است و نه ادبیات اروپایی بلکه چهره مسخ شدهای است که هر طبع سالم و ذوق سلیمی آن را پس میزند؛ لذا در جستوجوی آن ادبیاتی برآمدم که با زبان عربی لذتبخشی که با آن خو گرفتهام، سازگار بوده و زبان و سبک آن، از اصالت برخوردار باشد.
من آثار نویسندگان و شعرای بزرگ معاصر مصری، شامی و عراقی را خواندهام؛ اما گمشده خود را از جمله - در سرودههای محمد مهدی جواهری، شاعر عراقی، یافتم. جواهری به دلیل پرورش ادبی و دینی اصیل خود در خانواده معروف جواهری و محیط دینی و ادبی نجف، زبان و بیان عربی اصیلی دارد؛ کما اینکه توجه به رنجها و آرزوهای مردم و تأثیرپذیری از آن، از ویژگیهای برجسته شعر او است. ویژگی دیگرش، مواضع شجاعانه او در مقابله با حاکمان ستمگر است، که به خاطر آن بارها بازداشت و زندانی شد.
وقتی دوست لبنانی ادیب و فاضلم، مرحوم سید محمدجواد فضلالله از انقلابیگری و مواضع باصلابت جواهری برایم گفت، به این شاعر بیشتر علاقهمند شدم. او همچنین از قصیدهای که جواهری در برابر مرحوم محمد حسین کاشفالغطاء انشاد کرده بود، برایم گفت؛ که این قصیده، کاشفالغطاء را عمیقاً تکان داد و از بس از آن خوشش آمد، زمام اختیار از کف داد و فریاد کشید: به خدا قسم تو متنبّی این عصری! و جواهری بلافاصله پاسخ داد: شیخنا! متنبّی شاعر سیفالدوله بود و من شاعر سیفالاسلامم! که مقصودش از سیفالاسلام (شمشیر اسلام) همان خود کاشفالغطاء بود.
از شما چه پنهان، من هنگامی که برخی قصاید جواهری را خواندم، گریستم. قصیده «لالایی گرسنگان» (تنویمةالجیاع) از آن جمله است:
نامی جیاع الشعب نامی حرستک آلهة الطعام
نامی، فإن لم تشبعى من یقظة فمن المنام.
اما وقتی در این قصیده ابیاتی را خواندم که حاکی از برداشت نادرست از دین و وظیفهی علمای دین است، متأثر شدم. وی میگوید:
نامی علی تلک العظات الغرّمن ذاک الامام
یوصیک أن تدعى المباهج واللذائذ للئام
وتعوّضی عن کل ذلک بالسجود و بالقیام
من در همان وقت در حاشیه صفحه کتاب ملاحظهام را نوشتم و از اینکه حقیقت رسالت انقلاب اسلام از فکر شاعر دورمانده، تعجب خود را ابراز داشتم. ولی بهراستی آیا این سخن شاعر درباره وعاظ السلاطین است که مأموریت تخدیر مردمان را به نام دیندارند؟! اگر مقصود او این واعظان بوده، شایسته میبود که آنها را در سخن خود مشخص میکرد.
همچنین از جمله قصاید جواهری که مرا عمیقاً تکان داد، «روز شهید» (یوم الشهید) است که در آن میگوید:
تبا لدولة عاجزین توهموا أن «الحکومة» بالسیاط تُدامُ
وإذا تفجرت الصدور بغیظها حَنَقاً، کما تتفجر الألغامُ
فإذا بهم عصفا أکیلا یرتمی وإذا بما رکنوا إلیه رکامُ
خواندن ابیات قصیده «ای سیاهی؛ همه جا را فراگیرد!» (أطبق دُجی) در من طوفانی به پا کرد:
أطبق دجی، أطبق ضبابُ أطبق جهامّا یا سحابُ
أطبق علی متلبدین شکا خمولهم الذباب
أطبق علی المعزا یُرا دُبها علیالجوع احتلابُ
أطبق علی هذی الکروش یمطّها شحم مذابُ
أطبق: فأنت لهذه السوءات عاریة حجابُ
کن سترها لاینلج صبحٌ و لایخفق شهابُ
هرگاه شوق ادبیات معاصر عرب در دلم میافتد، دیوان جواهری را میگشایم و خود بهتنهایی، یا به همراه کسانی که علاقه به ادبیات عرب را در آنها سراغ دارم، به خواندن اشعار او میپردازم. شاعر و غربت او را به یاد میآورم و آرزو میکنم تا به میهن خود بازگردد و ببیند - چنانکه خواسته است - سیاهی شب دراز دامن از میهن رخت بربسته است.
در سال ۱۳۷۱ کتابی از جواهری به دستم رسید با عنوان ذکریاتی (خاطرات من) که آن را با شوق بسیار خواندم و با وجود تراکم کارها و اشتغالات، آن را ظرف چند روز تمام کردم. بسیاری از صفحات آن را حاشیهنویسی کردم. گاه که میدیدم به رخدادی اشاره دارد، به دیوان مراجعه میکردم تا ببینم آن رخداد را در شعر خود چگونه بیان کرده است.
بعداً شنیدم علاقهمند است به اتفاق همسرش به زیارت امام رضا (علیهالسلام) مشرف شود. من از دوستان خواستم تسهیلات لازم را برای زیارت آنها فراهم کنند. اما همسرش پیش از آنکه به آرزوی خود برای زیارت ثامنالائمه برسد، درگذشت.
البته دستور دادم به احترام خاندان جواهری و شاعر این خانواده، مجلس فاتحهای برای آن مرحومه در حرم رضوی برگزار شود. سپس فردی از دفترم برای تسلیتگویی به جواهری، و دعوت از او برای سفر به ایران اعزام شد. وی بلافاصله دعوت را پذیرفت و رهسپار ایران گردید.
ما دوست داشتیم شاعر، روزهایی را در سایه اسلام و انقلاب اسلامی به سر برد تا وجود امتی سربلند و باعزت و عصیانگر علیه ستم و ستمگران و در تلاش برای تحقق پیروزی در عرصههای مختلف سازندگی را - که آرزوی قلبیاش بوده - به چشم ببیند؛ دوست داشتیم او اسلام را - همچنان که آرزو میکرد - زنده، پویا، پرحرکت و انقلابی ببیند، تا خاطرش بدان بیاساید و دلش در کنار آن آرام بگیرد؛ و بدینسان، مسیر طولانی زندگی خود را به خوشی به پایان ببرد. اما روح متلاطم و ناآرام و ملتهب شاعر - که بیش از هشتاد سال با یک زندگی پرخروش سرشار از کشاکش و درگیری و دشمنی و خصومت خو گرفته - کجا میتواند آرام و قرار یابد و چگونه میتواند به آرامش برسد؟
او مدتی اینجا ماند، با من دیدار کرد و نسبت به من و نظام جمهوری اسلامی ایران احساسات خوبی را ابراز داشت. نسخهای از کتاب ذکریاتی را نیز به من هدیه کرد، به همراه ابیاتی با مطلع زیر.
سیّدی أیّها الأعزّ الأجلُّ أنت ذو منّة و أنت المذلّ
سپس در روز عید غدیر قصیدهای برایم فرستاد با مطلع زیر:
أباالحسین تحیّات معطرة فی یوم عید [غدیر]رُحت ترعاه
کان الولیّ «أمیرالمؤمنین» به والیوم أنت «ولیّ الأمر» مولاه
همچنین قصیده دیگری برایم فرستاد با این مطلع.
إیران، عاد الصّبح من أفراح حذر الفوات فآذنی بصباح
در این قصیده، در پاسخ برخی برادران که ظاهراً او را به خاطر سکوتش سرزنش کردهاند، میگوید:
قالوا سکتّ و أنت أفظع ملهب وعی الجموع لزندها القداح.
اما او سکوت کرده، چون دیده یارانش سکوت کردهاند:
لکن وجدت سلاحهم فی عطلة فرمیت فی قعر الجحیم سلاحی
مقصودم از این یادآوری کوتاه از جواهری این بود که گوشهای از عشق و علاقهام را نسبت به نوع خوب شعر معاصر عربی بیان کنم. امیدوارم این نوع شعر، مسئولیت خود را در بیان صادقانه آرمانها تودههای امت در جهت زندگی بهتر ادا کند.
انتهای پیام/ 112