به گزارش خبرنگار اعزامی دفاعپرس از اهواز، وارد حسینیه می شوم. هوا مثل هر روز معطر است، اما حال و هوای زائران و فضای حسینیه مثل هر روز نیست!
انگار همه چیز در هم پیچیده شده و فضا دگرگون است. ناگهان در مقابل چشمان بهت زده ام زنی با شدت خودش را روی تابوت های سه رنگ وسط حسینیه می اندازد. ضجه می زند، جیغ می کشد و گریبان چاک می کند! صدای جانسوز ناله هایش دل دیوارهای حسینیه را هم به درد می آورد. در یک لحظه احساس می کنم که نه تنها تابوت های سه رنگ وسط حسینیه، بلکه ضریح چوبی معطر هم با این زن هم نوا شده و همگی گریه سر داده اند.
جلوتر می روم. یکی از خادمین برایش آب آورده است، از روی تابوت بلندش می کنند، اما گریه ای که شانه هایش را به شدت می لرزاند مجال نوشیدن حتی جرعه ای آب را به او نمی دهد.
دقت که می کنم می بینم این زن، مادری است که رنج سال ها انتظار شیارهای عمیقی روی پوست صورتش نقش زده است، روزها و شب های چشم انتظاری ناجوانمردانه سو را از چشمانش ربوده و این گریبان سال های سال است که ده ها بار که نه صدها بار دریده شده است...
کمی که با تابوت ها درددل می کند کم کم از شدت ناله های بلندش کاسته می شود و بی رمق می نشیند، جرعه ای آب به زور به او می خورانند و دیگر آرام زل می زند به تابوت سه رنگ کنارش و نجوا می کند:
اسمش را صادق گذاشتم و هرگز از او دروغی نشنیدم. یک سالی از جنگ گذشته بود. برادر بزرگ ترش در سال ۵۷ در جریان انقلاب به شهادت رسیده بود و پدرش هم با شروع جنگ مدام به جبهه رفت و آمد می کرد. صادق من هم هر روز برای رفتن بی تاب تر می شد. ۱۵ سالش بود، در شناسنامه اش دست برد تا ۱۶ ساله شود و ثبت نام کند. اما اسمش را ننوشتند.
مادر بدون اینکه باران چشمانش خشک شود ادامه می دهد: یک روز ناراحت آمد خانه و گفت مامان من هم می خواهم به جبهه بروم. اما تا شما اجازه ندهی نمی روم. در پایگاه اسمم را ننوشتند و گفتند باید والدینت بیایند اینجا و رضایت بدهند. من می توانستم یواشکی و با اتوبوس خودم را به جبهه برسانم، اما دوست ندارم جهادم بدون اجازه و رضایت قلبی شما باشد.
گفتم مادر جان راضی ام، چرا راضی نباشم. با او به پایگاه محل ثبت نام رفتم و گفتم لطفا اسم پسر مرا هم برای جبهه بنویسید. آن آقای مسئول گفت پسر شما در شناسنامه اش دست برده و اینکه اگر هم او را به جبهه بفرستیم اسلحه دستش نمی دهند و باید کارهایی مثل آب دادن و جارو زدن انجام دهد. گفتم اشکالی ندارد، پسرم مرد شده و می خواهد مقابل دشمن بایستد. آن آقا ادامه داد: اصلا من حاج خانوم به خاطر خودتان اجازه ندادم. یک پسرتان که شهید شده، حاج آقا هم که منطقه هستند، شما دست تنها با یک دختر بچه بدون مرد می مانید. گفتم اشکالی ندارد من راضی ام که برود. دلش را نشکنید...
بالاخره صادقم رفت. قول داد فقط برای سه ماه برود و زود برگردد.اما وقتی برای اولین بار برگشت گفت که دیگر طاقت نفس کشیدن در هوای شهر را ندارد! از حال و هوای رزمندگان می گفت و نماز شب بچه ها در سنگرها و دوباره رفت...
دور و بر این مادر رنج دیده حسابی شلوغ شده و همه در سکوت به کلمات بی رمقی گوش سپرده اند که از بین لب های لرزانش بیرون می ریزد:
دلم نمی خواست جلویش را بگیرم، رفت و رفت و رفت تا این که پنج سال گذشت. دیگر سقایی نمی کرد، آرپی جی زن کارکشته ای بود که من با دیدن دستان جوان و مردانه اش قند توب دلم آب می شد و دلم می خواست دستان شجاعش را غرق بوسه کنم.
آن اواخر جرات می کرد و مظلومانه از من می خواست که برایش دعا کنم تا شهید شود. من هم ظاهرا قبول می کردم اما طاقت فکر کردن به شهادتش را هم نداشتم.
نزدیک عملیات کربلای ۵ بود که آمد مرخصی و گفت که ده روز می مانم. اما حالش با همیشه فرق داشت. روز ششم که شد گفت که باید برود. پرسیدم مادرجان چرا این قدر زود؟ گفت برای عملیات درخواست نیرو داده اند و او هم باید برود. لباس پوشید و بعد از خداحافظی رفت. اما چند دقیقه بعد برگشت. آمد کنارم ایستاد و دستم را گرفت و رویم را به سمت قبله کرد.
دوباره هق هق بی جان زن سکوت حسینیه را می شکافد و انگار که به آسمان می رسد. چند لحظه بعد با لب هایی لرزان می گوید: مرا که به سمت قبله برگرداند گفت مامان جان پنج سال پیش ازت خواهش کردم اجازه بدهی بروم جبهه و حالا ازت خواهش دیگری دارم. از تو می خواهم که دلت را قرص کنی و به شهادتم راضی شوی.
گفتم پسرم من راضی ام، چرا راضی نباشم. مظلومانه گفت نه مامان. من خیلی در موقعیت شهادت بودم. حتی در دوطرفم دوستانم شهید شده اند اما من یک خراش هم برنداشتم. مطمئنم که تا شما از ته قلبت راضی نباشی خدا مرا قبول نمی کند و چشمان پسرم خیس شد...
دلم برایش سوخت و در یک لحظه دل کندم. دستانم را رو به آسمان بلند کردم و گفتم خدایا خون پسرم که از خون علی اکبر امام حسین ع رنگین تر نیست، خدایا راضی ام به رضای تو، راضی ام به شهادتش، ... رفت!
قطره اشک درشتی بی اجازه می غلطد و لابه لای شیارهای رنج و انتظار تا پایین سرمی خورد...
یادم هست صادق همیشه می گفت مامان دوست دارم پیکرم پیدا نشود و گمنام بمانم. چند روز بعد از رفتنش پلاکش را پشت آینه اتاق پیدا کردم و لرزیدم.
اما بعدها همرزمانش برایم تعریف کردند که مجبورش کردند قبل از عملیات دوباره پلاک بگیرد. در عملیات کربلای ۵ ، سال ۶۵، در شلمچه در منطقه ای که به آن دریاچه ماهی می گویند روی بلندی می رود، آرپی جی را شجاعانه روی دوشش می گذارد و شلیک می کند. در یک لحظه تانک دشمن غرق در آتش می شود و صادق من هم بر اثر اصابت مستقیم خمپاره به شکمش، پاره پاره، از بالای بلندی به خاک دشمن پرتاب می شود. بعد از آن هرچه تلاش می کنند نمی توانند پیکرش را به عقب بیاورند و صادق من در همان جا می ماند.
زن سکوت می کند، آبی می نوشد، آهی می کشد و ادامه می دهد: مدت ۱۰ سال هر روز و هر شب چشم انتظار بودم. شب ها که ماه را در آسمان می دیدم از او می خواستم که اگر پسر مرا در روی زمین شلمچه می بیند سلام مرا به او برساند. شب ها که صدای حیوانی را می شنیدم اشک هایم جاری می شد، می ترسیدم، از خداوند می خواستم که مبادا حیوانات پیکر صادقم را پاره کنند. روزها که آفتاب می تابید گریه می کردم و از خدا می خواستم که فرزندم را از گزند آفتاب سوزان در امان بدارد. باران که می بارید از او خواهش می کردم که روی فرزندم نبارد...
ده سال به درد و غصه و چشم انتظاری و گریه گذشت. تا این که سال ۷۵ تعداد زیادی شهید را کشف کردند و آوردند معراج تهران. اما باز هم خبری از صادق من نبود.
دیگر دلم خیلی به درد آمده بود. رفتم سر مزار خالی اش. از شدت فشار دلتنگی کلی گریه کردم. در آخر به صادق گفتم: یادت هست پسرم یک روز آمدی و از من خواهش کردی بروی جبهه و من رضایت دادم. حالا من از تو می خواهم که برگردی. دلم برایت تنگ شده، خواهش می کنم امشب به خوابم بیا. به خانه برگشتم. صادق همان شب به خوابم آمد. دیدم زیر کرسی نشسته و غذایش را هم خورده. بغلش کردم و کلی با او حرف زدم و دوباره از او خواهش کردم که برگردد. بعد دیدم وارد حیاط شده و خانم های چادری زیادی دور او را گرفته اند و مسائلشان را با او مطرح می کنند. جلو رفتم و صدایش کردم. سرش را بلند کرد و گفت جانم مامان؟ پرسیدم پسرم آیا شما مرا در قیامت شفاعت می کنی؟ با لبخند یک دستش را روی سینه و یک دست را روی چشمش گذاشت و گفت چشم مامان، روی چشمم مامان، حتما مامان، معلومه که شفاعتت می کنم...
مدتی گذشت. شهدا را در معراج تهران تقسیم کرده و فرستاده بودند به شهرهایشان و فقط ۵ شهید در معراج مانده بود. یک روز به سپاه دماوند اطلاع می دهند که پنج شهید باقی مانده از نیروهای اعزامی شماست و آن ها را برایتان می فرستیم و چون پلاک ندارند گمنام محسوب می شوند.
ما هم از این اتفاق با خبر شدیم. دلم شور می زد و حال عجیبی داشتم. تا اینکه با فاصله کمی از انتقال شهدا، اطلاع دادند که تعدادی پلاک همراه این چند پیکر پیدا شده بوده که به علت زنگ زدگی و رسوبات قابل خواندن نبوده. اما توانسته اند با تلاش رسوبات را از روی پلاک ها پاک کنند و به ما اطلاع دادند که یکی از این پیکرها باید متعلق به صادق باشد.
مادر برای چند لحظه در خلسه ای غریب فرو می رود. چند بار دستش را محکم روی سینه اش می کشد، انگار که می خواهد راه تنفسش را باز کند، بعد از چند لحظه می گوید: صادق دوست داشت گمنام باشد و من خواستم که برگردد، چون دیگر طاقت دوری اش را نداشتم. آخ... آخ... آره... اینطور شد که صادقم بعد از ۱۰ سال بالاخره برگشت پیش خودم. حالا دیگه هر لحظه که بخواهم می روم گلزار شهدای دماوند و هرچقدر که بخواهم کنارش می نشینم و با او درد دل می کنم. برای همین است که می فهمم حال مادران این جوان های پرپر شده را. برای همین است که جگرم برای انتظار و چشم به راهی مادرانشان آتش می گیرد...
زن دوباره فریادی جانسوز می کشد و خودش را روی تابوت های سه رنگ وسط حسینیه می اندازد...
من به فکر فرو می روم و احساس می کنم که درکی از میزان درد و رنج یک مادر چشم به راه ندارم. مادری که یک شعر کوتاه را سال های سال، خیره به عکس فرزندش برای خود زمزمه کرده است:
گلی گم کرده ام می جویم او را
به هر گل می رسم می بویم او را
ادامه دارد...