به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، روز ۲۵ رجب مصادف با شهادت امام موسی کاظم علیهالسلام است که به دستور هارون لعین و به دست سندی بن شاهک در زندان بغداد مسموم شد و به شهادت رسید. روایت شهادت آن امام همام از کتاب شریف ارشاد شیخ مفید را در ادامه میخوانید. این کتاب از مهمترین کتب شیعه در تاریخ زندگی اهل بیت و مورد وثوق علما و محققان است.
کتاب الارشاد فی معرفه حجج الله علی العباد که به ارشاد شیخ مفید معروف است به وسیله محمد بن محمد بن نعمان ملقب به شیخ مفید تالیف شده و توسط سید هاشم رسولی محلاتی شرح و ترجمه شده است. کتاب حاضر توسط دفتر نشر فرهنگ اسلامی در ۲ هزار نسخه منتشر شده است.
در مقتل امام موسی بن جعفر علیهالسلام
خالد برمکی وزیر هارون خلیفه غاصب بنیعباس به برخی از نزدیکان خود گفت: آیا مردی از خاندان ابیطالب را میشناسید که تنگدست باشد و من آنچه میخواهم به وسیله او تحقیق کنم؟
او را به علی بن اسماعیل بن جعفر برادر زاده موسی بن جعفر علیهالسلام راهنمایی کردند.
یحیی بن خالد مالی برای علی بن اسماعیل فرستاد و او را برای آمدن نزد هارون در بغداد ترغیب کرده و وعده احسان بیشتری در بغداد به او داد و این در حالی بود که موسی بن جعفر علیهالسلام به علی بن اسماعیل بسیار احسان میکرد.
حضرت کاظم علیهالسلام جریان را فهمیده او را طلبید و به او فرمود: ای برادرزاده به کجا میخواهی بروی؟
گفت: به بغداد.
فرمود: برای چه میخواهی به بغداد بروی؟
گفت: قرض و بدهی دارم و دستتنگ هستم و من نمیتوانم قرضم را ادا کنم. میخواهم به بغداد بروم؛ شاید از هارون پولی گرفته بدهی خود را بدهم. حضرت فرمود: من بدهی تو را میدهم و زیاده بر آن درباره تو نیکی خواهم کرد.
علی بن اسماعیل توجهی به فرمایش آن جناب نکرده تصمیم به رفتن گرفت. بار دوم حضرت او را طلبیده فرمود: تو خواهی رفت؟
گفت: آری جز رفتن چارهای ندارم.
فرمود: ای برادر نیک بیندیش و از خدا بترس و فرزندانم را یتیم نکن.
پس دستور فرمود ۳۰۰ دینار و چهار هزار درهم به اسماعیل بدهند و چون از پیش آن حضرت برخاست آن بزرگوار رو به حاضرین مجلس خود کرده فرمود: به خدا در ریختن خون من سعایت و فرزندانم را یتیم خواهد کرد.
آنها حضرت عرض کردند: قربانت شویم تو با این که جریان را میدانید باز هم درباره او نیکی می کنید و احسان می فرمایید؟
حضرت فرمود: آری، پدرم از پدرانش از رسول خدا صلیالله علیه و آله حدیث فرمود که خویشاوندی هرگاه بریده شد و دوباره پیوند شد آنگاه دوباره بریده شد خدا آن را خواهد برید و من میخواهم پس از اینکه او از من برید من آن را پیوند دهم تا اگر دیگر باره از من برید خدا از او ببرد.
گویند اسماعیل بن جعفر بیامد تا به نزد یحیی بن خالد رسید و یحیی آنچه درباره کار موسی بن جعفر میخواست از او پرسید و آنچه از اسماعیل شنیده بود مقداری هم بر آن میافزود و به هارون گزارش می داد.
آنگاه خود اسماعیل را به نزد هارون برد. هارون از حال موسی بن جعفر علیهالسلام از او پرسید. اسماعیل شروع به سعایت و بد گویی کرده گفت: پولها و اموال است که از شرق و غرب برای او میآورند و تازگی مزرعهای در مدینه به ۳۰ هزار درهم خرید که نامش یسیره است.
هارون این جریان را شنید و دستور داد ۲۰۰ هزار درهم به اسماعیل بدهند که به سوی برخی از اطراف برود و به وسیله آن پول به زندگی خود ادامه دهد. اسماعیل جایی در شرق بغداد را برای سکونت اختیار کرد و فرستادگان او برای تحویل گرفتن آن پول به دربار هارون رفتند و او در آنجا چشم به راه رسیدن پول بود.
در همان روزها که منتظر رسیدن آن پول بود به اسهال دچار شد که همه دل و روده او بیرون آمد. او در حال جان کندن بود که پول را برایش آوردند گفت: من در حال مردن این پول را برای چه کاری میخواهم.
از آن سو هارون در همان سال به حج رفت و ابتدا به مدینه طیبه آمد و حضرت موسی بن جعفر علیهالسلام با گروهی از اشراف و بزرگان مدینه به استقبال او آمدند. سپس حضرت چنانچه معمول او بود به مسجد رفت. پس هارون شبانه به نزد قبر رسول خدا صلیالله علیه و آله رفته و گفت: ای رسول خدا من از تو پوزش میخواهم از کاری که میخواهم انجام دهم. قصد دارم موسی بن جعفر را به زندان اندازم زیرا او میخواهد میان امت تو دودستگی ایجاد کند و خون آنان را بریزد.
سپس دستور داد آن حضرت را در مسجد گرفته و به نزد او بردند پس آن حضرت را به زنجیر بسته و دو محمل ترتیب داد و آن حضرت را در یکی از آنها نهاده بر استری بست و محمل دیگر را بر استری دیگر گذارده و هر دو محل را که اطرافش پوشیده بود از خانه بیرون بردند و همراه هر دوی آنها سوارانی فرستاد. همین که از شهر بیرون رفتند سواران دو دسته شدند دستهای با یک محمل به سوی بصره رفتند و دسته دیگر با محمل دیگر راه کوفه را پیش گرفتند. موسی بن جعفر علیهالسلام بر آن محملی بود که به بصره میبردند.
اینکه هارون این کار را کرد و ۲ محمل ترتیب داد برای آن بود که مردم ندانند موسی بن جعفر علیهالسلام را به کجا میبرند و آن دسته از سواران که همراه موسی بن جعفر علیهالسلام بودند دستور داد آن حضرت را در بصره به عیسی بن جعفر بن منصور که در آن زمان فرماندار بصره بود بسپارند، پس آن جناب را در بصره به او سپردند و عیسی سال یک سال آن بزرگوار را زندانی کرد تا اینکه هارون نامهای به او نوشت که آن حضرت را بکشد.
عیسی بن جعفر برخی از نزدیکان و مشاوران خود را خواسته درباره کشتن جناب با آنان مشورت کرد آنان سلاح او را در این کار ندیده رأی دادند که از کشتن او صرفنظر کند و از هارون بخواهد که او را از این کار معاف دارد.
پس عیسی بن جعفر نامهای به هارون نوشت که زمانی لست موسی بن جعفر در زندان من است و من در این مدت او را آزمودم و دیدهبانانی بر او گماشتم و هیچ دیده نشد به چیزی جز عبادت سرگرم باشد و کسی را گماردم تا هنگام دعا به او گوش فرا دارد که در دعا چه می گوید و شنیده نشد بر تو نفرین کند نام ما را به بدی ببرد و برای خود نیز جز به آمرزش و رحمت دعایی نمیکند. پس اکنون کسی را بفرست تا من موسی بن جعفر را به او بسپارم و گرنه من رهایش خواهند کرد زیرا من بیش از این نمیتوانم او را در حبس نگه دارم.
پس هارون کسی را فرستاد آن حضرت را از عیسی بن جعفر بگیرد و به بغداد ببرد و در آنجا او را به دست فضل بن ربیع یکی از وزرای خویش بسپارد او زمانی دراز آن حضرت نزد فضل ماند. هارون از او خواست به کشتن آن جناب اقدام کند او نیز از انجام این کار خودداری کرد. پس نامهای به فضل نوشت که آن حضرت را به فضل پسر یحیی بسپارد.
فضل بن یحیی او را گرفته در برخی از اتاقهای خانهاش جا داد و دیدهبانانی بر او گماشت و آن بزرگوار شب و روز سرگرم عبادت بود. فضل بن یحیی که چنین دید گشایشی در کار آن حضرت داده و او را گرامی داشت و وسایل آسایش او را فراهم نمود این خبر به گوش هارون رسید نامهای به فضل بن یحیی نوشت و از اکرام و احترامی که نسبت به موسی بن جعفر انجام داده بود او را بازداشته و دستور داد آن حضرت را بکشد. فصل بدان کار اقدام ننمود. هارون از اینکه فضل در دستورش را نپذیرفته در خشم شد و مسرور خادم را طلبید و او گفت:
هم اکنون با شتاب برو و یکسره به نزد موسی بن جعفر می روی و اگر دیدی که او در آسایش و رفاه است این نامه را به عباس بن محمد برسان و به او دستور بده آنچه در آن نوشته شده انجام دهد
و نامه دیگری به او داد و گفت: این نامه را نیز به سندی بن شاهک برسان و به او دستور داده از فرمان عباس بن محمد پیروی کند.
مسرور مسرور شتابانه به بغداد آمد و یکسره به خانه فضل بن یحیی و کسی نمیدانست برای چه کاری آمده است. پس به نزد موسی بن جعفر علیهالسلام رفت و او را به همان حال که به هارون خبر داده بودند دید.
پس بدون درنگ به نظر عباس بن محمد و سندی بن شاهک رفته و نامهها را به ایشان داد. زمانی نگذشت که مردم دیدند فرستاده عباس بن محمد دوان دوان به خانه فضل بن یحیی رفت و فصل وحشتزده و هراسان با آن فرستاده به نزد عباس بن محمد رفت. پس عباس بن محمد چند تازیانه خواست و دستور داد فضل را برهنه کرده و سندی بن شاهک ۱۰۰ تازیانه بر او زد و فضل از خانه عباس رنک پریده بیرون آمد بر خلاف هنگام رفتن و به مردمی که در چپ و راست کوچه ایستاده بودند سلام میکرد.
پس از آن مسرور داستان را برای هارون نوشت.
هارون دستور داد حضرت را به سندی بن شاهک بسپارند و خود هارون مجلسی ترتیب داد که گروه بسیاری در آن انجمن کردند آنگاه گفت: ای گروه مردم همانا فضل بن یحیی نافرمانی مرا کرد و از دستور من سرپیچی نمود و من در نظر گرفتهام او را لعنت کنم پس شما نیز او را لعن کنید.
پس مردم از هر سو او را لعنت کرده بدانسان که از صدای لعنت آنان در و دیوار قصر به لرزه درآمد. این خبر به گوش یحیی بن خالد رسید به شتاب سوار شده به نزد هارون آمد و از در مخصوص غیر از در معمول وارد قصر هارون شده و از پشت سر هارون به طوری که او نفهمد وارد شده به نزد او آمد و گفت: ای امیرالمومنین به سخن من گوش فرادار، هارون با ناراحتی به سخن یحیی گوش داد.
یحیی گفت: همانا فضل جوانی تازه کار است و من آنچه تو خواهی از کشتن موسی بن جعفر انجام خواهم داد هارون صورتش از هم باز شد و رو به مردم کرده گفت: همانا فضل درباره چیزی نافرمانی مرا کرده بود پس من او را لعن کردم و همانا توبه و بازگشت به فرمانبرداری من کرد، پس او را دوست بدارید.
مردم گفتند: ما دوستدار هرکس هستیم که تو او را دوست داری و دشمن هستیم با هر که او را دشمن داری و ما اکنون او را دوست داریم.
پس یحیی بن خالد به شتاب از خانه بیرون آمد تا وارد بغداد شد. مردم از آمدن یحیی به این شتاب وحشتزده شدند و هر کس درباره آمدن یحیی به بغداد سخن گفت. چند روزی گذشت سپس، یحیی سندی بن شاهک را طلبید و دستور کشتن آن حضرت را به او انجام آن را به گردن گرفت.
ترتیب کشتن آن امام معصوم علیهلسلام به این گونه بود که سندی بن شاهک زهری در غذای آن بزرگوار ریخته و به نزد او آمد و آن حضرت از آن غذا میل فرمود اثر زهر را در بدن خویش احساس فرمود و پس از آن سه روز آن بزرگوار به بیماری سختی مبتلا شد و در روز سوم به شهادت رسید.
و چون آن حضرت از دنیا رفت سندی بن شاهک فقها و بزرگان اهل بغداد را به نزد آن بزرگوار آورده همگی پیکر موسی بن جعفر علیهالسلام را نگریستند و دیدند اثری از زخم و خفگی در بدن آن بزرگوار نیست و همه را گواه گرفت که آن حضرت به مرگ طبیعی از دنیا رفته و آنان همگی به این مطلب گواهی دادند پس بدن آن حضرت را از زندان بیرون آورده کنار پل بغداد گذاشتند و جار زدند این موسی بن جعفر است که مرده است او را بنگرید. مردم میآمدند و چهره آن جانب را به دقت مینگریستند و می رفتند.
در زمان حضرت موسی بن جعفر علیهالسلام گروهی بودند که گمان میکردند آن حضرت همان قائم منتظر و مهدی موعود است و حبس و زندان را همان غیبتی میدانستند که برای امام قائم ذکر شده از این رو پس از شهادت آن حضرت یحیی بن خالد دستور داد جار زدند موسی بن جعفر همان است که رافضیان گمان کردند امام قائم است و نخواهد مرد. پس او را بنگرید و مردم نگاه میکردند میدیدند که آن حضرت مرده است.
انتهای پیام/ 161