همسر خلبان شهید بیگدلی در گفت‌وگو با دفاع پرس:

خیلی از رفقای اکبر هم خبر نداشتند که او خلبان است/افتخار می‌کنم که همسر و خواهر دو شهید هستم

چون به اکبر قول داده بودم که آرام باشم و بی‌قراری نکنم. بالای جنازه اکبر بی‌صدا گریه کردم و سوختم. چند روز بعد از مراسم خاکسپاری، وقتی سرم کمی خلوت شد، رفتم بهشت زهرا سر مزار اکبر. وقتی دقت کردم متوجه شدم که اکبر دقیقاً همان جایی که آروز داشت دفن شده است.
کد خبر: ۳۴۰۲۷
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۲۷ آبان ۱۳۹۳ - ۱۴:۲۵ - 18November 2014

خیلی از رفقای اکبر هم خبر نداشتند که او خلبان است/افتخار می‌کنم که همسر و خواهر دو شهید هستم

اشاره: سرتیپ پاسدار خلبان شهید اکبر بیگدلی از شناخته شدهترین و کارآمدترین خلبانهای نیروی هوایی سپاه بود که با بیش از 7000 ساعت پرواز با انواع هواپیماهای نظامی و غیرنظامی از خلبانان با تجربه کشور محسوب میشد. وی با هواپیماهای بسیاری از جمله هواپیماهای بوئینگ ۷۲۷ و ایلوشین پرواز کرد و معلم خلبان این هواپیماها بود. خلبان بیگدلی جزو موسسین نیروی هوای سپاه پاسداران به شمار میآمد. پایگاه قدر سپاه را فعال کرد و برای چندین سال معاون عملیات نیروی هوایی سپاه بود. سردار خلبان بیگدلی علاوه بر کار پرواز، از بنیانگذاران برخی طرحهای صنعتی هوایی در سپاه بود. این مرد خستگیناپذیر در آخرین پرواز خود از زاهدان به کرمان در شب عید غدیر 81 دچار سانحه شد و به قافله شهدا پیوست.

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، دوازده سال پیش بود که سرتیپ خلبان اکبر بیگدلی ماموریت آخر خود را نیمه تمام گذاشت و همراه با 302 نفر از نیروهای لشکر 41 ثارالله کرمان به مقصد «دوست» پرواز کرد و در شب عید غدیر از دست ساقی کوثر جام شهادت گرفت و برای همیشه آسمانی شد.  در شب عید غدیر امسال پس از سالها بی خبری پای صحبتهای همسر گرامی شهید بیگدلی نشستیم و این اسطوره صبر و مقاومت با صبر و حوصله فراوان در باره خلبان بیگدلی  و از رشادتهای او صحبت کرد.

فصل آشنایی

اکبر زیاد غریبه نبود. با هم رفت و آمد خانوادگى داشتیم و همدیگر را مىشناختیم. ما تهران زندگی میکردیم و آنها در زنجان.  اکبر پیش پدر و مادرش زندگی میکرد. از خصوصیات اخلاقى خانواده من خوشش آمده بود و ویژگیهای اخلاقى او هم براى ما خیلى قابل توجه بود. اوایل انقلاب (سال ۵۸) آمد تهران و بیمقدمه مساله خواستگارى را با پدرم مطرح کرد. رک و رو راست به پدرم گفت: «با دست خالی آمدهام خواستگاری دختر شما. هیچى هم ندارم. هیچى! مىخواهم زندگىام را از صفر شروع کنم. اگر مایل هستید به من اجازه بدهید که عضو خانواده شما شوم».

پدرم اکبر را خوب میشناخت. یعنی از خصوصیات اخلاقىاش باخبر بود، یادم هست اکبر در آن جلسه به پدرم گفت: «سعى مىکنم دامادى باشم که از بچه هایتان به شما نزدیکتر باشم. جورى که شما احساس نکنید دامادتان هستم. سعى مىکنم که دختر شما را تا جایى که بتوانم خوشبخت کنم». با این شیرین زبانیهاش بود که پدرم راضی شد و با ازدواج من و اکبر موافقت کرد.

مشق تنهایی

مراسم ازدواجمان خیلى ساده و خودمانى برگزار شد و ما زندگی مشترک را زیر یک سقف شروع کردیم. روزهای اول زندگیمان در زنجان، بسیار دلتنگ بودم. دلتنگ پدر و مادرم. به خاطر همین زود برگشتیم تهران. پنج روز بعد از عروسیمان اکبر رفت جبهه سمت مریوان و من تنها شدم. از هر چند ماه یکبار میآمد مرخصی و چند روزی کنارم بود. من از همان روزهای اول یاد گرفتم که روی پای خودم بایستم و به تنهایی مدیریت زندگی را به دوش بکشم. از روز اول زندگی مشترکمان اکبر توی جبهه بود و من به تنهایی عادت کرده بودم. حتی وقتی پسرم حامد به دنیا آمد ، اکبر کنارم نبود. توی جبهه در مریوان گیر کرده بود. بعد از چند روز از تولد حامد، آمد مرخصی و دو سه روزى پیش ما بود و دو باره رفت جبهه. اکبر دلش به من قرص بود و می دانست که مشکلی پیش نمی آید. به خاطر همین با خیال راحت در جبهه حضور داشت.

بیریا و سربزیر

دوست نداشت خودش را مطرح کند. کسی نبود که برود جلوی دوربین و از کارهایش تعریف کند. برای خدا کار میکرد. اهل رنگ و ریا نبود. چند بار توی مریوان و پاوه در محاصره دشمن مانده بود – توی برف و بوران – اما هیچوقت در باره این موضوع با کسی حرف نزد. هیچوقت نمیخواست کسی از این چیزها خبر دار شود. هرگز از ماموریت های ویژهاش به افغانستان چیزی نگفت حتی برای من که همسرش بودم. خیلی وقتها از مدارک یا درجاتی که میگرفت خبردار نمیشدیم. حتی زمانی که اکبر مدرک استاد خلبانی هواپیمای ایلوشین را گرفت من خبر نداشتم.  این جور خبرها را از دیگران میشنیدیم. ذرهای غرور نداشت. خیلی متواضع بود. مادرش همیشه باحسرت میگفت: «من اکبر را یک بار با لباس خلبانی ندیدم». خیلی از فامیلهای نزدیک هم خبر نداشتند که اکبر سردار سپاه هستند. بسیار متواضع و سر به زیر بود.

مرد مهربان

فکر نمیکنم کسی به مهربانی او پیدا شود. واقعاً که لنگه نداشت. برای همه مهربانی و محبت میکرد ولی با پدر و مادرش مهربانتر از همه بود. خیلی به پدر و مادرش احترام میگذاشت. مرتب میرفت زنجان و به آنها سر میزد. به پدر و مادرش خیلی محبت میکرد و میگفت: «من این کارها را میکنم تا بچهها احترام به بزرگترها را یاد بگیرند». به بچه ها هم سفارش میکرد و میگفت: «دوست دارم شما هم به من و مادرتان احترام بگذارید». اکبر احترام به پدر و مادر را عملاً به بچه ها یاد میداد. با همسایهها هم ارتباط خوبی داشت. یادم هست ماشین همسایه مان خراب شده بود. همین که متوجه خرابی ماشین شد، آستینهایش را زد بالا و یک کارتن زیر ماشین نیسان پهن کرد و ماشین را راه انداخت.

خادم امام

به اهل بیت (ع) به ویژه امام حسین (ع) علاقه خاصی داشت. در ماه محرم هر کجا که بود، روز تاسوعای حسینی خودش را به حسینیه اعظم زنجان میرساند و آنجا همراه دسته حسینی عزاداری می کرد. ایام محرم لباس و پیراهن مشکی می پوشید و خیلی عادی در هیئتهای مذهبی کار میکرد. خودش را خادم امام حسین(ع) میدانست. یادم هست اکبر یکى دو سال پشت سر هم در ایام محرم به خارج از کشور پرواز داشت، به خاطر همین دلش خیلی گرفته بود. توی این ماموریتها به یکى از دوستانشان گفته بود: «نمىدانم چه گناهى کردهام که خداوند این جورى دارد من را تنبیه مىکند و من دو سه سال است که ایام عاشورا در ایران نیستم تا دل سیر عزاداری کنم». بعد از شهادت اکبر من هر سال به یادش به حسینیه اعظم میروم.

 مرگ سرخ

دو ماه قبل از شهادتش، صبح بعد از نماز کلیه درد شدیدی گرفت. با حامد سریع بردیم به بیمارستان بقیه الله(عج). اکبر سابقه هیچگونه بیماری نداشت. هر شش ماه یکبار چکاب کامل میشد. دکتر در بیمارستان معاینه کرد و آزمایش و سونوگرافی نوشت. اکبر حین معاینه دکتر گفت: «من دوست ندارم در بیمارستان و در بستر بیماری بمیرم. مرگ اینجوری نمیخواهم». دکتر خندید و گفت: «عزیزم! چه جور مرگی دوست دارید؟» اکبر از درد به خودش پیچید و گفت : «من مرگ با شهادت میخواهم». من گریه ام گرفت و از اتاق رفتم بیرون. وقتی برگشتم گفت: « چرا گریه کردی؟ » گفتم : چرا به زور از خدا شهادت میخواهی؟ من احساس میکنم که تو لیاقت شهادت را داری. اکبر خندید و گفت: « تو به من امیدواری میدهی. احساس میکنم که همچنان باید صبر کنم و منتظر شهادت باشم».

سنگ صبور

اکبر سنگ صبورم بود. به خصوص موقع شهادت برادرانم مجید و علی آن روزها خیلی بیقرار و دلتنگ بودم. توی مراسم ختم بچه ها هرگاه صدای گریه و زاریام بلند میشد، اکبر سریع میآمد کنارم و با من صحبت میکرد و دلداریام میداد. بعد از شهادت برادرانم، اکبر یک روز صدایم کرد و گفت: «من زودتر از شما از دنیا میروم. یقین دارم برای من اتفاقی میافتد. امیدوارم این اتفاق شهادت در راه خدا باشد. اگر شهادت قسمت من شد، دوست دارم زیاد ناراحت نشوی و بیقراری نکنی. وقتی شهید شدم دیگر من نیستم که بیاییم و آرامت کنم و دلداریات بدهم. بعد از من آرام گریه کنید. مواظب خودتان باشید». من هم گفتم: اکبر من هم یقین دارم که شهادت قسمتت میشود. مطمئن هستم که اگر یک روز هم از عمرت باقی مانده باشد، با شهادت از دنیا می روی. همینطور هم شد؛ چون اکبر حقش نبود که با مرگ طبیعی از دنیا برود. فرشتهای بود که بال نداشت. خداوند در شب عید غدیر دو بال پرواز به اکبر عنایت کرد. به خاطر لیاقتش در شب عید غدیر به درجه شهادت نائل شد. شهادت عیدی خداوند به اکبر بود و چه عیدیای بالاتر از این که خداوند بالهای یک فرشته را به او عنایت کرد.

گریه بی صدا

وقتی خبر شهادت اکبر را شنیدم، نتوانستم با صدای بلند صدایش بزنم و گریه کنم. چون به اکبر قول داده بودم که آرام باشم و بیقراری نکنم. بالای جنازه اکبر بیصدا گریه کردم و سوختم. چند روز بعد از مراسم خاکسپاری، وقتی سرم کمی خلوت شد، رفتم بهشت زهرا سر مزار اکبر. وقتی دقت کردم متوجه شدم که اکبر دقیقاً همان جایی که آروز داشت دفن شده . توی همان زمین خالی که حالا شده بود قطعه 50. درست سر همان نبش. در همسایگی برادرانم مجید و علی. یاد حرف های اکبر افتادم. هر وقت میرفتیم بهشت زهرا سر مزار برادرانم، اکبر همراهیام می کرد. مزار یکی از برادرانم در قطعه 29 و یکی هم در قطعه 49.

قبل از شهادت اکبر، بین این دو قطعه خالی بود. هر گاه میرفتیم بهشت زهرا، اکبر آن قطعه خالی را نشان میداد و میگفت: «مهری دوست دارم مرا اینجا دفن کنید. خیلی جای دنج و خوبی است. دو نبش هم هست». من هم به شوخی میگفتم: چرا اینجا؟ جواب میداد: «دوست دارم با ماشین راحت بیایی اینجا و پارک کنی و بیایی سر مزارم و اذیت نشوی. راضی به زحمت شما نیستم».

فصل جدایی

بعد از شهادت اکبر حسابی تنها شدیم. شهید احمد کاظمی آمد خانهمان. به بچه ها دلداری داد. اکبر علاقه خاصی به شهید کاظمی داشت. شهید کاظمی موقع خداحافظی گفت: «اکبر همیشه به من میگفت خداوند همسری نصیبم کرده که خیلی صبور است. من به خاطر همسرم، بیشتر از توانم پرواز میکنم و در خدمت کشورم هستم». به شهید کاظمی قول دادم که همچنان صبوری کنم و مواظب بچهها باشم. بچهها را دور خودم جمع کردم و گفتم: شما فرزند شهید هستید. بعد از این باید طوری رفتار کنید که اخلاق و رفتارتان الگو باشد تا بچه های دیگر هم از شما یاد بگیرند.

البته بعد از شهادت اکبر مشکلات زیادی داشتیم. نبود ایشان خیلی ما را اذیت میکرد اما هرگاه به مشکل بر میخوردیم، اکبر به خوابم میآمد و راهنماییام میکرد. هنوز هم که هنوزه هوای خانواده را دارد. فکرش پیش ماست. هر وقت مشکلی داشته باشم میروم سر مزارش و با  اکبر حرف میزنم . دو یا سه روز نکشیده مشکلمان حل میشود. ضمن اینکه بچههایم به شدت خوب و مهربان هستند. از بچههایم خیلی راضی هستم. همیشه میگویم: شما آنقدر مهربان هستید که نمیدانم چطور از شما تشکر کنم.

حرف آخر

شهدای غدیر خیلی مظلومند. من از این بابت گله مندم. بعضی وقتها احساس می کنم که شهدای غدیر فراموش شدهاند. نزدیک به 12 سال از شهادت شهدای غدیر گذشته اما هنوز حتی یک کتاب در باره این شهدا نوشته نشده یا یک فیلم مستند ساخته نشده است. اکبر برای نیروی هوایی سپاه زیاد زحمت کشید.

پیمودن راه شهدا فقط شعار دادن نیست. پیمودن راه شهدا رسیدگی به وضعیت خانواده آنها و سرکشی به بازماندگان به ویژه به بچههای شهداست که از داشتن پدر محرومند.

 گفتوگو: محمدعلی عباسیاقدم

انتهای پیام/

غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۳
انتشار یافته: ۱
امید گنج خانی
|
Iran, Islamic Republic of
|
۲۲:۴۲ - ۱۳۹۷/۰۸/۲۴
0
0
واقعا اینا بودن که ایران را امن نگه داشتن خدا رحمتش کنه
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار