به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، دکتر «حمیدرضا قنبری» از آزادگان دوران دفاع مقدس است که در سال های جوانی در جریان حضور در دفاع مقدس به اسارت دشمن بعثی درآمد. او در بخشی از خاطرات خود از روزهای جنگ تحمیلی به خاطره یکی از دوستان خود به نام «بهروز بیگ زاده» اشاره میکند که آن را در ادامه می خوانید.
۳۱شهريور ١٣٥٩، همزمان با یورش نظامیان بعثی به خاک کشورمان، به مسجد جوادالائمهی اهواز آمد و برای دفاع در برابر تجاوز نام نويسی كرد نام: بهروز بيگ زاده، سن: ١٧ سال.
در جلسات قرآن پايگاه كه هر صبح تشكيل می شد با علاقه فراوان شركت می كرد. يک روز آمد كنارم نشست و با يک نجابت خاصی گفت: برادر قنبری، من يک تقاضا دارم، می خواهم برايم كلاس خصوصی قرآن بگذاری. پرسيدم: هر روز؟ گفت: بله؛ هر روز، قبول كردم. هر روز عصر می آمد رو به روی من مینشست، يک صفحه از قرآن، برای او میخواندم، ترجمه می كردم، و می رفت. حتی روزهايی كه پايگاه نبودم به منزلمان می آمد.
١٨ ماه تمام كارش همين بود، من قرآن میخواندم و ترجمه می كردم و او فقط گوش می كرد. ماه های آخر می ديدم درحالی كه من قرآن می خواندم او اشک می ريخت. زمستان ١٣٦٠ يک روز كه به منزل ما آمده بود گفت: برادر قنبری، امروز آن آياتی را برايم بخوان كه می گويد افراد كمی ممكن است بر افراد زيادی به اجازه خدا پيروز شوند، صفحهای كه آن آيه را داشت، آوردم و برايش خواندم و ترجمه كردم، بهروز آن روز خيلی اشک ريخت، بيشتر از هميشه.
بهروز تنها فردی بود كه آجيل نمیخورد
شنبه ٢٩ اسفند ١٣٦٠ ساعت ٩ شب (شب قبل از عمليات فتح المبين) سنگر بچه های مسجد جوادالائمه ی اهواز، حول و حوش تحويل سال نو همه در حال خوردن آجيل بودند، آجيل هايی كه روی بسته بندی آن ها نوشته بود: اهدايی امت حزب الله. بهروز تنها فردی بود كه آجيل نمیخورد. رفتم و كنارش نشستم، مثل هميشه در حال تلاوت قرآن بود، از او خواستم كه به جمع بچه ها بيايد، او كه احترام زيادی برای من قائل بود، از من خواهش كرد كه تقاضايم را پس بگيرم، گفتم به شرطی كه علتش را بگويی، علت را گفت «می ترسم در حين خوردن آجيل، از ياد خدا غافل شوم. می خواهم همهی لحظاتم را با ياد خدا پر كنم.»
همهی عمرم سعی كردم از ياد خدا غافل نشوم
عصر روز يكشنبه اول فروردين ١٣٦١ همراه رانندهی يک تانكر آب ٦هزار ليتری به عنوان راهنما و البته به هوای ديدن بچه های مسجد جوادالائمه اهواز به خط رفتم. راننده در حال پر كردن بشكه های ٥٠٠ ليتری، و بچه ها هم درحال پر كردن قمقمه های خالی خودشان. بهروز مرا به كنار تپه ای برد، بعد از يک سكوت چند دقيقه ای، آه عميقی كشيد و گفت: «من در همهی عمرم سعی كردم از ياد خدا غافل نشوم و لحظات عمرم را با ياد خدا پركنم، اما امشب ترس عجيبی به سراغ من آمده، خيلی می ترسم؛ می ترسم زمانی كه گلوله يا تركش به من می خورد و می خواهم از اين دنيا بروم، آن لحظه به ياد خدا نباشم» اين را كه گفت، نشست، زانوهايش را بغل كرد و شروع كرد به گريه كردن، دقايقی كنار او ايستاده بودم، بغض گلوی مرا هم گرفته بود و فقط گريه كردن او را تماشا می كردم. در حال كه چشمان هر دوی ما خيس اشک شده بود بهروز برخاست و با بغض تركيده و صدای لرزان؛ مجددآ حرف هايش را تكرار كرد: «خيلی می ترسم، می ترسم لحظهی آخر كه بايد به ياد خدا باشم، به ياد خدا نباشم.»
پيكر پاک و گلوله باران شده ی بهروز را چند روز بعد، در اهواز تشييع كردم. لباس های شهيد پر بود از گلهای شقايق. او در صحرايی پر از گلهای شقايق در منطقه ی عملياتی فتح المبين در غرب رودخانه ی کرخه، بر خاک افتاده بود. در وصيتنامه اش نوشته بود: «برادران و خواهران، قبل از انجام هركاری خوب فكر كنيد ببینید اگر آن كار برای رضای خداست آن كار را انجام دهيد و اگر آن کار برای رضای خدا نيست آن كار را رها كنيد.»
لقب «سيدالشهدای مسجد» به شهید بیگ زاده
نفوذ عمیق و معنوی بهروز در دل بچه های مسجد، آن چنان بود که او در بين شهدای مسجد جوادالائمهی اهواز، لقب سيدالشهدای مسجد را به خود گرفت، هر وقت در بهشت شهدای اهواز بر سر مزار نورانی بهروز بيگ زاده میروم، از او تشكر میکنم كه پردهها را كنار زده و خودش را برایم آشكار كرد. من هرگز از خاطر نخواهم برد چرا که بهروز من در عملیاتی به شهادت رسید که ۲۵۰۰ کیلومتر مربع از سرزمین های اشغال شدهی میهن اسلامی را از متجاوزین بعثی، باز پس گرفتیم.
انتهای پیام/ 141