تبسم «ابراهیم هادی» به شهید مدافع حرم/ معرفت «عمار» زبانزد عام و خاص بود

پدر شهید «عمار بهمنی» گفت: پسرم پیش از اعزام به سوریه کتاب شهید «ابراهیم هادی» را خریداری و مطالعه می‌کرد؛ مجذوب این شهید شده بود. یک روز به جلد کتاب نگاه می‌کرد و می‌خندید! دلیل خندیدن او را جویا شدم که پاسخ داد «این شهید به من لبخند زد!».
کد خبر: ۳۴۱۷۶۶
تاریخ انتشار: ۲۶ فروردين ۱۳۹۸ - ۰۰:۳۷ - 15April 2019

گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس: «آسمان بار امانت نتوانست کشید، قرعه فال به نام من دیوانه زدند» بیتی که یاد شد، شعر مورد علاقه شهید مدافع حرم «عمار بهمنی» بود که مستمر آن را زمزمه می‌کرد. وی در تابستان سال ۱۳۶۴ در خانواده‌ای مذهبی متولد شد؛ پدر عمار پاسدار بود و حضور فعالی در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل داشت و شغل پدرش باعث شد که عمار از کودکی با فرهنگ شهادت آشنا شود و از همان دوران آرزوی شهادت در دلش جوانه بزند. به گفته دوستانش، بارزترین خصوصیت اخلاقی عمار، مهربانی و کمک به هم‌نوعان بود؛ این خصوصیت نوع‌دوستی عمار به هم‌وطنان خود محدود نبوده و او برای دفاع از حریم حضرت زینب (س) و مسلمانان مظلوم سوریه هرروز بی‌تاب‌تر از روز گذشته می‌شد؛ تا این‌که پس از ماه‌ها تلاش مستمر و پیگیری‌های فراوان، اسفندماه سال ۱۳۹۴ عازم سوریه شد و یک ماه بعد در بیست و چهارمین روز از بهار سال ۱۳۹۵ به آرزوی خود رسید.

وی خاطرات بسیاری طی ۳۱ سال عمر با برکت خود برای اطرافیان به یادگار گذاشته است که پس از خواندن زندگی‌نامه شهید بهمنی، یقین پیدا کردم «شهادت بارانی است که بر هر کسی نمی‌بارد».

در ادامه بخش اول تعدادی از خاطرات کتاب «قرعه‌ای از آسمان»، روایت‌گر زندگی‌نامه و خاطرات شهید مدافع حرم «عمار بهمنی» را می‌خوانید.

تبسم ابراهیم هادی به شهید مدافع حرم/ ما از زندگی دیگران خبر نداریم

عاشق شهادت

در نوجوانی به شهید «محمدحسین فهمیده» علاقه داشت و داستان شهادت وی برایش جذاب بود و به او افتخار می‌کرد.

پیش از اعزام نیز کتاب شهید «ابراهیم هادی» را خریداری و مطالعه می‌کرد؛ مجذوب این شهید شده بود. یک روز به جلد کتاب نگاه می‌کرد و می‌خندید! دلیل خندیدن او را جویا شدم. پاسخ داد «این شهید به من لبخند زد!» این موضوع چند ماه پیش از شهادت عمار روی داد. مطالعه این کتاب روحیه جهادی وی را بیدار کرد و باعث شد تا داوطلبانه و مصّرانه به سمت دفاع از حرم خانم حضرت زینب (س) بشتابد.

راوی: پدر شهید

تبسم ابراهیم هادی به شهید مدافع حرم/ ما از زندگی دیگران خبر نداریم

اهل حیا

به او می‌گفتم «مادر مواظب خودت باش! برای خودت اسفند دود کن»!

عمار چون ورزش‌کار بود، اندام مناسبی داشت؛ اما هیچ‌گاه ندیدم در بیرون از منزل لبا‌س‌های تنگ و بد‌ن‌نما بپوشد. وی خارج از خانه لبا‌س‌های ساده‌ای که حجم اندام او را می‌پوشاند به تن می‌کرد؛ تا مبادا نگاه نامحرمی به او بیافتد. فرزندم به این مسائل توجه ویژه‌ای داشت.

راوی: مادر شهید

تبسم ابراهیم هادی به شهید مدافع حرم/ ما از زندگی دیگران خبر نداریم

اهل بخشش

معرفت عمار زبان‌زد عام و خاص بود. اگر به بازار می‌رفت و لباسی می‌خرید و دوستش به وی می‌گفت، که جایی می‌خواهد برود و لباس مناسبی لازم دارد، آن لباس نویی را که خریده بود، به او می‌داد؛ به عمار می‌گفتم «حداقل خودت یک مرتبه آن را بپوش، سپس هدیه بده»! پاسخ می‌داد «مادر، چه اشکالی دارد اگر چیزی را که نو است و آن را دوست داری، ببخشی!»

عمار دوستی بامعرفت و بخشنده‌ای بود.

راوی: مادر شهید

تبسم ابراهیم هادی به شهید مدافع حرم/ ما از زندگی دیگران خبر نداریم

با اراده

عمار بسیار مسئولیت‌پذیر بود. وی کاری را می‌پذیرفت که مطمئن باشد، موثر است؛ اگر متوجه می‌شد آن کار بی‌نتیجه است، آن را قبول نمی‌کرد. وی شبانه‌روز تلاش می‌کرد تا کاری که پذیرفته است را به سرانجام برساند.

فرزندم بسیار مصمم، متعهد و پر تلاش بود.

راوی: مادر شهید

تبسم ابراهیم هادی به شهید مدافع حرم/ ما از زندگی دیگران خبر نداریم

اهل خیر

زمانی‌که متوجه می‌شد؛ به دلیل ناتوانی جسمی از انجام‌کار‌های منزل عاجز مانده‌ام، کمکم می‌کرد. ظرف‌ها را می‌شست و خانه را جارو می‌کرد.

اگر بیرون از منزل برنامه‌ای داشت، تاکید می‌کرد «برای انجام کار‌ها زود برمی‌گردم. شما فقط دست نزنید!» اگر من آن کار را انجام می‌دادم، ناراحت می‌شد.

راوی: مادر شهید

تبسم ابراهیم هادی به شهید مدافع حرم/ ما از زندگی دیگران خبر نداریم

مراقبت

عمار بسیار اهل مراقبه بود. اگر در منزل رفتاری می‌دید، می‌گفت «شما چه می‌دانید در منزل آن شخص چه می‌گذرد یا چه فکری دارد؟ حرف کسی را نزنید. ما از زندگی دیگران خبر نداریم. شما به کسی کاری نداشته باشید. چه آن فرد آشنا باشد چه غریبه! حق بدگویی و قضاو‌ت کردن نداریم.»

راوی: مادر شهید

تبسم ابراهیم هادی به شهید مدافع حرم/ ما از زندگی دیگران خبر نداریم

دل‌نوشته مادر شهید

فقط می‌دانم من مادر هستم، فرشته‌ای که لحظه‌لحظه عمر خود را ذر‌ه‌ذره به پای گل باغ زندگی‌اش فدا می‌کند.‌

می‌دانم مادر یعنی خورشیدی که اگر روزی خاموش شود، دنیای وجود فرزندش تاریک می‌شود.‌

می‌دانم مادر یعنی دریایی که وقتی کنارش می‌نشینی، با شنیدن صدای موج نفس‌هایش آرام می‌شوی.

خوب می‌دانم مادر یعنی عاشقی که هیچ‌گاه به عشق او شک نخواهی کرد.

من عاشق د‌لسوخته‌ام!

خوب می‌دانم که دامنم گهواره بالیدن گل باغ زندگی فرزندم بود.

دستانم دست‌گیر طفلی بود که با عشق و شادی راه می‌رفت و من راه رفتن را به او می‌آموختم.

روز و شب با مهربانی و سخاوت، واژه‌واژه زندگی را به او بخشیدم تا شب‌ها و روز‌های پیری هم کلام من باشد.

فرزندم!‌

می‌دانی که برای بالیدن گل باغت، چونان باغبانی عاشق، هم فدا می‌شدم، هم عشق می‌ورزیدم...

فرزندم را سال‌ها در کنارم هر لحظه می‌نگریستم و احساس می‌کردم که وجودم به وجود او گره خورده است.

هربار که کودکم بازی می‌کرد و بر زمین می‌افتاد، به سویش می‌دویدم و فقط می‌توانستم بگویم: «بمیرم» و این مهربانی‌ها و فداکاری‌ها تا همیشه بوده است، تا زمانی‌که فرزندم دست‌گیر من باشد و ذره‌ذره وجودم آکنده به عشق او.

ناگاه زمین غمگین می‌شود، دل‌ها می‌شکند و انسان‌ها می‌میرند و طفلی که من در دامنم پروراندم و مهربانی را خوب به او آموختم تا به دیگران مهربانی کند... از برم می‌رود...

فرزندم!

من سال‌ها صبوری کرده‌ام. اصلا وجود من با صبوری بافته شده است و صبر زینب (س)، جان من و تمام مادران است.

روزی که رخت سفر به سوریه بر بستی آرام گفتی: «مادر! بگذار فرزندت به آسمان پر بکشد، بگذار با لبخند و شادی در آغوش خدا آرام بگیرد. مادر دریایی‌ام! همچنان آرام بمان که می‌توانی، که وجودت، اگرچه بزرگ‌ترین غم دنیا را به خود دیده، بازهم به خاطر فرزندت آرام خواهد ماند.»

آری شیرفرزندم!

نیستی...

رفته‌ای...

اما من آرامم...

چنان که تو می‌خواستی، چون خوب می‌دانم آشیانت قلب من است...

ادامه دارد...

۷۱۱

نظر شما
پربیننده ها