به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، قصه «مجید» از آن وقتی شروع شد که در هیئتی که به اصرار دوستش رفته بود، بین روضهها شنید که تکفیریها قصد جسارت به حرم را دارند؛ از خود بیخود شد و گفت: مگر من مرده باشم که کسی جرأت چنین کاری را پیدا کند. همان شب تصمیم گرفت برای دفاع از حرم خودش را به سوریه برساند. مجید نه اهل این حرفها بود نه از بین هزاران آدمی که متقاضی پیوستن به صف مدافعان حرم بودند، شانسی برای رفتن داشت؛ اما همه اتفاقات دست به دست هم داد تا «مجید بربری» و لوطی محله، خود را به بارگاه مطهر حضرت زینب (س) و دختر سه ساله حسین (ع) در دمشق برساند. مجید رفت و تنها چند روز بعد به شهادت رسید.
داستان مجید، داستان عجیبی بود، هم برای بچههای محل و هم برای خانوادهای که با وجود همه سنگ اندازیها برای رفتنش حالا باید خبر شهادت را مزه مزه میکردند، برای همه آنهایی که در قاموس شهدا کسی مثل مجید را ندیده بودند، برای همرزمانش که با شوخیهای مجید خاطره خوبی داشتند، برای همه باورش سخت بود که مجید رفته باشد و حالا باید با شهادت و مفقودالاثر شدنش کنار بیایند.
کافی بود بگوییم از مجید بگو؛ ساعتها میتوانست حرف بزند، داستان پشت داستان از شیطنتها و لوطی گریها و اعتقادات خاصش صحبت کند، از ارتباط مادر پسریای بگوید که نظیرش را هیچجا ندیدهایم. با اولین کلمه، اشک بر گونههایش سرازیر شد و تا آخرین کلام، این بارش غمانگیز ادامه داشت.
همه آنهایی که مادر مجید را میشناسند که کم هم نیستند باخبرند که عشق این مادر به مجیدش، افسانهای بود. چه خاطرات شیرینی که از زبان مادرش نشنیدیم. در همه این سه سال مادر مجید روح دیگر مجید بود، هر جا بهانهای بود برای از پسرش گفتن، بدون هیچ توقعی حاضر میشد تا از مجیدش صحبت کند. این بازگشت پیکر مجید جواب همه خلوص و صفا و سادگی خانواده است و اشکهای مادر و پدری که با همه دلبستگیها به فرزند، او را تقدیم اسلام و اهل بیت (ع) کردند.
روز وداع با پیکر مجید سر رسید. فوج فوج آدمها از کوچه و خیابانهای اطراف خود را به معراجالشهدا میرساندند. کوچه منتهی به معراج الشهدا مملو از آدم است. ایستگاه صلواتی «برادران مجید» هم آماده است تا از زائران پذیرایی کند. در خیابان، در کوچه، در حیاط معراج الشهدا، در حسینیه، مملو از حضور عاشقان شهداست.
همه جا مملو از افرادی است که برای مجید آمدهاند، برای مجیدی که یک فرق بزرگ با دیگر مدافعان حرم داشت، مجید اهل این چیزها نبود، اما در یک لحظه، در یک لحظهای که ما نمیدانیم کِی و چگونه رقم خورد، خواست اهل شود و رفت. داستان مجید داستان افسانهای مردانی است که یکشبه ره صد ساله را رفتند، تغییر کردند و در راهی که قدم گذاشتند، خداوند هم دستشان را گرفت. بی دلیل نیست که لقب «حر مدافعان حرم» را به او دادند. حُر شدن مقام کمی نیست، سعادت میخواهد در زمانی که در مقابل اهل بیت (ع) ایستادهای یک تلنگر تو را به خودت بیاورد و بشوی یار اهل بیت (ع) و در رکاب آنان جان دهی؛ این اتفاق برای مجید افتاده بود.
حسینیه معراج جای سوزن انداختن نیست. یکی با تصویری از عکس مجید آمده، دیگری با شاخههای گلی برای تقدیم به مادر، همرزمان شهید هم آمدهاند، دوستانش هم که کم نیستند، خیلی از خانوادههای شهدا را هم میتوانیم در بین جمعیت ببینیم، همسر شهید مرتضی کریمی دوست مجید که به همراه هم در خانطومان به شهادت رسیدند، خانوادههای شهیدان عبداللهی، عباسی، اینانلو، رشوند، عباسی و دیگرانی که شاید من ناقابل آنها را ندیده باشم. هرکسی که چیزی از مجید میدانست خودش را رسانده، از دختری که کنارم روی یک لنگه پا ایستاده و خودش را سمانه معرفی میکند میپرسم چه شد که اینجا آمدی؟ میگوید «داستان مجید را دهان به دهان شنیده بودم؛ پسری که اهل قهوه خانه و لات محله بود، حتی خالکوبی هم روی دستانش داشت، اما برای دفاع از حرم به سوریه رفت، داستان مجید میتواند داستان ما هم باشد» میگویم چطور؟ جواب میدهد: «اینکه اگر بخواهیم و تصمیم بگیریم، میتوانیم مثل مجید شویم».
دوست دیگری تعبیر قشنگی از مجید دارد؛ میگوید بعضیها حجت خدا هستند و این جمعیتی که به اینجا آمدند، حجتی هستند بر اینکه مجید قربانخانی با عزت شهید شد و این عزت را خدا به او داده است.
مادر مجید از راه میرسد، خیلیها او را به نام «مامان مریم» صدا میزنند. مامان مریم روسری سفید به سر دارد، میدانم که چقدر دوست داشت تا روزی لباس دامادی بر تن مجیدش کند؛ حالا که پیکر او بازگشته مثل روز دامادی برای مادر است. دقایقی بعد با حضور مردم و مامان مریم و خواهرهای مجید پیکر شهید بر دوش چند سرباز وارد حسینیه معراج الشهدا میشود، جمعیت جان میگیرد، غوغایی میشود، صدای هلهله و ریختن نقل و پولکی بر روی تابوت صحنههایی را پدید آورده که در هیچ وداع دیگری ندیده بودم، لحظهای بعد مادر استخوانهای پیچیده شده در پنبه و کفن سفید روی سرش میگیرد، چرخ میزند و چرخ میزند، همه کِل میکشند و گریه میکنند، مادر عشقبازی میکند با پیکر سبک شده فرزند.
جمعیت لحظهای آرام نمیگیرد. در این میان پسری در بین جمعیت زنانه به دنبال مادر مجید است. او را در گوشه از معراج شهدا پیدا میکند. جمعیت زنها کنار میروند و خودش را به مادر شهید میرساند، تسبیح قهوهای رنگی را به دست مادر میدهد و چیزی به او میگوید، یکباره اشکهای مادر جان میگیرد، تسبیح را به صورتش تبرک میکند و میگوید «تسبیح مجید من است».
ظرف حنا را روی دست میگیرد و میگوید «امشب شب دامادی مجید من است» خودش بلند میشود و حنا را یکی یکی کف دست زنها میگذارد. مادر است و هزار آرزو، امروز انگار میخواهد به همه آرزوهایش جامه عمل بپوشاند. جمعیت آنقدر زیاد است و کنترل سخت که پیکر را درون تابوت شیشهای بالای یک ماشین میگذارند، حالا پدر و مادر در کنار هم آخرین صحنه از مراسم را خلق میکنند، صحنه دامادی مجید با لباس سفید، مادر چادر مشکیاش را درآورده و چادر سفید به سر میکند، کیک دو طبقهای میآورند و روی تابوت میگذارند، مادر نقل و برگ گل میپاشد روی سر همه.
مادر میکروفن به دست میگیرد و چند جملهای با مردم صحبت میکند. او میگوید: بعد از سه سال، روسریام را عوض کرده و سفید پوشیدهام. مجیدم را به علی اکبر امام حسین (ع) بخشیدم. چند وقت پیش که کربلا بودم، در بین الحرمین سفره حضرت رقیه (س) انداخته بودیم و نمیدانستم تا برگردم در روز تولد حضرت علی اکبر (ع)، مجید را به من برمیگردانند. مجید میگفت «خواب حضرت زهرا (س) را دیدهام که به من گفتند بعد از یک هفته مهمان خودم هستی» و روز هشتم به شهادت رسید. مجید من، از پهلو هم تیر خورده بود و استخوانهایش سوخته و تکه تکه است. سه سال است که مهمان مادرش بود و حضرت زهرا (س) برای مجید، علی اکبری لالایی میخواند، اما من باید علی اصغری لالایی بخوانم و از صبح برایش لالایی خواندهام.
مادر شهید قربانخانی ادامه داد: مجید فدایت شوم، من محکم ایستادهام. مجید میگفت «اگر صد بار بمیرم و زنده شوم، برای اسلام و مسلمین، جان میدهم». آقا جان، مجید من پیکر ندارد و دو سه تکه استخوان او برگشته است. مجید خیلی دوست داشت «داداش» داشته باشد و همیشه میگفت: به آنهایی که برادر دارند، حسودی میکنم، امروز از همه تشکر میکنم، از صبح میگویم مجید ببین چقدر داداش داری، برایت عروسی گرفتهاند و سفره عقد انداختهاند.
مادر درست میگوید. آرزوی مجید برآورده شده و برادرانش او را چون نگینی در بر گرفتهاند.
حالا نوبت پدر شهید است؛ «افضل قربانخانی» پدر شهید میگوید: خیلی خوشحال هستم که مجید برگشته است و انشاءالله تمام پیکرهایی که برنگشتهاند، بزودی برگردند. از مردم تشکر میکنم که در این مراسم شرکت کردند و خدا را بابت این موضوع شکر میکنم. افتخار میکنم که پدر مجید هستم. پسرم ملقب به «حر شهدای مدافع حرم» است و وقتی پیکرش را دیدم، گفتم خوش آمدی پسرم.
مراسم تا پاسی از شب ادامه دارد و انگار قرار نیست از جمعیت زائران مجید کم شود. وداع خصوصی خانواده با پیکر پشت درهای بسته صورت میگیرد. فیلمهایش دست به دست میچرخد، آنجا که مادر استخوانهای کوچک شده و سوخته مجیدش را به دست میگیرد و روی صورتش میمالد، لحظهای که حرف سخت این چندساله بعضی نااهلان را پاسخ میدهد و میگوید: «استخوانها را ببینید، اینها مجید من است، تو را به حضرت عباس (ع) قسم که نگویید چقدر به شما پول میدهند؛ من میخواستم پسرم را داماد کنم، سه سال است میخواهم در آغوشش بگیرم و برایش لالایی بخوانم، لالا لالا گل مادر...».
انتهای پیام/ 141