به گزارش خبرنگار دفاعپرس از ساری، کتاب «نَقل و نُقل» مجموعه خاطرات پیشکسوتان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی استان مازندران است که توسط انتشارات «سرو سرخ» وابسته به اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس مازندران به قلم «جواد صحرایی رستمی» به چاپ رسید. در ادامه خاطرهای از سردار «عبدالعلی عمرانی» فرمانده مازندرانی در عملیات بیت المقدس را میخوانید:
مرحله سوم عملیات بیت المقدس آغاز شد و هر طور شده باید به جاده خرمشهر – شلمچه میرفتیم. یک نامه از «حسن افشردی» (حسن باقری) رسید که چهار نفر نیرو هر چه زودتر برای آخرین شناسایی به خرمشهر بروند.
افشردی تأکید داشت، چهار نفر، همهشان خرمشهری باشند. با سابقهای که از خودم نزد او نشان دادم، قبول کرد همراه با سه خرمشهری، عازم شناسایی شوم. مقصد شناسایی، نزدیکی شمال خرمشهر یعنی پاسگاه زید و بابیون بود. تنها چیزهایی که برای شناسایی در اختیار داشتیم، نقشههای جنگی، کالک، دوربین و عکسهای هوایی بود.
شناساییمان از صبح تا غروب طول کشید. غیر از ابزارهای شناسایی، بچهها ابتکار به خرج دادند و با کلی ترفند از مزدوران منطقه و حتی اسرای عراقی که به دام ما گرفتار شده بودند، برای تکمیل اطلاعات شناساییمان بهره بردند.
آنچه که باید به عنوان دست پر، نزد حسن آقا باقری میبردیم، محل عبور مناسب و مطمئن تانکها، آمبولانسها و مسیر حمل مجروحان و شهدایمان بود.
شب شده بود و مجبور بودیم قطبنما و دوربین دید در شبمان را دربیاوریم و مسلح، راهمان را برای شناسایی بیشتر پیش بگیریم و امکاناتمان خیلی کم بود. برای اندازهگیری فاصلهمان با عراقیها باید از حداقل ابزاری که در اختیار داشتیم، به نحو احسن استفاده میکردیم.
از آنجا که در اوج کمبود امکانات، ذهن آدم بیشتر کار میکند و خلاقیتهایش رو میشود، خلاقیتی در ذهنم نشست. تسبیحم را در آوردم و هر صد متر، یک دانه از آن را رد میکردم تا فاصله را محاسبه کنم.
عراقیها که متوجه حضور ما شده بودند، با شلیک منور، امانمان را بریده بودند. نگهبانهایشان که از دور ما را دیدند، بلافاصله پشت دوشکاها نشستند و منطقه را زیر باران گلولههای خود گرفتند.
با این حرکت عراقیها پا به فرار گذاشتیم؛ از مسیر اصلیمان دور شدیم و راهمان را به طرف بصره و دژ مرزی منحرف کردیم. درست وسط میدان مین و سیمخاردارهای دشمن، گیر کرده بودیم. خوشبختانه با استتار خوبی که وسط آن موانع کردیم، هلیکوپتر عراق که برای شناسایی ما بلند شده بود، دست خالی به مقر اصلیاش برگشت. مجبور شدیم خیلی سریع، سَرَکی به سنگرهای عراقی بیاندازیم و بلافاصله راهمان را به سمت منطقه عقبه پیش بگیریم.
ما که حالا 10 تا 15 کیلومتری مسیر را گم کرده بودیم، در عقب نشینی به تیپ 31 عاشورای آذربایجان برخورد کردیم اما تا آن موقع نمیدانستیم که آنها خودی هستند. آنها هم به هوای عراقی بودن ما، چند تیر به طرفمان شلیک کردند. برای در امان ماندن از تیر، زیرپیراهنهایمان را از تن درآوردیم و به سر لوله تفنگ بستیم و داد زدیم:
_ شِلم! شِلم.
وقتی نزدیکشان شدیم، تازه فهمیدند خودی هستیم و ماجرا از چه قرار است.
انتهای پیام/