مادر شهید «امیر‌علی نخعی» در گفت‌و‌گو با دفاع‌پرس:

آب و آیینه را بدرقه‌ راه پسر 9 ساله‌‌ام کردم

فاطمه نخعی‌‌نژاد گفت: به عنوان یک مادر، آب و آیینه را بدرقه‌‌ی راه پسر 9 ساله‌‌ام کردم و او را روانه‌‌ی جبهه‌‌های حق علیه باطل نمودم. پسر 9ساله‌‌ای که شاید از اسلحه‌‌ی در دستش کوتاه‌‌تر بود؛ امّا قلبی بزرگ و مالامال از عشق الهی داشت.
کد خبر: ۳۴۵۶۷۷
تاریخ انتشار: ۲۷ خرداد ۱۳۹۸ - ۰۸:۴۵ - 17June 2019

آب و آیینه را بدرقه‌‌ی راه پسر نُه ساله‌‌ام کردم«فاطمه نخعی‌‌نژاد» مادر شهید امیر‌علی نخعی و از فعّالان ستاد پشتیبانی جنگ در گفت‌وگو با خبرنگار دفاع‌پرس در زاهدان اظهار داشت: از پنجره‌‌ی غبار گرفته به خیابان نگاه می‌‌کردم. دختربچّه‌‌هایی را دیدم که در حال بازی و شادی بودند. با دیدن آن‌‌ها تمام خاطرات زندگی از جلوی دیدگانم عبور کرد.

وی گفت: به یاد روزهایی افتادم که از ترس دولتِ شاه، اجازه‌‌ی خروج از خانه را نداشتیم. پدر و مادرم مذهبی بودند و برای این‌‌که نمی‌‌خواستند دخترشان بدون حجاب در خیابان ظاهر شود، اجازه‌‌ی ادامه‌‌ی تحصیل به من ندادند.

نخی نژاد ادامه داد: روزها گذشت و من هر روز با نفرت از شاه و این نوع حکومت بزرگ شدم تا این‌‌که به سن ازدواج رسیدم و با مردی مومن و متعهد و روشن‌‌فکر ازدواج کردم. به همت و تشویق شوهرم شروع به درس خواندن کردم و تحصیلات دانشگاهی را تا دوره‌‌ی کارشناسی به پایان رساندم و شغل انبیا را برای خودم انتخاب کردم.

این مادر شهید بیان کرد: شوهرم از ساواک و شاه و دولت آن زمان متنفر بود و ما بنا به تشخیص خودمان با افراد ضعیف جامعه معاشرت  می کردیم و سعی در آگاه‌‌ کردن دیگران داشتیم. به عنوان یک معلم، دختران جوان را به حفظ حجاب تشویق و با معارف دین و وظایف دینی آشنا می‌‌کردم.

وی افزود: همسرم هم با روحانیت در ارتباط بود و با این‌‌که اجازه‌‌ی منبر رفتن به بعضی از روحانیون از جمله شهید سید فخرالدین رحیمی (در خرم آباد) را نمی‌‌دادند کمک می‌‌کرد تا وی برای مردم سخنرانی کند.

نخعی نژاد اظهار داشت: با گذشت زمان، ماموران رژیم طاغوت متوجه شدند که وجود ما برای آن‌‌ها خطراتی را به دنبال خواهد داشت؛ و این‌‌چنین شد که ما را به بخش صالح آبادِ استان ایلام تبعید کردند؛ و در آن‌‌جا فصل جدیدی از زندگی ما شروع شد.

مادر شهید نخعی بیان داشت: با دو فرزند خردسال به این روستای مرزی منتقل شدیم. وقتی به آن‌‌جا رسیدم، واقعا دلم به حال مردمانش سوخت. یکی از اهالی صالح‌‌آباد، آغل گوسفندان را تخلیه کرد و اجازه زندگی در آن‌‌جا را به ما داد؛ و فقط خدا می‌‌داند چه روزهای سختی را برای حفظ دین‌‌مان پشت سر گذاشتیم.

وی ادامه داد: اگر باران می‌‌بارید، مجبور بودیم بچّه‌‌ها را زیر میز بگذاریم که خیس نشوند. چون آن‌‌جا سقف نداشت و حتّی درب هم نداشت و شب‌‌ها سگ‌‌های ول‌‌گرد به داخل می‌‌آمدند و موجب آزار ما می‌‌شدند.

فعال ستاد پشتیبانی جنگ گفت: شش سال را در تبعید گذراندیم تا این‌‌که انقلاب به پیروزی رسید و ما می‌‌توانستیم به شهر خودمان برگردیم. اما این‌‌کار را نکردیم و تصمیم گرفتیم همان‌‌جا بمانیم و خدماتی به مردم آن‌‌جا ارایه دهیم. دشمن خیلی غافل‌‌گیرانه جنگ را شروع کرد و شرایط به گونه‌‌ای بود که مردم عادی برای دفاع آماده نبودند؛ اما می‌‌دانستند باید قد علم کنند و جلوی دشمن ایستادگی کرد.

نخعی نژاد افزود: دانش‌‌آموزان در مدارس و بسیج‌‌های محلات آموزش می‌‌دیدند. همه جا حال و هوای کمک به جبهه و رزمندگان بود. طی یک فعالیت، طوماری نوشتیم با این عنوان که «برادران رزمنده! برای این‌‌که شما به اهداف از پیش تعیین‌‌شده‌‌تان سریع‌‌تر برسید، ما حاضریم از روی مین‌‌ها رد شویم و مسیر شما را باز کنیم.» در تمامی مدارس این طومار دست به دست و امضا شد و به دست رزمندگان رسید و کسانی که دیده بودند، روایت کردند که با دیدن این طومار برادران رزمنده‌‌ اشک می‌‌ریختند و روحیه‌‌ی آن‌‌ها برای دفاع قوی‌‌تر می‌‌شد.

فعال ستاد پشتیبانی جنگ بیان کرد: روزها گذشت و جنگ ادامه داشت و ما هم گروه‌‌هایی را تحت عنوان «ستاد پشتیبانی از جنگ» تشکیل دادیم و کمک‌‌های مردمی را جمع و تفکیک و بسته‌‌بندی می‌‌کردیم.

این مادر شهید اظهار داشت: کارهایی انجام می‌‌دادیم که برای خانواده‌‌ها هزینه‌‌بر نباشد. مثلا از اهالی می‌‌خواستیم که پوست‌‌های پرتقال را دور نریزند؛ و ما با آن‌‌ها مربّا درست می‌‌کردیم؛ کلوچه می‌‌پختیم و از کسانی که مهارت خیّاطی و بافندگی داشتند، برای تهیه‌‌ی لباس و کلاه و شال گردن استفاده می‌‌کردیم. دانش‌‌آموزانی بودند که صبح سهم صبحانه و قند خود را به مدرسه می‌‌آورند و به ستاد تحویل می‌‌دادند.

وی ادامه داد: فعالیت‌‌های من برای کمک به رزمندگان هر چند بسیار بود اما کافی نبود و به عنوان یک مادر، آب و آیینه را بدرقه‌‌ی راه پسر 9 ساله‌‌ام کردم و او را روانه‌‌ی جبهه‌‌های حق علیه باطل نمودم. پسر 9 ساله‌‌ای که شاید از اسلحه‌‌ی در دستش کوتاه‌‌تر بود؛ اما قلبی بزرگ و مالامال از عشق الهی داشت.

فعال ستاد پشتیبانی جنگ در ادامه افزود: به عنوان یک مادر به فرزندانم آموختم که حتما نباید به سن سربازی برسند تا به جبهه بروند؛ بلکه با همین سن کم هم می‌‌توانند دنبال‌‌روی راه شهدا و رزمندگان باشند و آن‌‌ها هم به تبعیت از پدرشان، راه شهدا را ادامه دادند.

نخغی نژاد ادامه داد: چهار فرزند داشتم که دو کودک آخری کوچک بودند و توان شرکت نداشتند؛ اما همسر و دو پسر بزرگم به طور مستمر در جبهه حضور داشتند. پسر بزرگم در «کربلای 5» جانباز شد.

وی بیان داشت: در سال 1363 به جهت موقعیت شغلی همسرم به زاهدان منتقل شدیم. امیر علی در جبهه بود که پدرش مجروح شد و برای ادامه‌‌ی مداوا باید به تهران می‌‌رفت. همسرم سوار هواپیما شد که به تهران برود؛ و سرنوشت، پیکر مطهر امیر علی را با همان هواپیما به زاهدان آورده بود و پدر بی‌‌خبر از شهادت پسرش، برای معالجه به تهران رفت.

فعال ستاد پشتیبانی جنگ افزود:  فردای آن روز از استانداری تماس گرفتند و دنبال نشانی از همسرم می‌‌گشتند و گفتند که سریعا باید به زاهدان برگردد و آن‌‌جا بود که حس مادرانه خبر شهادت امیر علی را به من داد و بعد از آن به بنیاد شهید رفتم و از شهادت پسرم مطمئن شدم؛ اما جستجو برای خبر دادن به همسرم به علت نبود تلفن و امکانات، 9 روز طول کشید؛ و سر انجام پیکر امیرعلی با افتخار بر دستان مردمان سرزمینش تشییع و در آرامگاه ابدی‌‌اش جاودانه شد؛ و امیدوارم هم اکنون ما بتوانیم به این گفته‌‌ی شهدا جامه‌‌ی عمل بپوشانیم: «خواهرم! سیاهی چادر تو، کوبنده‌‌تر از سرخی خون من است.»

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها