به گزارش دفاع پرس، الان که سالها از پایان جنگ تحمیلی میگذرد این شور همچنان در محسنپور زنده مانده و برای ماندگاری یاد شهدا، اقدام به روایتگری میکند و این ورد کلامش است که «شهدا باعث تحول میشوند.» برای گفتوگو با این جانباز و راوی پرافتخار دفاع مقدس به شهربابل رفتیم تا ساعتی همکلامش شویم.
برای شروع خودتان را معرفی کنید و از چگونگی حضورتان در جبههها بگویید.
علی محسنپورکبریا هستم، متولد1346. سال 60 زمانی که 14سال بیشتر نداشتم به صورت داوطلب بسیجی به جبهه اعزام شدم. برای اولین بار سه ماه و 15روز در پاسگاه انجیران مریوان جبهه ماندم و برای بار دوم درکربلای 5 و عملیاتهای دیگر حدود 23ماه بودم. سومین حضورم درجبهه بیتالمقدس 10بود که آخرین عملیات آفندی دفاع مقدس به شمار میرود. یکبار در کربلای 10 از ناحیه دست و پا ترکش خوردم و دومین مجروحیتم در فاو عراق بود که از ناحیه جمجمه مجروح شدم.
چطور شد بعد از جنگ به روایتگری روی آوردید؟
بعد از پایان دفاع مقدس چون احساس میکردم هنوز بخشی از وجودم پیش دوستان شهیدم مانده، ازسال 78 تاکنون روایتگری مناطق جنگی را برعهده گرفتم. برای اولین بار از مدرسه ابتدایی شاهد شروع کردم و خود شهدا کمک کردند تا اکنون برای تمام دانشگاههای مازندران، مساجد، تکایا و... روایتگری کنم و همچنین راوی ثابت آموزش و پرورش و دانشگاه تربیت پاسداری امام حسین(ع) تهران باشم و سالی 17بار برای روایتگری به مناطق جنگی بروم.
به نظر شما اردوهای راهیان نور چه تأثیری روی زائران دارد؟
رهبرمعظم انقلاب میفرمایند:«شلمچه قطعهای از بهشت است» تمام ملائک از خاک شلمچه تبرک میجویند. شلمچه قدمگاه امام رضا(ع) است. حتی وقتی خارجیها برای بازدید شلمچه و طلائیه میروند خاک را میبوسند و سجده میکنند. خاک شلمچه آنها را میگیرد و از تأثیرش شگفتزده میشوند. شهیدی در کرمان است به نام شهید عالی که به جایگاه و مقام معنوی میرسد که وقتی گوشش را روی خاک میگذاشت خاک با او حرف میزد. وقتی ماجرای چنین شهدایی را به یک جوان میگویی، با حس و حالی که از محیط مناطق جنگی میگیرد، واقعاً تأثیرپذیر است. بعضیها به من میگویند چرا در گرما میروی مناطق جنگی روایتگری میکنی؟ حتی زمان جنگ و حضورمان برای دفاع از میهن را مواخذه میکنند اما اگر درجنگ تحمیلی رزمندهها و شهدا نمیرفتند چه بر سر این کشور میآمد. حالا من هم میروم تا همینها را به مردم و جوانترها گوشزد کنم.
به عنوان یک رزمنده چه خوب است خاطرهای از دوران دفاع مقدس برایمان بگویید.
یک خاطره میگویم از سـیـدمهـدی متولیان که مجروحیت زیادی درجنگ داشت. این خاطره مربوط به فاوعراق و قسمت شمالی کارخانه نمک میشود. یک شب وقتی به کمین میرفتیم، مینی زیر پایمان منفجر شد. گرد و خاک که خوابید دیدم زیر زانوی سید مهدی قطع شده و استخوانش شکسته است. تنها چیزی که مانده بود رگی بود که پایش به آن آویزان مانده بود. با توجه به اینکه بزرگترین کارخانه نمک عراق درفاو است وقتی پای سیدمهدی به زمین میخورد، نمک میرود لای زخمش. در زندگی معمولی که امروز درگیرش هستیم اگر دستمان زخم شود و نمک لای آن برود تحمل نداریم اما سیدمهدی حتی یک آخ نگفت. به اندازه دو تا شیلنگ از او خون میرفت. سیدمهدی را کول کردم. پای راستش که قطع شده بود در دستم بود. هفت دقیقه طول کشید تا برسیم. دائماً پای او تا زیر بغلم لگد میزد و تمام مسیر پر از خون شده بود. سید مهدی میگفت علی خسته شدی من را بگذار زمین. میگفت استراحت کن بعد من را ببر. چیزی نداشتم پای او را ببندم. به انتهای کانال که رسیدیم، نیت کردم به او بگویم علم پیشرفت کرده و دکترها پایت را درست میکنند. وقتی برگشتم قبل از اینکه حرفم را بزنم گفت دیدی عراقیهای نامرد چکار کردند. دیگر با این پا نمیتوانم جبهه بیایم. با آمبولانس او را به درمانگاه صحرایی نزدیک کارخانه نمک بردیم. آنجا وقتی او را روی تخت گذاشتم مچ پای مهدی انگار رفته باشد داخل چرخ گوشت و پایش دیگر قابل ترمیم نبود. دیگرآقا مهدی جبهه نیامد. الان استاد دانشگاه مازندران است. زندگی خدایی شود یعنی این. اگرحضرت زینب در عاشورا این همه رنج دید گفت جز زیبایی ندیدم چون زندگیاش خدایی بود. چون زندگی ما درجبهه خدایی بود تبدیل به عزت میشود.
در میان روایتگریهایی که در راهیان نور انجام میدهید، کدام ماجرا بیشتر به دل خودتان مینشیند؟ اگر میشود همان را برای ما تعریف کنید.
ماجرای سردار شهیدعلی اکرم رضانیا از آن دست روایتهاییاست که به دل خودم خیلی مینشیند. ایشان از بچههای اطلاعات عملیات بود و قبل از عملیات کربلای 10پیش هادی بصیر جانشین گردان بود. در عملیات کربلای10ساعت 9:30شب با حاج حسین بصیر وداع کردیم دو تا گروهان از یک گردان 300 نفره جدا شدیم.
هادی بصیر به شهید علی اکرم مأموریت داد به همراه 140 نفر جلو بروند. تخریب چی مشغول معبر بود که ناگهان زمین و زمان تکهتکه شد. در این فاصله هیچ کسی جرئت نداشت از جایش بلند شود. اما شهید علی اکرم رضانیا با شهید خسروی، آیه «وجعلنا» را خواندند و به سمت دشمن یورش بردند. با دیدن حرکت آنها به خودم نهیب زدم و به سمت راستم دویدم. ترس وجودم را گرفته بود. بنابراین پشت شهید رضانیا پنهان شدم! کمی بعد به قلهای رسیدیم که باید تصرف میکردیم. با خود شهید هشت نفر میشدیم که به قله رسیدیم. بقیه شهید شده بودند. بنابراین سردار شهید علی اکرم رضانیا به من گفت: به بچهها بگو اللهاکبر بگویند و کمتر تیراندازی کنند. هم کمی مهمات را جبران کنیم و هم دشمن با تکبیر ما فکر کند که تعدادمان زیاد است. تا11و30دقیقه شب درگیری ادامه داشت. در این حین شهید رضانیا داد زد علی بیا پیشم. اما تیری درست به زیر کمرش خورد که خون از بدنش فواره زد. بلافاصله با پارچه کمرش را بستم که به خاطر عمق زخم پارچه داخل زخم رفت. یکی از دوستان او را کول کرد، اما به خاطرسرمای هوا خونریزی رضانیا بیشتر شد.
ساعت 5/1 شب سمت چپمان یک تیربارچی داشتیم که هر چند وقت یکبار به دشمن میفهماند ما علاوه برکلاش تیربارچی هم داریم. یک صدای اللهاکبر از او بلند میشد که دیگر قطع شد. پیش خودم گفتم نکند شهید شده باشد. رفتم دیدم در گلویش خونگیر کرده و فقط صدای خرخر میآید. با نورمنور نگاه کردم تیرمستقیم رفته بود داخل دهانش از پشت سرش درآمده بود که باعث خفگیاش شده بود. به هرحال ما آن قله را با ذکر اللهاکبر و تنها با هشت نفر حفظ کردیم. روز هم که شد دیدیم تنها دو نفر زنده ماندهاند. ما آن قله را با اللهاکبر نگه داشته بودیم.
منبع: جوان