گفت‌وگوی دفاع پرس با خانواده دانش‌آموز شهید مجید سلیمی‌زاده

لبخند آخرش دیدنی بود/ ماجرای 30 نفری که توسط کومله‌ها محاصره شده بودند

فقط یک تیر خورده بود به قلب مجید. جنازه اش سالم بود. 11 بهمن جنازه اش را آوردند. برای آخرین بار که دیدمش انگار داشت می خندید. لبخندش هنوز خاطرم مانده. از مجید خداحافظی کردیم و او را در قطعه 28 به خاک سپردیم.
کد خبر: ۳۴۶۰۵
تاریخ انتشار: ۰۴ آذر ۱۳۹۳ - ۱۰:۳۱ - 25November 2014

لبخند آخرش دیدنی بود/ ماجرای 30 نفری که توسط کومله‌ها محاصره شده بودند

سرویس حماسه و جهاد دفاع پرس: حسابی سرش گرم درس و مدرسه بود. علاقه خاصی به درس خواندن داشت. جزء شاگردان ممتاز دبیرستان بود. وقتی برادر کوچکش محسن شال و کلاه کرد و رفت جبهه، همه تعجب کردند؛ چون مجید بیشتر از محسن توی حال و هوای جبهه بود.

خیلی ها منتظر بودند که مجید کی راهی جبهه می شود اما او همچنان سرگرم درس و مشق بود تا اینکه خبردار شد امام خمینی(ره) دستور داده «جوانان باید جبهه ها را پر کنند.» اینبار مجید لحظه ای درنگ نکرد. همان روز وقتی از مدرسه برگشت، یکراست به سراغ پدرش رفت و اذن میدان خواست. دوست نداشت حرف امام بی جواب بماند. بعد از دوره آموزشی به کردستان رفت.

شهید مجید سلیمیزاده حین درگیری های بانه در شانزدهمین بهار زندگی خود به سوی معبود پر کشید و آسمانی شد. برای آشنایی بیشتر با این قهرمان 16 ساله به دیدار خانواده شهید در غرب تهران(شهرک نگین) رفتیم و با علی اصغر سلیمی زاده پدر بزرگوار و شهربانو کاظم پور مادر گرامی شهید به گفت و گو نشستیم.


فرزند اول

همان اول بسم الله حاج علی اصغر دلش می گیرد و چشمهایش بارانی می شود. پیرمرد قبل از اینکه چیزی بگوید، یک آن می زند زیر گریه. اشک هایش را پاک می کند. بعد ریز می خندد. طوری که انگاری کار هر روزش است که به یاد «مجید» بغض کند و اشک بریزد. میان خنده و گریه می گوید: «مجید با بچه های دیگر فرق داشت». حاج خانم چائی و خرما را روی عسلی می گذارد، بعد آرام روی لبه مبل می نشیند. چادر گلدارش را مرتب می کند و می گوید: «بفرمایید. چائی تان یخ نکند». می خواهد چیزی بگوید. اما نمی داند از کجا شروع کند و چه چیزی بگوید بعد اینهمه سال. کمی مکث می کند و می گوید:«مجید بچه اولم بود. مجید دهم تیر 1345 در تهران به دنیا آمد. مجید یک بچه خاص بود. خیلی زود راه افتاد. زود هم زبان باز کرد. اولین کلمه ای هم که گفت، الله اکبر بود.»

صبح روز بعد

«مجید را خدا دو باره به ما داد» زن این را می گوید و بعد دلش پر می کشد سمت خراسان مثل یک کبوتر جلد. شهربانو خانم گوشه چادرش را مرتب می کند و می گوید: «مجید هنوز یک سالش تموم نشده بود که رفتیم مشهد پابوس آقا امام رضا(ع). مجید آنجا حسابی مریض شد. چند بار بردیم دکتر اما فایده نکرد. یعنی نتیجه نگرفتیم. مجید روز به روز حالش بدتر می شد. مانده بودیم با چه رویی برگردیم تهران. جواب مادرم را چی بدهیم. شب آخر بود. داشتیم آماده می شدیم برگردیم تهران. آخر شب یک سیدی آمد زیر پنجره اتاقمان شروع کرد به روضه خواندن. دیر وقت بود. گفتم اصغر یک پولی به روضه خوان بده. یک دو تومانی برد داد به سید و برگشت. صبح که از خواب بیدار شدیم مجید حالش خوب شده بود.»

مشق زندگی

حاج اصغر یک سیب سرخ پوست می گیرد و با آرامش خاصی می گوید: «مجید همین که مدرسه اش تعطیل می شد می آمد مغازه. آن وقت توی خیابان عباسی خشکشویی داشتم. مجید می آمد مغازه پشت به مشتری ها می نشست و اول تکالیفش را می نوشت. یادمه آن موقع به بچه ها زیاد مشق می دادند. بعد کتابهایش را می بست و می گذاشت داخل کیفش و شروع می کرد به کار تا 9 شب به من کمک می کرد. توی کار کردن هم زرنگ بود مثل درس خواندنش. تمیز هم کار می کرد. به خاطر اینکه مودب بود و به حرف هایم گوش می داد، خیلی دوستش داشتم. هر وقت می گفتم مجید بیا برویم مسجد ، نه نمی گفت. واقعاً بچه مومنی بود. هر وقت می رفتم مدرسه، معلم ها به احترام من از جا بلند می شدند و می گفتند: مجید یک نابغه است. همیشه معدلش 20 بود. استعداد عجیبی داشت. توی آن سن و سال درس هم می داد»

آقا معلم

با مرور خاطرات گذشته، شهربانو خانم سر ذوق می آید و می گوید: «مجید کلاس هشتم بود اما به کلاس بالاتری ها انگلیسی یاد می داد. 12 ترم انگلیسی خوانده بود. هنوز دیپلم نگرفته بود اما دیپلم زبان داشت. همسایه ای داشتیم که دو تا دختر بزرگ داشت. یکبار آمدند به مجید التماس کردند که به آنها انگلیسی یاد بدهد. مجید یک بار رفت خانه شان و دیگر هر چقدر التماس کردیم قبول نکرد. وقتی از مجید علتش را پرسیدم، گفت: «مامان دخترهای همسایه مان بی حجاب هستند. من دوست ندارم آنجا بروم». واقعاً بچه درسخوانی بود. از بچگی همین طور بود. یادم هست سه سالش هنوز تمام نشده بود که بعضی از سوره های کوچک قران را ازحفظ می خواند. بزرگتر هم که شد به قرآن خیلی علاقه داشت.»

حرف امام

«اول محسن رفت جبهه. شناسنامه اش را دست کاری کرد و رفت. خودم با ماشین بردمش راه آهن. آنجا سوار قطار شد و رفت اهواز.» حاج اصغر دست می کشد روی عکس کوچک مجید و می گوید:« محسن چند بار رفته بود جبهه اما مجید اصلاً سراغ جبهه را نمی گرفت. راستش من داشتم به مجید شک می کردم. تا اینکه یک شب آمد و گفت: «آقا جان امام خمینی فرموده که جوان ها بروند جبهه ها را پر کنند. حتی اگر پدر و مادر اجازه ندهند، مشکلی نیست» گفتم مجید دوست داری شما هم بروی جبهه؟ خندید و گفت: «آقا جان اگر اجازه ندهید، نمی روم». گفتم اجازه می دهم اما یک شرط دارد. گفت: «هر شرطی باشد قبول می کنم». گفتم خواهش می کنم اول برو دوره ببین بعد برو جبهه. مجید هم قبول کرد و رفت پادگان امام حسین(ع) دوره تکاوری دید. بعد هم سر هفته چهارم اعزام شد به کردستان.

 

خداحافظی آخر

روز اعزام، موقع خداحافظی مجید، باجناقم مرا کنار کشید و گفت: اگر دوست داری اجازه بده با مجید صحبت کنم تا از رفتن به جبهه منصرف شود. چیزی نگفتم. باجناقم که ارتشی بود رفت توی گوش مجید یک چیزهایی گفت تا مثلاً مجید از رفتن به جبهه منصرف شود اما مجید قبول نکرد و گفت: «من راه خودم را انتخاب کرده ام و هدفم خداست. به خاطر خدا می روم جبهه نه برای کسی دیگر». مرتب از جبهه نامه می نوشت. مجید تک تیر انداز بود. دوم بهمن 61 رفته بودند برای پاکسازی. کومله ها توی سپید رود بانه محاصره شان کرده بودند. 30 نفر بودند. نیروی کمکی نرسیده بود همه را بسته بودند به گلوله. فقط یک تیر خورده بود به قلب مجید. جنازه اش سالم بود. 11 بهمن جنازه اش را آوردند. برای آخرین بار که دیدمش انگار داشت می خندید. لبخندش هنوز خاطرم مانده. از مجید خداحافظی کردیم و او را در قطعه 28 به خاک سپردیم.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها