گروه حماسه و جهاد دفاعپرس- مونا معصومی؛ «وقتی فرماندهان بزرگ دوران دفاع مقدس را نام میبریم، نام حاج احمد متوسلیان، همت، خرازی و ... به گوش میخورد، اما کمتر نام شهید بروجردی شنیده میشود. او فرمانده تمام این فرماندهان بزرگ بود. شهید بروجردی در میان فرماندهان شهید، گمنام است. با وجود تمام رشادت و فداکاریهای که در مقابله با کوملهها و رژیم بعث داشت، شاید به اندازه انگشتان دست جوانان او را میشناسند. هر سال که به راهیان نور میروم. به اسامی اتوبوسها نگاه میکنم. همیشه سوار اتوبوسی میشوم که به نام شهید بروجردی است؛ زیرا رشادتهایش را دیدهام و ارادت ویژهای به وی دارم. چند سال پیش با یکی از همرزمان شهید بروجردی و جمعی از نویسندگان حوزه دفاع مقدس به یادمان شهید بروجردی رفتیم و روایتگری کردیم. کسانی که آنجا راوی بودند، میگفتند که ما هم که راوی این یادمان هستیم، این توصیفات در مورد شهید بروجردی را نشنیده بودیم.»
متن بالا برگرفته شده از سخنان «مریم کاتبی» از رزمندگان و امدادگران دوران دفاع مقدس است. نام مریم کاتبی در کنار فرماندهان بزرگی همچون شهید بروجردی و جاویدالاثر احمد متوسلیان به چشم میخورد. پای سخنانش در مورد جنگ که مینشینی، دفاع مقدس برایت رنگ و بوی دیگری دارد. کلام شیرین و طنزگونهاش صحنههای جنگ را برایت به گونه دیگری تداعی میکند. به مناسبت سالگرد شهادت شهید محمد بروجردی پای خاطرات این بانوی مبارز نشستهایم که در ادامه میخوانید.
متوسلیان از شهید بروجردی کمک میگرفت
کاتب شهید بروجردی را شهید مظلوم میخواند و میگوید: سپاه بروجرد چند سال پیش در سالروز شهادت حضرت زهرا (س)، مراسم یادبودی برای شهدای زن این شهر برگزار کردند. من یکی از سخنرانهای این مراسم بودم. مجری من را همرزم جاویدالاثر متوسلیان معرفی کرد. وقتی سخنرانی را آغاز کردم، گفتم که متوسلیان معتقد بود که کار با شهید بروجردی یک افتخار است. هر زمان متوسلیان با مشکلی روبرو میشد، از شهید بروجردی کمک میخواست. حالا امروز نام شهید بروجردی بعد از نام دیگر فرماندهان به میان میآید.
برای سقوط کردستان زنان کومله هم به میدان آمده بودند
وی با لبخندی که بر لب داشت، نحوه آشنایی با شهید بروجردی را اینگونه روایت میکند: من در دوران انقلاب، با شهید فیاضبخش فعالیت داشتم. وقتی انقلابیها در تظاهرات مجروح میشدند، من و آقای فیاضبخش این مجروحان را به باغ شمیران میبردیم و معالجه میکردیم تا به دست ساواک نیافتند. شهید بروجردی از فعالیتهای من در آن دوران با خبر بود. از این رو پس از آغاز غائله کردستان، از شهید فیاضبخش میخواهد که من و صدیقه را به مریوان بفرستد. از آنجایی که کردستان در حال سقوط بود، هیچ کس حاضر نمیشد تا دختر یا همسرش را به آنجا بفرستد. در مقابل کومله و دموکرات همسرانشان را به کردستان آورده بودند. زنان در لباسهای کردی اسلحه پنهان میکردند؛ البته آنها اصالتا کرد نبودند و از شهرهای دیگر آمده بودند. وقتی به پایگاههای ما نزدیک میشدند، زنان اسلحه را به مردانشان میدادند. از این طریق نیروهای بسیج و سپاه شهید شدند و شهر در حال سقوط بود. شهید فیاض بخش در نامهای از من خواست تا یک هفته به سنندج و پاوه برای امدادرسانی بروم، از آنجایی که من فرد بسیار ترسویی بودم، نمیپذیرفتم؛ اما به اصرار مادرم قبول کردم.
آرامش بروجردی، ترس من را از بین برد
وی گفت: وقتی به پادگان سنندج رسیدم. برای لحظهای صدای تیراندازی قطع نمیشد. خیلی ترسیده بودم. وحشت زده در حیاط پادگان میچرخیدم که ناگهان یک مرد قد بلند به چشمم خورد. رو برگرداندم و برای اولین بار شهید بروجردی را مقابلم دیدم. نمیدانستم که او کیست، فقط گفتم «برادر من میترسم». او با لبخند و آرامشی که در چهرهاش داشت، گفت: «اینها برادران ما هستند. برای چه میترسید.» با این حرف شهید بروجردی تمام ترس من فروکش کرد. آن زمان کومله و دموکراتها تا نزدیکی پادگان رسیده بودند و من از این امر بیاطلاع بودم. شهید بروجردی آن لحظه نگفت که شهر در حال سقوط است. تیراندازی که تمام شد. شهید بروجردی خودش را معرفی کرد. او فرمانده پادگان سنندج و غرب کشور بود. خطاب به وی گفتیم که ما آمدهایم تا به مدت یک هفته برای امدادرسانی به پاوه برویم. شهید بروجردی از ابتدا در نظر داشت تا ما را به مریوان بفرستد و در تامین جاده از ما استفاده کند، اما آن لحظه گفت: «پاوه کشتار و تیراندازی است. ما میخواهیم به مریوان برویم. شما هم اگر مایل باشید میتوانید با ما بیایید.» از آنجایی که در مراسم تشییع شهدای پاوه در تهران شرکت کرده و شنیده بودم که کومله و دموکراتها پوست بدن انسانها را میکنند، از رفتن به پاوه منصرف شدم و با خوشحالی و تشکر برای این پیشنهاد، گفتم من و دوستم به مریوان میآیم. آن زمان نمیدانستم که پاوه و مریوان نزدیک هم هستند و تمام ضدانقلابها از ترس شهید چمران از پاوه به مریوان فرار کردهاند.
این پرستار و رزمنده جنگ، شهید بروجردی و متوسلیان را ناجیان کردستان میداند و میگوید: آن زمان بنی صدر خائن، امکانات و حتی فشنگ به کردستان نمیفرستاد. او انبارهای پادگان را با تیربار پر کرده بود. تیربار برای دشت خوب است که بتوانیم هواپیماهای دشمن را بزنیم. کردستان کوهستانی است و تیربار بیفایده است. دروازههای کردستان باز شده بود. مرحوم دباغ فرمانده سپاه همدان در آنجا به مردها عملیات پارتیزانی آموزش میداد. همه به میدان آمده بودند تا مانع سقوط شهر شوند. به جرات میتوانم بگویم که با تدابیر شهید بروجردی و متوسلیان کردستان نجات یافت.
ترسوترین رزمنده جنگ هستم
پای سخنان خانم کاتبی که مینشینی دیگر گذر زمان را فراموش میکنی. آنقدر شیرین از سیاه و سفیدهای جنگ میگوید که در تاریخ سیر میکنی و در دل میگویی کاش من هم شاهد آن صحنهها بودم. او خودش را ترسوترین رزمنده دوران دفاع مقدس میخواند و میگوید: برخی از من میپرسیدند که در حدود ۱۰ سال حضورم در مناطق غرب و جنوب کجا خیلی ترسیدم؟ من پاسخ میدهم من همه جا ترسیدم. من حتی وقتی یک پاسبان هم میدیدم، میترسیدم. میگفتم این اسلحه دارد. این اسلحه میتواند یک نفر را بکشد. زمانی که پاوه رسیدیم، جاویدالاثر متوسلیان گفت که ما امدادگر نیاز نداریم. شما میتوانید در تامین جاده به ما کمک کنید. ما هم چارهای جز قبول این پیشنهاد نداشتیم. با شرط این که هر وقت به تهران میروند، ما را هم با خودشان ببرند، مسئولیت تامین جاده را قبول کردیم. وظیفه مسئولان تامین جاده این بود که تمام ماشینهایی که وارد شهر کردستان میشد را باید میگشتیم. از آنجایی که برادران نمیتوانستند خانمها را بازرسی کنند، ما برای این کار رفتیم.
ماموریت هفت روزه به هشت ماه طول کشید
وی در خصوص ماموریتش در کردستان اظهار میکند: ماموریت هفت روزه ما به هشت ماه طول کشید. نزدیک عید نوروز بود؛ من و صدیقه به متوسلیان اعلام کردیم که میخواهیم برای مرخصی به تهران برویم و پس از آن برای اعزام به جنوب ثبت نام کنیم. اصرارهای متوسلیان برای بازگشت ما کار ساز نشد. او برای راضی کردن ما به سراغ شهید بروجردی رفت. شهید بروجردی حدود ۲ ساعت برایمان از جنگ در کردستان گفت. همچنین اعلام کرد که اوایل سال ۶۰ عملیات مهمی در غرب خواهیم داشت. بالاخره ما راضی شدیم که بعد از چند روز مرخصی برگردیم. شهید بروجردی یک نفر را به عنوان محافظ همراه ما فرستاد. ما فکر میکردیم تهران که برسیم این محافظ از ما جدا میشود، اما این اتفاق نیافتد. آن زمان وقتی کسی از جبهه برمیگشت، اقوام او را به خانهشان دعوت میکردند. در این مدت این محافظ همه جا همراه من بود. حدود ۱۰ روز بعد، این محافظ به من و صدیقه گفت که طی تماس متوجه شده است که عملیاتی در پیش است. ما هم وسایلمان را جمع کردیم و به سمت مریوان به راه افتادیم.
تمام زوایای جنگ را باید روایت کرد
این رزمنده و امدادگر دوران دفاع مقدس میگوید: وحدتی که در کردستان بود را هیچ کجا ندیدم. این وحدت مانع سقوط شهر شد. راویان دفاع مقدس جنگ را بسیار مقدس و شهدا را به دور از دسترس توصیف کردهاند. درحالیکه رزمندگان هم دعوا میکند و از دست هم ناراحت میشدند. ما عملیات موفقیت آمیز و عملیات عدم فتح هم داشتیم. خاطراتی از شهدا داریم که اگر برای جوانان امروز تعریف کنیم، باور نمیکنند. گمان نمیکنند که شهدا هم شوخی میکردند و یا اشتباهی از سوی آنها هم رخ میداد. بیاییم جنگ را از روایای مختلف بیان کنیم. شهدا برای جوانان ما دور از باور شده است.
کاتبی در پایان سخنانش عنوان میکند: آخرین دیدار من و شهید بروجردی در بیمارستان بود. پس از بازگشت من و صدیقه به کردستان، روزی متوسلیان، ناصر کاظمی و شهید بروجردی به بیمارستان آمدند. برادر متوسلیان با لبخند خطاب به آن دو نفر گفت: «خانم کاتبی هستند.» شهید بروجردی از اینکه توانسته بود من را به کردستان برگرداند، با یک لبخند معناداری گفت: بله میشناسم. آبان سال ۶۱ از کردستان به جنوب رفتم. حدود هفت ماه در آنجا بودم. در این دوران رضا چراغی به شهادت رسیده بود و من خبر نداشتم. به تهران که آمدم، خبر شهادتش را شنیدم. در تهران ماندم تا در مراسم چهلم شهید چراغی حضور یابم. یکم خرداد ۶۲ اخبار گوش میکردم که اعلام کرد محمد بروجردی شهید شد. این خبر برای من قابل تحمل نبود. مراسم چهلمین شهید چراغی همزمان با مراسم خاکسپاری شهید بروجردی شد. من تا عملیات مرصاد در مناطق عملیاتی جنوب کشور ماندم. وقتی که قطعنامه امضا و قرار شد که من به تهران برگردم، گریه میکردم و میگفتم من چطور از این خوبها جدا شوم.
انتهای پیام/ 131