روایت 2 سرباز عراقی از روزهای نبرد خرمشهر؛

ماجرای گریه سرگرد عراقی/ فریادهای الله اکبر لرزه بر تن صدامیان انداخته بود

یک سرگرد عراقی گفته است: «فریادهای الله اکبر ایرانیان باعث وحشت و ترس شدیدمان شده است و فکر عقب نشینی را در ذهن نیروهایمان تقویت می‌کند».
کد خبر: ۳۴۷۸۴۷
تاریخ انتشار: ۰۵ خرداد ۱۳۹۸ - ۰۹:۰۲ - 26May 2019

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، سومین روز خرداد سال 1361 رزمندگان با ورود به خرمشهر، شهر را پس از 578 روز اسارت به دست بعثی‌ها بازپس گرفتند. کل کشور با شنیدن خبر آزادی خرمشهر پر از شور و اشتیاق شد، خبر خوشی که در روزهای جنگ دل های بسیاری از مردم ایران را شاد کرده بود. عملیات بیت‌المقدس و بازپس گیری خرمشهر به تیتر یک خبری رسانه‌های داخلی و خارجی تبدیل شد، در این بین صدام متحمل شکستی تلخ شده بود، او که فکر فتح سه روزه تهران را در سر می‌پروراند در نگهداری برگ برنده خود یعنی خرمشهر نیز بازمانده بود.

ماجرای گریه سرگرد عراقی/ فریادهای الله اکبر لرزه بر تن صدامیان انداخته بود

فریادهایی که لرزه بر تن صدامیان انداخته بود

سرهنگ رضا الصبری از نیروهای عراقی حاضر در خرمشهر که در جریان نبردهای سنگین خرمشهر در زمان آزادسازی، در مرکز فرماندهی مستقر بود، در کتاب خاطراتش از تلگرافی سخن می‌گوید که آخرین اوضاع نیروهای عراقی در خرمشهر را حکایت می‌کند: «فریادهای الله اکبر ایرانیان باعث وحشت و ترس شدیدمان شده است و فکر عقب نشینی را در ذهن نیروهایمان تقویت می‌کند. افراد از دستور سرپیچی می‌کنند و مشروعیت دفاع از خرمشهر را زیر سؤال می‌برند.»

او اوضاع حاکم بر سربازان و فرماندهان را این طور شرح می‌دهد: «احمد زیدان از جانب فرماندهی کل، اختیارات تام و گسترده‌ای همچون اجازه اعدام افراد را داشت. در واقع، اختیارات وزیر دفاع را در منطقه خرمشهر عهده دار بود. نیروهای ایرانی حلقه محاصره خرمشهر را تنگ‌تر می‌کردند. کمربند آتشینی، خرمشهر را احاطه کرده بود. دقایق به کندی می‌گذشت. از آسمان آتش می بارید.»

تسلیم 13 هزار اسیر

او در مورد وضعیت نیروهای عراقی در آخرین روز حضورشان در خرمشهر نیز می‌نویسد: «وضعیت پیش آمده منجر به تقسیم نیروهای ما به 2 دسته شد: گروهی از افسران عالی رتبه که مایل به تسلیم به قوای ایرانی و خواهان رهایی از این مهلکه بودند؛ گروه دیگر که اصرار داشتند نیروها باید تقویت شوند و تا آخرین گلوله در مقابل ایرانی‌ها بجنگند. اینها افرادی بودند که در خط سرهنگ احمد زیدان قرار داشتند.»

سپس او از اشک ریختن صدام برای کشته شدن چند افسر ستادی می‌نویسد و ادامه می‌دهد: «نیروهای احتیاط عراق به فرماندهی لشکرهای دهم، دوازدهم و پانزدهم، دست به حمله‌ای از محور غرب شلمچه زدند. هدف، شکستن حلقه محاصره خرمشهر بود. این آخرین تلاش نیروهای عراقی برای ایجاد پل‌های ارتباطی با نیروهای تحت محاصره بود. تلاش‌های ما شکست خورد.»

او در مورد روزهای آخر مقاومتشان نیز می‌نویسد: «از تیپ، فقط یک گردان می‌جنگید و به همین دلیل ایرانی‌ها توانستند مقاومت ما را بشکنند و به مقر تیپ برسند. رزمندگان ایرانی در تاریخ 23 می 1982 2 خرداد 1361 وارد خرمشهر شدند و به تعقیب عراقی‌ها پرداختند در تاریخ 24 می، سوم خرداد افسران و سربازان ما که بیش از 13 هزار اسیر می‌شدند خود را به ایرانی‌ها تسلیم کردند.

ماجرای گریه سرگرد عراقی/ فریادهای الله اکبر لرزه بر تن صدامیان انداخته بود

سربازان عراقی به دنبال سوراخ موش

سرهنگ کامل جابر نیز در خاطرات خود از نبرد خرمشهر در بخشی به مبارزه سربازان ایرانی اشاره می‌کند و درباره آن می‌گوید «گویی ایرانیان داوطلبانه برای پذیرش مرگ به سوی عراقی‌ها می‌رفته‌اند». او در جایی می‌نویسد: «رأس ساعت نه شب، نیروهای ایرانی حمله وسیعی را علیه آپارتمان های مسکونی در شمال خرمشهر انجام دادند؛ طوری که نیروهای ما مجبور به عقب نشینی به داخل خرمشهر شدند. آن‌ها تمام مجتمع را به تصرف خود درآوردند. اجساد سربازان و مجروحان ما نیز در همان جا ماند. تمام تجهیزات و سلاح های سنگین نیز باقی ماند و ما به سمت خرمشهر عقب نشینی کردیم. منظره عقب نشینی بسیار تکان دهنده بود. سربازان ما با پای برهنه و لباس‌های گلی و بدون کلاه دنبال سوراخ موش می‌‎گشتند؛ تا جایی که سرهنگ خمیس بر صورت آن‌ها تف انداخت. افسران درجه نظامی خود را کنده بودند؛ چون فکر می‌کردند اسیر خواهند شد، وضع بسیار آشفته بود. در همان حال، فرماندهی از ما می‌خواست حتی اگر جوی خون در شهر جاری شود، خرمشهر را از دست ندهیم. عده‌ای از افسران به فرماندهی گفته بودند که جان خود را فدای صدام خواهند کرد و فرماندهی هم این حرف‌ها را باور کرده بود. در این هنگام، صدام حسین، عدنان خيرالله - وزیر دفاع - را به منطقه فرستاد. هنگام فروپاشی محور دفاعی مجتمع آپارتمانی، عدنان خيرالله با عبدالجواد ذنون سوار هلی کوپتر شد تا اوضاع را از بالا زیر نظر داشته باشد.»

ترس سرتیپ خمیسی از جنایاتش در خرمشهر

سرهنگ جابر درباره تسلیم نیروهای عراقی به نیروهای ایرانی می‌گوید: «بعد از این که نیروهای اسلامی توانستند گروه‌های پیشرو ما را نابود کنند، تمام نیروی خود را در منطقه به کار گرفتند و همان شب از دیوار دفاعی به درون شهر رساندند. در آغاز، نیروهای ما به دلیل ضعف روحیه خود را تسلیم می‌‎کردند. همین‌ها بودند که ایرانی‌ها را به مناطق مین گذاری شده و انبارهای اسلحه و مهمات، همچنین به طرف واحدهایی که نه می‌خواستند تسلیم شوند، نه درگیر، راهنمایی کردند. این وضعیت در تمام طول شب ادامه داشت. هزاران سرباز مضطرب عراقی در خرمشهر به این سو و آن سو می‌رفتند؛ بی آن‌که بدانند چه باید بکنند؟ اما گروهی دیگر از سربازان به همراه افسران با تمام قوا می‌جنگیدند؛ چون فکر می‌کردند اگر اسیر شوند، اعدام خواهند شد. افسران این فکر را در سربازان جا انداخته بودند که اگر از این مهلکه نجات پیدا کردیم، به شما پاداش حسابی خواهیم داد؛ افسرانی که در خرمشهر جنایات زیادی مرتکب شده بودند. سرتیپ خميس الدليمی به سه زن عرب تجاوز کرد و افسران دیگر نیز همچون او دست به اعمال شنیعی زده بودند. برای همین، از عاقبت خود سخت می‌ترسیدند و می‌دانستند سرنوشتی جز مرگی فجیع در انتظارشان نیست. مقاومت این گروه چند دلیل داشت: «فرار از اسارت، فرار از مرگ، ترس از خشم صدام.

گریه سرگرد عراقی

از سوی فرماندهی خرمشهر دستور حمله به نیروهای اسلامی صادر شد که باید در ساعت هفت همان روز انجام می‌گرفت، دستور این بود که واحدهای محاصره شده در خرمشهر، محاصره را درهم بشکنند و به پیشروی ادامه داده، به لشکر هفت - که از شلمچه به سوی خرمشهر عازم بود - بپیوندند. این فرمان در حالی صادر شد که روحیه سربازان ما بسیار ضعیف بود و نسبت به عاقبت جنگ بدبین بودند. هم  اینکه فرماندهان بر نفرات خود تسلط کافی نداشتند و به دلیل درهم شدن واحدها نمی‌شد سرباز يک گروهان را از سرباز گروهان دیگر تشخیص داد.

از طرف دیگر، در داخل شهر اسلحه و مهمات هم نداشتیم. نفربرها هم از کار افتاده بودند و هیچ کس جرأت نداشت آن‌ها را به حرکت درآورد. تفنگ‌ها هم کار نمی‌کرد. سربازانی که تازه به خرمشهر اعزام شده بودند، نه از نقشه شهر اطلاعی داشتند، نه از میدان‌های مین. از نظر نظامی هم این حمله که باید از درون شهر آغاز می‌شد، کار صحیحی نبود؛ چون خرمشهر بیش تر حالت دفاعی داشت تا حالت هجومی. به هرحال، بنا به درخواست فرماندهی دست به حمله زدیم. از ادوات مکانیزه و زرهی هم استفاده کردیم. با این که سربازان نسبت به این جنگ بی میل بودند، در برابر تانک‌ها می‌دویدند. شاید برای این که از شدت نومیدی دست از جان شسته بودند. تلفات زیادی دادیم؛ در حالی که چند متر نتوانستیم بیش تر پیش برویم؛ چون نیروهای اسلامی راه‌ها را بسته بودند. به سرگرد عبدعلى حسين العبودی که فرمانده گردان سوم از تيپ 44 بود، گفتم: «تکلیف چیست؟» سرگرد به گریه افتاد و گفت: «اگر تسلیم نشویم، همه نابود می‌شویم».

انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها