به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، محمد ابراهیم حقیری از جانبازان ۷۰ درصد دوران دفاع مقدس بود که دی ماه سال گذشته به یاران شهید خود پیوست. او در عملیاتهای بیت المقدس، رمضان، محرم، والفجر مقدماتی، والفجر ۸، کربلای ۴ و ۵ حضور داشت که در عملیات والفجر مقدماتی با اصابت مستقیم گلوله خمپاره ۶۰ روی سرش به شدت مجروح شد. حقیری در جبهه مسئولیتهایی همچون فرماندهی گروه در کردستان، اطلاعات عملیات و مسوول محور در عملیات رمضان را به عهده داشت و در سال ۸۶ با ۷۰ درصد جانبازی و درجه سرلشکری بازنشسته شد. در ادامه بخشی از روایتهای این جانباز سرافراز کشور را از روزهای حضورش در جبهه و جنگ میخوانید.
خوابیدن تا صبح روی آب
سال ۴۶ مسوولیت مقر آموشی نیروهای اطلاعات و عملیات امام رضا (ع) واقع در خرمشهر به نام موقعیت شهید شاکری به من واگذار شد. با آنکه موقع راه رفتن تلو تلو میخوردم خودم مسوولیت آموزش خاکی نیروها را برعهده گرفتم.
یک شب به مسوول آموزش آبی نیروها، برادر احمد کشاورزیان گفتم: می خواهم بیایم و ببینم که چه می کنید. او گفت: به این شرط که لباس غواصی بپوشی و لاوژاکت هم تنت کنی تا اگر مشکلی پیش آمد، غرق نشوی.
جلوی پل مارد ناگهان چند نفری دست و پایم را گرفتند و من را داخل آب انداختند. در کمال ناباوری گاز قایق را گرفته و رفتند. با وضعیتی که دست و پایم به فرمان من نبود، تا صبح روی آب ماندم. سرانجام برادران ساعت هشت صبح محبت کرده و مرا جلوی دهانه ی خلیج فارس، از رود اروند گرفتند!
بروز احساسات ممنوع!
شبی که عملیات والفجر ۸ شروع شد، در اتاق هدایت عملیات بودم. قلبم به شدت می زد، حتی شدیدتر از مواقعی که خودم در خط مقدم حضور داشتم. نورالله شوشتری، هدایت عملیات را در قسمت جزیرهی ام الرصاص به عهده داشت. وظیفه من، به عنوان مسوول کالک و نقشه، این بود که تغییرات را روی کالک و نقشه ایجاد کرده و در اختیار فرماندهان قرار بدهم. ما که اطلاع داشتیم عملیات ما در آن نقطه حالت فریب دارد و عملیات اصلی در فاو است، خیلی ناراحت بودیم. با گذشت چند ساعت از عملیات، چند گردان از استان سمنان که در آن نقطه درگیر بودند، دچار مشکل شدند. ما باید خونسردی خودمان را حفظ میکردیم. حتی وقتی دوست و شوهر خواهرم ابوالفضل هراتی که معاونت گردانی را در آن قسمت به عهده داشت، به شهادت رسید، باز هم نباید احساسات خودم را بروز میدادم.
نوبت من
عملیات محرم بود. چند مجروح در یک قسمت جا مانده بودند. ماشین را برداشتم تا آن مجروحین را به عقب برسانم. بمباران شروع شد. با صدای سومین بمبی که به زمین نشست به زمین افتادم. احساس کردم پاهایم از من نیست. ترکش پوست شکمم را پاره کرده بود و قسمتی از روده ها بیرون زده بود. وقتی من را به اندیمشک رساندند، روده هایم از شدت تورم، حالت انفجار داشت. بیمارستان پر از مجروح بود. با آنکه حالم خوش نبود، متوجه بودم دکتر رودههای یک رزمنده را بلند کرده و یک نفر دیگر ترکش های آن را بیرون می آورد. فکر کردم بعد از او نوبت من است.
خبری از شهادت نبود
پنجم فروردین ۹۲ بود. برای بازدید از یک محور حرکت کردیم. در نقطه رهایی، دوربین دید در شب را به گردنم آویزان کردم و برادر «قدم شمار» را صدا زدم تا قطب نما را به او بدهم. وقتی جلو آمد و دستش را دراز کرد، یک گلوله ی خمپارهی ۱۰ روی سرمان سقوط کرد و جلوی پایم منفجر شد. برادر قدم شمار به شهادت رسید و دو نفر دیگر از برادران هم مجروح شدند. از نوک پا تا فرق سر، غرق در ترکش و خون بودم. چند بار شهادتین را گفتم، ولی خبری از شهادت نشد. فکر کردم نکند غلط تلفظ میکنم که خبری از شهادت نیست. ۱۰ بار شهادتین را گفتم، ولی شهید نشدم برای تکمیل دورهی درمان به دامغان بازگشتم تا در منزل استراحت کنم. در اتاقی، یک طرف تخت من بود و در طرف دیگر تخت برادرم حسن. او نیز در عملیات محرم مجروح شده بود. پدرم که از درخت افتاده بود، حال و روزش بهتر از ما دو نفر نبود. مادر و خواهرم مثل پروانه دور ما سه نفر می گشتند. ضربه ی سقوط گلولهی خمپاره، طرف چپ بدنم را فلج کرده و طرف دیگر سالم بود. میتوانستم به کمک عصا راه بروم. چند ماه فیزیوتراپی وضعیتم را بهبود بخشید. دوستان سپاه دامغان را متقاعد کردم و عازم منطقه شدم. در لشکر ۲۱ امام رضا (ع)، خودم را به مسوول اطلاعات و عملیات، برادر مصباحی معرفی کردم. ایشان هم محبت کرد و مسوولیت اتاق کالک و نقشه را به من واگذار کرد.
انتهای پیام/ 141