گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: جنگ تحمیلی رژیم بعث علیه کشورمان هر چند تخریبها و ویرانیهایی زیاد برای ما به بار آورده است؛ اما در این جنگ تجربهها و اندوختههایی کسب کردیم که امروزه به مدد همین تجربه ها و اندوختهها در قله پرافتخار اقتدار و امنیت قرار گرفتهایم؛ هرچند این اقتدار و امنیت آسان به دست نیامده است و برای رسیدن به این آرامش و اقتدار، خانوادههای زیادی فرزندان خود را فدا کردهاند که هرگز فداکاری و ایثار آنها از یادها نخواهد رفت. ایثار و فدارکاری زیر موشکباران، بمباران و ... کار سهلی نیست. فرزندان زیادی در این جنگ یتیم شدند؛ مادر و پدر خانواده صاحبی بزاز نیز این دست خانوادههایی هستند که پدر و مادر خانواده در جریان موشکباران رژیم منحوس بعثی به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
برای آشنایی با فعالیتهای این خانواده در دوران دفاع مقدس، خبرنگار ما به گفتوگو با منصوره صاحبیبزاز دختر شهیدان حسین صاحبیبزاز و ملوک صاحبیبزاز پرداخت که در ادامه میخوانید:
پدرم تلفن مغازهاش را در اختیار رزمندگان قرار میداد
وقتی جنگ شروع شد، ۱۳ ساله و ساکن دزفول بودم. جنگ که آغاز شد، مدارس دزفول به مدت یک سال تعطیل شد. به جهت اینکه سن کمی داشتم، نمیتوانستم فعالیتهای گستردهای انجام دهم، اما به مادرم در پشتیبانی جبهه اعم از پاک کردن سبزی و برنج، بسته بندی مواد غذایی، شستن و دوختن لباس و ... کمک میکردم. چهار خواهر و چهار برادر هستیم. ۲ خواهر و ۲ برادرم قبل از شروع جنگ ازدواج کردند و خواهر دیگرم سال ۶۱ ازدواج کرد.
شغل خانوادگی ما بزازی است. پدرم هم در بازار دزفول، بزازی داشت. وضعیت مالیمان به گونهای بود که میتوانستیم از دزفول به شهر دیگری برویم و زندگی کنیم، اما پدرم راضی نشد. قبل و بعد از عملیاتها، شهر دزفول شلوغ میشد. رزمندگان برای خرید و یا تماس با خانوادههایشان به این شهر میآمدند. به جهت افزایش جمعیت، مخابرات شلوغ میشد. پدرم تلفن را روی میز مغازه میگذاشت تا رزمندگان از آن استفاده کنند. پدرم معتقد بود ما باید در حد توانمان به رزمندگان کمک و دلگرمی بدهیم، زیرا آنها تا پای جان در جبهه ایستادگی میکنند. پدرم تنها کسی نبود که این کار را میکرد. اکثر بازاریها رفتارهای مشابهای داشتند.
سه ماه از سال موشک باران افزایش مییافت
دوران دفاع مقدس در ایام بهمن تا فروردین، موشک باران شهر افزایش مییافت. هر ساله جمعیت شهر دزفول کم میشد، ولی هرگز تخلیه کامل نشد. بعد از عملیات فتح المبین، رژیم بعث تنها موشک به سمت شهر پرتاب میکرد. اواخر سال ۶۳، خواهرم که در بهبهان زندگی میکرد، فرزند دومش به دنیا آمد. مادرم چند روزی نزد وی رفت. من به همراه دو برادر کوچکترم، پدر و مادربزرگم در خانه مانده بودیم. پسرخاله مادرم در این ایام درگذشت. او برای شرکت در مراسم تشییع و خاکسپاری به دزفول بازگشت. خواهر دیگرم و همسرش در یکی از روستاهای دزفول معلم بودند. از آنجایی که شهر به شدت موشک باران میشد، امکان عبور و مرور نداشتند. برادرم به دنبال مادرم، من و ۲ برادرم آمد تا برای خواهرم که باردار هم بود، نان و مواد غذایی بخریم و ببریم. همگی به روستایی محل اسکان خواهرم رفتیم و یک شب ماندیم.
روز بعد مادر و پدرم در خانه مشغول آماده شدن برای رفتن به مراسم هفتم پسرخاله مادرم بودند که موشک مستقیم به داخل خانهمان اصابت کرد. آن روز برادرهای کوچکم برای خرید از خانه خارج شده بودند. من و مادربزرگم هم در زیرزمین بودیم. زیرزمین ما از بتن ساخته شده و در انتهای خانه بود.
مادر و پدرم در کنار هم شهید شدند
در زیر زمین بودیم که احساس کردم صدای اصابت موشک به زمین، به ما نزدیک است. آن لحظه اصلا فکرش را نمیکردم که این موشک به خانه خودمان خورده باشد. چند پله بالاتر که آمدم، کمد سقوط کرده و خاکهای زیادی را بر روی راهپله دیدم. به سرعت از پلهها بالا آمدم. صحنهای را که میدیدم نمیتوانستم باور کنم. خانه و حیاط کاملا تخریب شده بود. فریادزنان خودم را به بالای آوار رساندم و مادرم را صدا زدم. برای لحظهای صدای مادرم را شنیدم که ۲ مرتبه من را صدا زد. آنقدر شوکه شده بودم که نمیتوانستم مرکزیت صدا را تشخیص دهم. همسایهها به کمکمان آمدند. حجاب نداشتم. بخشی از قیرگونی پشت بام را بر روی سرم انداختم. خواهرم وقتی خبر را شنید، به سرعت خودش را رساند. او همانجا درد زایمان گرفت. عمویم من و خواهرم را با خودش برد. شدت انفجار شدید بود. پیکر مادر و پدرم را در خانه همسایه پیدا کردند. عمویم اجازه نداد که ما در تشییع پدر و مادرمان شرکت کنیم.
برادرم از خبر شهادت پدر و مادرمان شوکه شد
برادر بزرگترم رزمنده و عاشق شهادت بود. او قبل از شروع جنگ تحمیلی هم به شوش رفته بود. جنگ که شروع شد، خودش را به مناطق عملیاتی رساند. او ۳۷ ماه سابقه حضور در جبهه دارد. در این ایام چندین مرتبه از ناحیه دست و پا مجروح و یک مرتبه هم شیمیایی شد. بر اثر مجروحیت ماهها هم خانه نشین شده بود. او دوست داشت که پزشک شود، اما از آنجایی که زمان زیادی را در جبهه میگذراند، نتوانست به خوبی درس بخواند به همین خاطر در رشته پزشکی قبول نشد. به همین خاطر برگه اعزام به کردستان را در سال ۶۳ گرفت و رفت. هشت ماه از وی بیخبر بودیم تا اینکه ۲۰ روز بعد از شهادت پدر و مادرم به علیرضا خبر دادند. او برگشت. مدتی به خاطر این حادثه در شوک بود. باور نمیکرد که او زنده است و مادر و پدرمان شهید شدهاند. مغازه پدرم را باز کرد و به شغل بزازی پرداخت. سرپرستی من و ۲ برادر دیگرم را نیز بر عهده گرفت. مدتی بعد از دوستم برای علیرضا خواستگاری کردم. از عقد تا عروسی یک هفته طول کشید. یک مراسم ساده برگزار کردند. پنج نفره زندگی میکردیم تا اینکه سال ۶۵ من در دانشگاه تهران قبول شدم. ۲ برادر کوچکترم هم هر دو در رشته پزشکی تحصیل کردند.
انتهای پیام/ 131