«علیرضا ساریخانی» از غواصان رزمنده لشکر 31 عاشورا در دوران دفاع مقدس در گفتوگو با خبرنگار دفاعپرس تبریز خاطرهای طنز از عملیات پدافندی در شلمچه ذکر کرد که در ادامه متن کامل آن را میخوانید:
«بعد از عملیات کربلای پنج، وقتی در خط پدافند شلمچه در خط احتیاط ماندیم و سردار علی پاشایی فرمانده گروهان ما بود. یکی از نیروها هنگام بازگشت از استحمام با خود مهمات آورد. وقتی از او پرسیدم این مهمات را از کجا آوردهای پاسخ داد چندین زاغه را دیدم که نگهبانی نداشتند و پر از مهمات بودند!
با خود گفتم حتما این مهمات از عملیات کربلای پنج به جا مانده و اکنون به حال خود رها شدهاند؛ موضوع را با شهید علی پاشایی در میان گذاشتم و با حضور در منطقه متوجه چهار زاغه بزرگ شدیم که علیرغم انبار تجهیزات نظامی متعدد در آن لحظات نگهبانی نداشتند.
با خودرو مهمات را بار زدیم و از آنجا که نیروهای خط مقدم از کمبود سلاح و مهمات رنج میبردند دو بار دیگر برگشتیم و بدون دغدغه خودرو لندرور را پر از مهمات کردیم و به سنگرهایمان انتقال دادیم. موقعی که داشتیم برای بار چهارم مهمات را باحوصله و سلیقه در خودرو میچیدیم صدای گلنگدن شنیدم و رزمندهای با اسلحه از مقابل زاغه به سویم دوید.
شهید پاشایی مهمات را از زمین بر میداشت و به دو تن از بچهها میداد و آنان نیز تجهیزات را به من میرساندند تا در خودرو بچینم؛ از آنجایی که آنان پشت خودرو قرار داشتند متوجه قضیه نبودند و برای همین شهید پاشایی که میدید ایستادهام و دیگر تجهیزات را از بچهها نمیگیرم، خطابم قرار داد و گفت: «چرا ایستادی پس؟ بزن بریم!».
آن رزمنده وقتی به خودرو رسید برای توضیح ماجرا سریعاً پایین پریدم اما او مقابل پایم شلیک کرد، شهید پاشایی سریعاً خود را به کنار خودرو رساند و وقتی با عصبانیت به آن رزمنده گفت این چه کاری است که انجام میدهی گلولهای دیگر به سمت مقابل پای او شلیک کرد؛ وقتی دیدم این رزمنده آخر سر ما را میکشد سعی کردم اسلحه را از دست وی بگیرم و بعداً او را توجیه کنم در همین حین یکی دیگر از نیروهای آنان فرا رسید و هنگامی که دید بنده و دوست او بر سر کنترل اسلحه در مجادلهایم گلنگدن را کشید؛ دیدم اگر اسلحه را رها نکنم او مرا هدف قرار میدهد و برای همین اسلحه را رها کردم اما تا دل سیر داشتند کتکمان میزدند.
برای آنکه مانع تیرها شوم در آن شلوغی به تصور اینکه یکی از نیروهای آنان را سپر قرار میدهم تا به سمت ما شلیک نکنند، یکی از رزمندگان را کشیدم و مقابل خود قرار دادم، او لحظهای برگشت و مرا نگاه کرد و آن هنگام دیدم نیروی گردان خودمان را سپر قرار دادهام! بعدها که او را میدیدم خجالت میکشیدم که الان فکر میکند تعمدی در کار بوده است.
به هر حال اندکی داد و بیداد کردیم و گفتیم ما عراقی نیستیم و آخر سر رضایت دادند تا ما را نزد فرمانده خود ببرند؛ علی پاشایی نیز مرا سرزنش میکرد که من گفتم این مهمات از عملیات کربلای پنج نمیماند، اما تو اصرار کردی و ما را تا اینجا کشاندی.
وقتی نزد مسئول آنان رفتیم و ماجرا را توضیح دادیم پرسید نیروی کجایید و دقیقاً آنجا چه کاری انجام میدهید؛ ما گفتیم عضو لشکر عاشوراییم اما برای آنکه همهچیز را لو نداده باشیم عنوان کردیم نیروی آزاد لشکریم و هر کاری بگویند همان را انجام میدهیم؛ آن مسئول نیز به شوخی گفت همانها به شما گفتهاند بیایید و مهمات ما را بار بزنید؟!
بالاخره فرمانده آنان که انسان بسیار خوبی بود گفت مهمات خودرو را خالی کنید اما با آن مهمات قبلی که برده بودیم کاری نداشت؛ کارت شناسایی نزد خود نداشتیم و آخر سر شماره پلاکهایمان را گفتیم و تعهد دادیم دیگر در آنجا برای حمل مهمات حاضر نشویم.
موقع برگشت بدون آنکه شهید پاشایی را از برنامهمان مطلع کنیم برای سرگرم کردن عراقیها و ایجاد ترس با بچهها هماهنگ کردیم تا لحظاتی به صورت همزمان خط آتش برقرار کنیم؛ همین کار را هم کردیم و بعداً به سنگرهایمان رفتیم اما بعثیها تا 10، 15 دقیقه همین طور مشغول شلیک گلوله و خمپاره بودند.
وقتی شهید پاشایی از راه رسید گفت کاش این مهمات را نمیآوردم که اکنون بلای جانم شود».
انتهای پیام/