یعقوبی که یوسف خود را نشناخت

او برگشت و نگاهی پر استفهام به من کرد و به راه خود ادامه داد و رفت. گفتم شاید من اشباه گرفته ام و شاید او پدرم نیست. به این فکر مشغول بودم که ناگهان کسی از پشت سر مرا صدا زد و گفت: علی، کجایی؟ ما همه دنبال تو می گردیم.
کد خبر: ۳۵۱۰۰
تاریخ انتشار: ۱۰ آذر ۱۳۹۳ - ۰۳:۱۵ - 01December 2014

یعقوبی که یوسف خود را نشناخت

به گزارش دفاع پرس، یعقوب وار به دامان یوسف خود، ایران بازگشتیم. بوی عطرآگین شهر از فراز آسمان به مشامم می رسید و بی قرارم می کرد.

ساعت یک بعد از ظهر هواپیمای حامل آزادگان در فرودگاه ایران به زمین نشست. استقبال مردم بی نظیر بود. به محض بازگشت به آغوش میهن اسلامی بوسه بر خاک گرم وطن زدیم و مورد استقبال گرم و صمیمانه نماینده ی مقام معظم رهبری قرار گرفتیم. سپس سوار اتوبوس شدیم و به طرف در فرودگاه حرکت کردیم. هنگامی که در خروجی فرودگاه باز شد، مردم به طرف اتوبوس ما هجوم آوردند و ماشین را از حرکت بازداشتند. خانواده ها با شناسایی فرزندان خود، آنها را در آغوش می گرفتند و گل به گردنشان می انداختند.

در میان استقبال پرشور مردم، نگاهم به این سو و آن سو حرکت می کرد، اما از اقوام خود کسی را ندیدم. یک دور محوطه را گشتم تا اینکه ناگهان پدرم را در حالی که از کنارم رد می شد، دیدم. او را صدا زدم و گفتم: پدر!

او برگشت و نگاهی پر استفهام به من کرد و به راه خود ادامه داد و رفت. گفتم شاید من اشباه گرفته ام و شاید او پدرم نیست. به این فکر مشغول بودم که ناگهان کسی از پشت سر مرا صدا زد و گفت: علی، کجایی؟ ما همه دنبال تو می گردیم.

او یکی از اقوام مان بود. مرا بغل گرفت و به بچه ها و پدر و مادرم خبر داد که علی اینجاست.

وقتی پدرم به سویم آمد، دیدم من اشتباه نکرده بودم بلکه این پدرم بود که مرا نشناخته بود. البته باید به او حق داد، چون گذشت سالها مصیبت، شکنجه و آزار در زندانهای دژخیمان بعثی آنقدر چهره ی مرا دگرگون ساخته بود که حتی پدرم نیز مرا نشناخت.

 

منبع: سایت جامع آزادگان

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار