به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، «اشتباه میکنید! من زندهام» دهمین جلد از مجموعه «از چشمها» است که به کوشش «حسین شرفخانلو» تالیف شده است. این کتاب در 12 بخش به زندگی شهید «علی شرفخانلو» پرداخته و شامل خاطراتی از خانواده و همرزمان این شهید گرانقدر میشود.
«علی شرفخانلو، در سال 1338 در خوی متولد شد در ایام جوانی با جریان انقلاب آشنا شد و به انقلابیون پیوست. بعد از انقلاب و در پی صدور فرمان امام راحل مبنی بر تشکیل سپاه، سپاه خوی را تشکیل داد. بعد از تشکیل سپاه در خوی، شهردار چایپاره شد و در آن مدت کوتاه خدماتی به اهالی آن شهر کرد. وی در سالهای آغازین دفاع مقدس مسئول تدارکات سپاه خوی بود و بعدها، همزمان با شکلگیری لشکر عاشورا به فرماندهی مهدی باکری عازم جبهه شد و در عملیات والفجر 1 از به عنوان معاون تدارکات و پشتیبانی لشکر انتخاب شد.
شرفخانلو در این عملیات ـ روز 22 فروردین سال 1362 ـ بعد از جلسه هماهنگی شورای فرماندهی لشکر، وقتی برای رساندن آب به خط مقدم، عازم خط شده بود، بر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید.
قسمتی از متن کتاب:
«رادیو و تلویزیون چند روز بود مدام مارش عملیات پخش میکردند. صبح روز 23 فروردین 1362، سفره را انداختم که صبحانهی بچهها رو بدهم و راهیشان کنم. انگار چیزی بیخ گلویم گیر کرده باشد، هر کاری کردم نتوانستم چیزی بخورم. سفره باز بود که سروکلهی پرویز، خوارزادهام پیدا شد. آمده بود خبر بدهد علی زخمی شده است. شبش خواب بد دیده بودم. خواب دیده بودم یکهو همهی دندانهایم ریخت.
گفتم: علی من زخمی نمیشود. راستش را بگو.
علی نتوانست سرپا بماند. وا رفت کنار حوض و به هقهق افتاد. دوباره در خانه را زدند. بایرام که رفت در را باز کند، دیدم کوچه پر از اعلامیه و پارچه نوشته مشکی و حجله است. عکس علی وسط حجله بود و حسین در بغل من. یک چیزی مثل تیر از قلبم رد شد و از دست راستم زد بیرون. بچه کم مانده بود بیفتد که خواهرم آمد بغلش کرد. علی دیروز شهید شده بود و کسی نتوانسته بود چیزی به من بگوید. مینیبوس سپاه دم در بود که ببردمان برای تشییع جنازه. تا برسم جلوی بیمارستان، چند بار بیهوش شده بودم. آنقدر بیتابی کردم که راضی شدند در سردخانه را باز کنند و برویم تو؛ من بودم و فاطمه و حسین.
رفتم بالای سرش. قول داده بودم بیتابی نکنم. صورتش را باز کردند. کلاه پشمی سبز رنگی که پدر برایش گرفته بود، سرش بود. یک آن بوی خوشی پر شد توی اتاق بیروح سردخانه. صورتم را گذاشتم روی صورتش. فاطمه آمد جلو و دست گذاشت روی قلب علی. دستش پر از خون شد.
گفتم: علی بالا! مبارکت باشد رخت شهادت. ببین حسین و فاطمه آمدهاند به دیدنت. چشمهایت را یک بار دیگر باز میکنی ببینمشان؟
فاطمه گفت: علی! ببین! حسینت را هم آوردهام. چشمهایت را باز کن که ببینیاش... .
گفتم: چشمهایت را باز کن ببینم هنوز همانقدر سرخاند؟ چشمهایت را باز کن یک بار دیگر حسینت را ببین.... .
چشمهایش را باز کرد!
سرش را که افتاده بود سمت راست، چرخاند و چرخاند تا چشمش افتاد به من و فاطمه و حسین، و چشمهایش را بست. یک آن صدایش پیچید توی گوشم « باجی! غمت نباشد. من شما را سپردهام به خدا!»
«اشتباه میکنید! من زندهام» در 176 صفحه مصور به کوشش «حسین شرفخانلو» به نگارش درآمده و توسط انتشارات «روایت فتح» در سه هزار و 300 نسخه منتشر شده است.
انتهای پیام/ 161