گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: «نجمه» تنها دختر خانواده و غمخوار برادرهایش بود. او بیش از همه با سعید صمیمی بود. هرگز گمان نمیکرد که 33 سال از سعید بیخبر و آخرین دیدار او با برادرش در معراج الشهدا باشد. نجمه برای برادرش آرزوهای بزرگی در سر داشت، میخواست او را در لباس دامادی ببیند؛ اما دل برادرش در جبهه بود و آرزوی گمنامی داشت.
حالا سعید که سال 1365 در عملیات کربلای 5 جاویدالاثر شده بود، پیکرش بعد از گذشت 33 سال در عملیات اخیر کمیته جستجوی مفقودین، تفحص و هویت آن از طریق پلاک شناسایی شده است. بر همین اساس خبرنگار ما به سراغ خواهر این شهید رفته تا با او در مورد برادر شهیدش گفتوگویی داشته باشد که در ادامه ماحصل این گفتوگو را میخوانید.
در جبهه دیپلم گرفت
نجمه دلالت میگوید: «سعید از 16 سالگی هوای جبهه به سرش زد. مادرم راضی نمیشد و میگفت که هنوز سن و سال تو کم است. در جبهه دست و پا گیر میشوی. سعید تصمیمش را گرفته بود. یک روز به مادرم گفت که اگر اجازه ندهی بروم، شناسنامهام را دستکاری میکنم. از طرف دیگر از مسجد محل یک نفر آمد و با مادرم صحبت کرد و قول داد که ابتدا سعید در پشت جبهه باشد. در نهایت سعید به آرزویش رسید و به جبهه رفت. در جبهه درس خواند و دیپلم گرفت. در طی پنج سالی که سعید به جبهه میرفت، کمتر به خانه میآمد. یک مرتبه هم از ناحیه پا مجروح شد.»
سوغاتی از جبهه
وی ادامه میدهد: «سعید همیشه با من درد و دل میکرد. برای من از جبهه میگفت. یک روز گفت که شاید یک روز تو هم خواهر شهید شدی. ابتدا ناراحت شدم و با او دعوا کردم، اما بعد از مدتی با هم سر این موضوع شوخی میکردیم. از جبهه که برمیگشت، میگفتم تو که دوباره برگشتی. او هم جواب میداد که هنوز وقتش نشده است. یک بار که به مرخصی آمد با خودش کمپوت میوه و تن ماهی آورد. مادرم گفت «چرا تغذیهات را نخوردی و برای ما آوردی.» سعید پاسخ داد «این سوغاتیهای من از جبهه است. میخواستم بدانید که به یادتان هستم.» سعید مدتی بعد از اینکه به عنوان بسیجی به جبهه رفت، برای گذراندن دوران خدمت سربازی ثبت نام کرد. پس از پایان دوران سربازی باز هم به عنوان یک بسیجی در جبهه ماند. آخرین باری که به مرخصی آمد، همزمان با مراسم تشییع و خاکسپاری پدربزرگمان بود. پس از مراسم، دست و پایش را حنا گذاشت. این اولین باری بود که این کار را انجام میداد. دلیل کارش را که پرسیدم، جواب داد «دیگر وقت رفتن است. منتظر بازگشت من نباشید» سعید رفت و دیگر خبری از او نشد.»
خواهر شهید دلالت روزهای چشم انتظاری را اینگونه روایت میکند: «بعد از مفقودی سعید، کیف وسایلش را برایمان آوردند. لوازم شخصی و وصیتنامهاش در کیف بود. ابتدا گفتند شاید اسیر شده باشد. از آنجایی که سعید همیشه نیمه شب به خانه میآمد. پدر و مادرم در این ساعتها بیش از زمانهای دیگر چشم به راه بودند. سعید در دورانی که به مرخصی میآمد، نیمه شب به خانه میرسد. تا اذان صبح در کوچه میماند. نمیخواست پدر و مادرم را از خواب بیدار کند. ما تا سه سال بعد از مفقودی سعید برایش مراسم بزرگداشت برگزار کردیم، اما سال 1369 که مادرم سکته و فوت کرد، دیگر مراسمی برگزار نکردیم. پدرم هم سال 1386 درگذشت. من و دو برادر دیگرم از بازگشت پیکر سعید ناامید شده بودیم، اما با این حال حدود سه سال پیش آزمایش دیانای دادیم. در سالهای چشم انتظاری، بر سر مزار شهدای گمنام میرفتم و به نیت از سعید برایشان فاتحه میخواندم و با آنها درد و دل میکردم. طی 33 سال گذشته اخبار بازگشت پیکر شهدا را دنبال میکردم، ولی حسی به من میگفت که سعید بین این شهدا نیست، اما وقتی از تلویزیون اعلام کردند که 150 شهید دوران دفاع مقدس به صورت عمومی تشییع میشوند و این شهدا متعلق به کدام عملیاتها هستند، ناگهان دلم لرزید. اولین بار بود که گفتم شاید سعید هم بین این شهدا باشد.»
قهرمان قصههایم سعید بود
این خواهر شهید با اشاره به نوه هفت سالهاش که با حجاب کامل است، میگوید: «حجاب هنوز بر زینب واجب نشده است، اما خودش اصرار دارد که چادر سر کند. زمانی که زینب کوچکتر بود، برایش قصه زندگی سعید را میگفتم. سعید همیشه به پشتیبانی از ولایت و حفظ حجاب توصیه میکرد. نوهام، سعید را با وجود اینکه ندیده است، به خوبی میشناسد.»
انتهای پیام/ 131