گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: ۲۱ تیر ۶۷ دشمن پاتک زد. تا آخرین تیر مقاومت کردیم، اما از شدت آتش و خستگی دیگر نتوانستم مقابله کنیم. در منطقه فکه به اسارت دشمن درآمدیم. حدود ۴۰ نفر بودیم. پس از اسارت، ما را ۲ کیلومتر پیاده بردند تا به ماشین رسیدیم. آنها این جمعیت را در یک ماشین آیفا جا دادند. ما به العماره منتقل شدیم. هوا بسیار گرم بود. از سرباز عراقی درخواست آب کردیم. یکی از بچههای اهواز به نام علی گفت «بچهها بگویید الماء الشرب.» هنوز حرفمان تمام نشده بود که سرباز عراقی ضربهای به گوش من زد. بار دیگر حرفم را تکرار کردم که این بار مشتی به بینیام زد. ناگهان چشممان به ماشین آتشنشانی افتاد. هر اسیر کمی آب خورد. این مقدار آب کفاف تشنگی ما را نمیداد، تا صبح حدود ۲۰ نفر از تشنگی شهید شدند.
متن بالا برگرفته از سخنان «عباسعلی صفایی» است. در ادامه خاطرات این آزاده سرافراز از دوران اسارت را میخوانید.
در مسیر که میخواستند ما را به اردوگاه منتقل کنند، مردم با دمپایی و آب دهان بدرقهمان کردند. تونل وحشت هم که خاطره مشترک تمام اسرا است. اسرای تازه وارد باید از داخل این تونل عبور میکردند. من بر اثر اصابت کابل به سر و بدنم، از هوش رفتم.
با یک سطل ۱۰ نفر حمام کردند
صبح روز بعد، اسرا را به گروههای ۱۰ نفره تقسیم کردند. برای هر گروه یک سطل آب اختصاص داده بودند تا با آن حمام کنند. سرباز عراقی گفت که تا سه میشمارم و در این فاصله شما باید حمام کرده باشید. یکی از بچهها گفت که دستهایمان را به آب بزنیم و به بدنمان بکشیم. پس از حمام دمپایی، زیرپوش و لباس دادند. در هر قسمت که وسایل را تحویل میگرفتیم، ۲ سیلی میخوردیم. بر اثر کتکها تا ۲۰ روز گیج بودیم.
حدود ۲۶ ماه اسیر بودم و نامم در صلیب سرخ ثبت نشده بود. یکی از دوستانم که از اسارات من خبر نداشت به خانوادهام اطلاع داده بود که زیر تانک له شدهام.
اسارت در زندان انفرادی از جنس آهن
شکنجه کسانی که نامشان در صلیب سرخ ثبت نشده بود با دیگر اسرا متفاوت بود. ما را به هر بهانهای شکنجه میکردند. یک زندان انفرادی در وسط اردوگاه از جنس آهن داشتیم که تنها سه سوراخ داشت. برای مجازات لباسهایمان را درمیآوردند و داخل آن زندان انفرادی میانداختند. در آن گرمای ۵۰ درجه، محفظه آهنی بسیار داغ بود و تمام بدنمان میسوخت.
سال ۶۹ از صلیب سرخ آمدند و ناممان را ثبت کردند. هفته بعد هم ما را تبادل کردند. ۴۸ ساعت در مرز قرنطینه بودیم. در آنجا شماره خانهمان را دادیم تا به آنها اطلاع دهد که من زنده هستم. به تهران که رسیدیم، مادر و پدرم به استقبال آمدند.
انتهای پیام/ 131