به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، حمیدرضا خدابخشی از جانبازان 50 درصد دوران هشت سال دفاع مقدس متولد سال 1344 است. تابستان سال 1361 در سن 17 سالگی با رضایت خانواده و از طریق بسیج روستای طرزه نامنویسی کرد و به جبهه رفت. پس از آموزش مقدماتی در پادگان 21 حمزه تهران دوره امدادگری را آموزش دید. به گردان موسی بن جعفر (ع) رفت که فرمانده آن شهید محبالشاهدین بود. 3 سال بعد با همسرش که دختر شهید و خواهر دوستش بود ازدواج کرد که حاصل این ازدواج سه فرزند است. او هم اکنون بازنشسته سپاه پاسداران انقلاب اسلامی است و در خاطرات خود به چگونگی مجروحیتش در عملیات رمضان اشاره کرده که در ادامه آن را میخوانید.
شب 21 ماه مبارک رمضان انتظار ما سرآمد و به طرف خط حرکت کردیم. شب عملیات بازار وصیتنامه نوشتن، حلالیت طلبی، سر به سر گذاشتن، شوخی و خنده از شبهای دیگر داغتر بود. من از خوشحالی احساس سبکی و نشاط میکردم.
وقتی دستور حرکت داده شد، آنقدر به جلو رفتیم تا به میدان مین رسیدیم. در میدان مین معبری باز شده بود و نوار کشیده بودند. در هر چند متر هم یک قرص شبنما به طرف ما گذاشته بودند. تقریبا به انتهای میدان مین رسیده بودیم که برادر حاجی قربانی به من گفت: «بیا جلوتر از بچهها برویم آنجا کار داریم.»
همینطور به سرعت رفتنم افزودم، در حالی که دقت میکردم از معبر خارج نشوم ناگهان صدای سه انفجار شدید بلند شد و من به زمین افتادم. درگیری شروع شد و 2 طرف به روی هم آتش گشودند. همزمان یکی از بچهها داد کشید: «بلند شوید تا به آنها حمله کنیم!» همین که بلند شدم، هنوز یک پایم به زمین نرسیده بود که به زمین افتادم. نشستم و آن وقت متوجه شدم که لباسهایم در حال سوختن است. به کمک دوستان آتش را خاموش کردیم. پای راستم را جمع کردم. در زیر نور منورها دیدم تقریبا پایم از زیر زانو جدا شده است.
با چفیهام بالای زخم را محکم بستم تا خونریزی کم شود. روی یک پا ایستادم تا به عقب بروم. برادر حبیب خورزانی گفت: «بشین و با کمک دستهایت عقب برو. مگر شدت آتش را نمیبینی؟!» مقداری عقب رفتم تا به گودال کوچکی رسیدم. سرم را داخل آن فرو کردم. بدنم در آن گودال جا نمیشد. قدری که گذشت شدت آتش کم شد. آن وقت بود که صدای نالهای را شنیدم و به سمت آن رفتم. آن مجروح از بچههای خودمان بود. تا صبح با درد و سوزش زخم پا و سوختگی بدنم ساختم. سرانجام صبح برادر ابراهیم حقیری با نفربر به سراغ ما آمد و ما را با آمبولانسهای اورژانس به پشت جبهه رساند. 2 ماه طول کشید تا زخمهای پایم التیام پیدا کرد و توانستم با پای مصنوعی راه بروم. بعد از آنکه چند ماه در مخابرات و واحد تبلیغات سپاه شهرستان خدمت کردم، خداوند توفیق داد چند مرحله به منطقه بروم و در مرکز بیسیم تیپهای 17علی بن ابیطالب (ع) و 28 صفر خدمت کنم.
انتهای پیام/ 141