شما به عنوان تنها فرزند شهید ایراندوست، آیا تصویری از پدرتان در ذهنتان دارید؟
من متولد سال ۱۳۶۰ هستم و ۹ ماهه بودم که پدرم شهید شد. قطعاً یک بچه ۹ ماهه درکی از محیط اطرافش ندارد و من هم تصویر و خاطرهای از پدر در ذهنم نیست. چیزهایی که از ایشان میدانم همه مربوط به شنیدههایم از مادر، بستگان و دوستان پدرم است. پدرم فرهنگی و مسئول تربیت بدنی اداره آموزش و پرورش میمه بود. علاقه ایشان به قرائت قرآن سبب شد به عنوان مربی آموزش قرآن فعالیت کند. از همان دوران جوانی در رشتههای ورزشی فوتبال، والیبال و تنیس روی میز در سطح استان حرفی برای گفتن داشت و به همین دلیل به عنوان مسئول تربیت بدنی آموزش و پرورش در خدمت ورزش بود. من تازه به دنیا آمده بودم که ایشان تصمیم گرفت به صورت داوطلبانه به جبهه برود. اواخر سال ۱۳۶۰ شهید شد و آن سال عید مادرم رنگ عزا و غم داشت.
پدرتان قبل از انقلاب چه عقیده و اعتقادی داشت و آیا در جریان انقلاب بود؟
ما اصالتاً بچه میمه در ۱۰۰ کیلومتری اصفهان هستیم. مردم در شهرهای کوچک مذهبیتر از شهرهای بزرگ هستند و شهر ما هم چنین فضا و جوی داشت. پدرم از همان زمان قدیم در هیئت فعالیت میکرد و در ایام محرم حضوری فعال داشت. مادرم و عموهایم تعریف میکنند پدرم با چندین سال حضور در جبهه حالت نماز خواندنش هم تغییر میکند. به نحوی که همرزمانش تعریف میکردند ایشان نیمههای شب از خواب بیدار میشد و در میان راز و نیازهایش گریه میکرد. آخرین باری که قرار بود به جبهه برود پدرم به همه گفت: این دفعه که بروم اتفاقات دیگری برایم میافتد. حتی بدهکاریهایی که به دیگران داشت را داد و از همه حلالیت طلبید. آخرین باری که به جبهه رفت انگار شهادتش به او الهام شده بود. یک نوار کاست هم برای من، مادر و دیگر بستگان و آشنایان پر کرد و در آن تمام حرفهایش را زد. به نوعی وصیتنامه شفاهی اش است. در همان ابتدای نوار میگوید بنا به وظیفه وصیتنامه خود را روی نوار ضبط مینمایم شاید این وصیتنامه من باعث شود بعضی از برادران راهی را که میپیماییم بشناسند و خود را ساخته و راه حق را در پیش بگیرند. آن روز انگار مادرم در خانه نبود و ایشان در تنهایی این نوار را پر کرده بود. در نوار خیلی به من تأکید کرده بود که برای چه به جبهه رفته و هدفهایش از رفتن را توضیح داده است. میگوید من با دلی شاد و قلبی سرشار از مهر به امامان به سوی جبهههای حق علیه باطل روانه شدهام و انشاءالله به درجه رفیع شهادت خواهم رسید و شماای پدر و مادر به قول امام گریه کردن برای شهید زنده نگه داشتن نهضت است و شما گریه نکنید به خاطر رضایتان (نام شهید در خانه) بلکه به خاطر سرورانتان همچون حسین (ع) و همچون بهشتی مظلوم و همچون رجایی محبوب و باهنر عزیز.
شکلگیری روند اعتقادی پدرتان به مرور زمان کامل میشود. چقدر انقلاب اسلامی و امام خمینی (ره) روی اندیشه و عقیده پدرتان تأثیر داشت؟
خیلی از آشنایان میگویند پدرت خیلی چیزها را زودتر از دیگران میفهمید. از همان زمان قبل انقلاب که یکسری جاوید شاه میگفتند پدرم با آنها درگیر میشد و درباره امام و از اهداف امام و چرایی انقلاب صحبت میکرد. امام خمینی رحلت کرده بودند و خاطرم هست مادرم با پیراهن مشکی زانو زده بود و گریه میکرد. من در همان عالم بچگی گفتم مامان چرا گریه میکنی؟ گفت: امام فوت شده است، من نمیفهمیدم درگذشت امام یعنی چه و چرا مادرم آنقدر ناراحت است؟! با فوت امام خمینی انگار مادرم یکی از اعضای خانوادهاش را از دست داده بود. این نشان از علاقهشان به امام خمینی دارد. حتی برای کارت عروسیشان نیز عکس امام را چاپ کرده بودند. هنوز هم همینطور عاشقانه امام خمینی را دوست دارند. پدر در وصیتنامهاش میگوید: «شما برای من طلب آمرزش کنید. از خداوند میخواهم شاید کولهبار سنگین گناهانم را ببخشد که ارحمالراحمین است و برای اماممان دعا کنید که واقعاً باید تمام وجودمان و وجودتان را رهسپار راهش نمایید. خدا نکند که مویی از وجود مبارک امام کم گردد که هر چه برکت خداوند به این مردمان شهیدپرور مسلمان عطا فرموده که امیدوارم خداوند لطف نماید و امام را تا انقلاب مهدی (عج) حفظ نماید».
در زمان انقلاب و پس از آن هم فعالیت داشت؟
پدرم اوایل انقلاب به تهران اعزام شد و مدتی با شهید بهشتی همکاری داشت. فضای آدمهای آن زمان با آدمهای امروز تفاوتهای زیادی دارد. ایشان وقتی احساس تکلیف مینماید نهایت تلاشش را برای انجام تکلیفش میکند و با اینکه ارتباطات خوبی با مسئولان انقلابی آن زمان داشت هیچ تلاشی جهت استفاده از این ارتباطات نمیکند. ولی امروز آدمها به دنبال سوءاستفاده از ارتباطاتشان هستند. الان این مسائل خیلی کمرنگ شده است. مادرم میگوید آن روزها خیلی از کالاهای اساسی زندگی به صورت سهمیهای و کوپنی بود. سهمیه قند یا چای میدادند و پدرم با اینکه این اقلام را در خانه نداشتیم از سهمیه خودش به نیازمندان کمک میکرد. مادرم میگفت: قند و چای خودمان تمام شده بود پدرم میگفت: حالا این ماه قند نخوریم اتفاقی نمیافتد. آن زمان فضای فکری و عقیدتی اش با امروز خیلی فرق داشت. من الان دو فرزند دارم و فکر میکنم اگر شرایطی پیش آید من چطور میتوانم فرزندانم را نبینم و بروم. پشت این رفتن و دل کندن باید یک اعتقاد بسیار قوی باشد. من یک پسر ۹ ماهه بودم که پدرم، همسر و فرزندش را گذاشت و رفت. تنها نواری پر کرد و دلایل رفتنش را گفت. در آن نامه نوشت اگر بزرگ شدی ناراحت نشو که پدرت تنهایت گذاشت. پدرت برای عقیده و اعتقادش رفت. در آن نوار خطاب به من میگوید کهای میثم من رفتم و شهید شدم به خاطر اینکه بعد از بزرگ شدن به من نفرین نفرستی و نگوییای پدر چرا تو در خانه نشستی و کفار بر سرزمین اسلامی تاختند.
فضای خانوادهای که پدرتان در آن بزرگ شد هم مذهبی بود؟
بله، من پدربزرگم کشاورز بود و با رزق حلال و زحمت کشاورزی بچههایش را بزرگ کرد. پدر و پدربزرگم هر دو قرآن خوان بوده و به لحاظ مذهبی خیلی مقید بودند. در همان نوار پدرم به پدر و مادرش و دستهای پینهبسته شان قسمشان میدهد که او را حلال کنند. میگوید مادر تو را به امام حسین (ع) قسم میدهم که هیچ زمانی به خاطر من گریه نکنی، چون گریه کردن برای من ناقابل هیچ ارزشی ندارد.
روحیه لوطی منشأنه و داشمشتی هم داشت؟
پدرم علاوه بر فرهنگی بودن، ورزشکار هم بود. کشتی میگرفت و ورزشگاهی در میمه به اسم پدرم هست که خودش سنگ بنای اولیهاش را گذاشته است. الان خیلی از دوستان من را که میبینند روبوسی میکنند و میگویند من سال فلان در کوچه ایستادهبودم و سیگار میکشیدم که پدرت دنبالم آمد و من را به سمت یک ورزش کشاند. مدال و کاپهای پدرم در خانه هست که نشان میدهد ایشان به صورت حرفهای ورزش میکرده است.
مادرتان با وجود داشتن یک فرزند ۹ ماهه چطور رضایت به رفتن پدرتان داد؟
جالب اینجاست همین مطالب را پدرم در نوار کاست و وصیتنامه اش گفته است. پدرم میگوید وقتی به همسرم گفتم میخواهم به جبهه بروم زینبوار خیلی محکم گفت: برو ایرادی ندارد. من مراقب فرزندمان هستم تو راهت را ادامه بده. فضای آن روزها شاید برای امروزیها خیلی قابل درک نباشد. پدرم هر بار رضایت مادرم را میگرفت و راهی میشد. مخصوصاً دفعه آخری که میخواست برود همه میگفتند از حرفها و رفتارش مشخص بود که میداند دیگر برنخواهد گشت. وقتی هم شهید میشود پیکرش در دو مرحله میآید. شهید ایراندوست در جبهه افتخار سمت امدادگری را داشت و هنگام حمل مجروحان در خط مقدم آمبولانسش مورد اصابت خمپاره قرار گرفت و بدن مطهرش متلاشی شد. پدر در جریان عملیات فتحالمبین به شهادت رسید. پدرم بارها عنوان کرده بود که میخواهد مثل اربابش حضرت ابوالفضل اربا اربا شود تا گناهانش بریزد. به مادرم گفته بود اگر اینطوری آمدم تو ناراحت نباش، چون از خدای خودم خواستهام که اینچنین شهید شوم تا خدا گناهانم را پاک کند بعد پیش خودش ببرد.
در ۹ ماهگی پدرتان را از دست دادید. آیا در طول این سالها دلتنگ پدر شدید و نبودش را احساس کردید؟
دلتنگیهایش که همیشه همراهم بوده است. مادرم فرهنگی بود. وقتی بچه بودم یک مادر از شیر قویتر داشتم. با اینکه الان خودم دو فرزند دارم، هنوز جرئت نمیکنم جلوی مادرم پایم را دراز کنم. مادرم انسانی قوی و بامطالعه است. با وجود مادرم آن روزها خیلی نبود پدرم را لمس نکردم. در کنار مادر اقوام و آشنایان هم بودند و اجازه ندادند ما تنها شویم. اما الان که میبینم فرزندانم چقدر به من احتیاج دارند و میپرسند همه پدربزرگ دارند و پدربزرگمان کجاست بیشتر اذیت میشوم. آدم دوست دارد برود در خانه بچههایش پیش پدربزرگ و مادربزرگهایشان باشند. الان که پدرم شهید شده است من هم به اعتقادش احترام میگذارم و میدانم در مسیر مقدسی قدم گذاشته است و حتماً این مسیر درست بوده که ایشان آگاهانه انتخابش کرده است. الان نبودنش را بیشتر احساس میکنم و اگر پدر بود خیلی بهتر بود. در حال حاضر هم که از نظر فیزیکی از دیدگانمان غایب است، مطمئنم در کنارمان حضور دارد و ما ایشان را نمیبینیم. خیلی وقتها من در روند زندگی دچار مشکل شدم و بعد از مدتی همسرم گفته است آقا میثم اینجا پدرت به ما کمک کرد وگرنه این مشکل حل نمیشد. خودم جایی گیر میکنم ضمن اینکه به خدا و ائمه توکل میکنم از پدرم میخواهم مشکلم را حل کند و آن مشکل حل هم میشود. با همین اعتقاد خودم به دل کارها میزنم و میدانم یک نفر هوایم را دارد. این را با تمام وجود میگویم، چون بارها و بارها اتفاق افتاده است.
انتهای پیام/ 113