شهید بی سر عملیات رمضان

خمپاره‌ای آمد و به زمین خورد. یکی از رزمنده‌ها سرش قطع شد؛ همرزمانش پیکر بدون سر او را برداشتند و همراه گردان به عقب بردند.
کد خبر: ۳۵۴۸۲۸
تاریخ انتشار: ۲۱ مرداد ۱۳۹۸ - ۰۸:۵۵ - 12August 2019

 به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از یزد، صدام پس از اشغال خرمشهر و به بهانه حمله سراسری اسراییل به جنوب لبنان، قصد داشت جنگ را خاتمه داده و امتیاز خرمشهر را برای خود نگهدارد. از سوی دیگر فرماندهان ایرانی با اطلاع از این قصد بر آن شدند تا با فتح منطقه‌ای از خاک عراق و گرفتن امتیاز اراضی، پایان عادلانه‌ای به جنگ بدهند. به این ترتیب عملیات «رمضان» در چهار محور و پنج مرحله از سوی فرماندهان ارتش جمهوری اسلامی ایران و سپاه پاسداران طراحی شد، تا با عبور از خط مرز بین المللی، یک زمین مثلث شکل به وسعت 1600 کیلومتر مربع تصرف شود.

و سرانجام عملیات رمضان در شب 21 ماه مبارک رمضان و سالروز شهادت امام علی (ع) در ساعت 21 و 30 دقیقه شامگاه 23 تیر 1361 با رمز «یا صاحب الزمان ادرکنی» در منطقه عملیاتی شلمچه در شرق بصره آغاز شد. در این حمله 10 تیپ از سپاه و دو لشکر از نیروی زمینی ارتش حضور داشتند که تحت امر 4 قرارگاه عملیاتی کار می‌کردند؛ حضور داشتند.

به همین مناسبت بخشی از خاطرات «محمدکاظم میرحسینی» معروف به «شهید زنده» و فرمانده‌ای که تمام یادگاری‌های جبهه، اعم از جسم مجروح، ترکش، معنویت، لبخند رزمندگی تا اقتدار فرماندهی را با خودش به‌همراه دارد و در کتاب «به صلابت شیرکوه» آنها را بیان کرده است؛ مرور می کنیم.

عنایت شهید صدوقی

در همان سالنی که برای عملیات رمضان مستقر بودیم، سمت منتهی الیه به شلمچه یک سوله آنجا بود و سقفش هم ایرانیت بود. گردان را در این سوله مستقر کرده بودم. سوله هم نزدیک خط دشمن بود. سوله در تیررس گلوه های منحنی دشمن بود. رزمنده ها آنجا آموزش می دیدند و استراحت  می کردند. تا داخل سوله بودیم، هیچ گلوله ای به سوله نخورد.

«یکی از رزمنده ها در عالم رؤیا دیده بود که شهید صدوقی- امام جمعه شهید یزد- بر بالای سوله هستند و با دستش به گلوله ها اشاره می کند و گلوله ها این طرف و آنطرف زمین می خورند که به سوله اصابت نکنند»

همین که از درب سوله برای مرحله سوم عملیات خارج شدیم، سه تا گلوله پشت سر هم به سقف سوله خورد و بخشی از سقف تخریب شد. این هم از امداد غیبی بود که جان ما را نجات داد. زیرا قبل از اصابت گلوله ها ما از سوله خارج شده بودیم و رزمنده ها هیچ آسیبی ندیدند.

روحانی گردان ما

در همین عملیات رمضان؛ «حجة الاسلام محمدحسن مختاری که بعد از شهادت در اراک به خاک سپرده شدند و بعد از چندین سال؛ در سال 1394به یزد انتقالش دادند و در یزد دوباره به خاک سپرده شد، در بین رزمنده های یزدی حضور داشتند. ایشان روحانی گردان ما بودند.

همان اطراف«تنومه» که بودیم؛ ایشان هم در بین ما حضور داشتند. البته بی بهره از ناراحتی قلبی نبود. بنابراین زمانی که خمپاره ها و توپ ها به زمین اصابت می کرد، دچار تپش قلب و درد می شد. ایشان پیش من آمد که با صدای انفجار دچار ناراحتی قلبی می شود و خیلی برایش ناراحت شدم.

هنوز عملیات هم به مرحله جدی و حساس نرسیده بود. آمبولانس گردان را هم عقب فرستاده بودم، ماشین تسلیحات که مهمات و تدارکات نظامی برای گردان بیاورد. هنوز نرسیده بود آنجا یک نیسان بود که کمک های مردمی یزد را به خط مقدم آورده بود. راننده آن کنارم بود و گفتم حالا که ماشین مهمات هنوز از راه نرسیده و ممکن است تأخیری در رسیدن مهمات هم پیش آید.

شما محبت نمایید و این روحانی مرا با ماشینت به عقب برگردان تا صدای انفجار موجب درد قلب ایشان نگردد. نیسان حرکت کرد اما عراقی ها از پشت ما را دور زده بودند. لذا این نیسان که به عقب خط بر می گشت، در نصفه راه توسط عراقی ها دستگیر و هر دوی آنها را به عراق برده بودند. این روحانی بزرگوار در اردوگاه عراق شهید می شوند و پس از تفحص در اراک به عنوان شهید گمنام ایشان را به خاک می سپارند. خانواده ایشان چندین سال بعد در عالم رؤیا مطلع می شوند که ایشان در اراک دفن شده اند و لذا برای ارزیابی صحت موضوع به اراک مراجعه می نمایند.

پس از انجام آزمایش DNA بر روی باقیمانده پیکر شهید، متوجه صحت خواب شده و ایشان را به یزد انتقال دادند و دوباره در سال 1394 در یزد تشییع نمودند. پدر و مادر این روحانی که به اراک رفته بودند، مورد استقبال عجیب مردم شهر اراک قرارگرفته بودند. اینجا هم بعد از سیدمحمد اشرف؛ آمدم که جلوی شهادت حاج آقای مختاری را بگیرم و ایشان را برای تأمین جانش به عقب فرستادم، که مشیت الهی مقدر شد و این روحانی بزرگوار در «حسن آباد یزد » جسم به خاک مقدس این وطن اسلامی دادند.

شهید بی سر

در همین عملیات؛ رزمنده های اصفهان در مجاورت ما در پاسگاه زید مستقر بودند. آنجا بعد از ظهرها گرد و غبار می شد و رزمنده ها روی صورتشان چفیه می کشیدند تا گرد و خاک در چشمشان نرود و دچار بیماری های چشمی و تنفسی نشوند. حتی رزمنده ها عینک های مخصوصی می زدند و دهان و بینی شان را هم با چفیه می پوشاندند. وضعیت نامساعد و هرلحظه و هر روز بدتر می شد. یک روز رزمنده های اصفهان آمدند و گفتند که می خواهند عقب بروند.

«در همین حین خمپار های آمد و به زمین خورد. یکی از رزمنده ها سرش قطع شد و آنطرف خا کریز پرت شد. شهید شده بود. پیکر بدون سر را برداشتند و همراه گردان به عقب بردند.

بعد از شهادتش؛ یکی از همسنگرهایش در خواب می بیند که شهید به خوابش آمده و می پرسد:«چرا سر من را برنداشتید؟»

دوستش جواب می دهد:«ما بدن را برداشتیم و چیزی دیگری نبود که برداریم.»

شهید در جواب همسنگرش می گوید:«چرا!. سر من آ نطرف خا کریز افتادهست.»

بعد که از خواب بیدار می شود، آمد و رفت و دید که شهید درست می گوید و سرش آنطرف خاکریز افتاده است. سر ایشان را برداشت و به همراه پیکرش برای دفن در گلزار شهدای ولایتشان؛ انتقال دادند.»

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها