گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: پس از پیروزی انقلاب، گروههایی همچون دموکرات و کومله در غرب کشور فعالیتهایشان را آغاز کردند. افراد بزرگی همچون شهید چمران، جاویدالاثر متوسلیان، همت، اصغر وصالی و... با حضور در شهرهای مرزی غرب کشور با همکاری مردم بومی مانع از سقوط شهر آنجا شدند. پس از پایان غائله کردستان، جنگ ایران و عراق به طور رسمی آغاز شد. بار دیگر مردم بهپا خاستند تا مقابل دشمن بایستند. «حبیب نامداری» نیز یکی از جوانانی بود که با وجود سن و سال کم دفاع از کشور را وظیفه خودش دانست. او میگوید «بعد از آغاز جنگ تحمیلی، مردم غرب کشور علاوه بر نیروهای رژیم بعث، با دموکرات و کومله هم درگیر بودند. ما در آن زمان سنندج زندگی میکردیم. اگر مردم بومی با پاسدارها همکاری میکردند و یا به عضویت سپاه درمیآمدند، از سوی گروههای ضدانقلاب کشته میشد. در چنین شرایطی تصمیم گرفتم به عضویت سپاه درآیم.» وی از سال ۶۳ به عضویت سپاه درآمد و تا سال ۶۷ در جبهه غرب و جنوب حضور موثری داشت. سرانجام در عملیات مرصاد به درج رفیع جانبازی نائل آمد. در ادامه گفتوگوی خبرنگار ما با این جانباز سرافراز را میخوانید:
به خاطر سپاه از جانم گذشتم
قبل از اینکه به عضویت سپاه پاسداران درآیم، در بسیج فعالیت داشتم. در آنجا به صورت گروه چهار یا پنج نفره برای شناسایی میرفتیم. این گروهها محلی بودند.
گروههای ضد انقلاب مانع عضویت مردم بومی در سپاه میشدند. در چنین وضعیتی، ۲ نفر از دوستانم به عضویت سپاه درآمدند. از طرف آنها با سپاه آشنا شدم. پس از اینکه به عضویت این نهاد درآییم، شایعاتی زیادی علیه پاسداران شنیده بودم، مثلا میگفتند که پاسداران آمدهاند تا مردم کرد را بکشند. ضدانقلاب ذهنیت بدی نسبت به سپاه در ذهن مردم ساخته بود تا آنجایی که هر کسی عضو سپاه میشد، به او خودفروخته میگفتند. زمانی که وارد سپاه شدم، اطلاعات بیشتری نسبت به فعالیتهای سپاه و گروههای ضدانقلاب بدست آوردم.
من در گردان محمد رسول الله (ص) در کردستان بودم. برای دوستان پیش آمده بود که از سوی گروههای ضدانقلاب با آرپیجی مورد هدف قرار گرفتند. من هم ۲ مرتبه از سوی گروههای ضدانقلاب شناسایی شدم. همسایهها من را فراری دادند. اگر دستگیر میشدم حتما سرم را میبریدند. دیگر شرایط به گونهای نبود که بتوانم خانوادهام را ببینم. برای این که جان خانوادهام به خطر نیافتد، مدتی از آنها فاصله گرفتم. برای ماندن در سپاه از علایق و خانوادهام گذشتم. میدانستم که احتمال دارد کشته شوم، اما سپاه را ترک نکردم.
پنج سال در سپاه حضور داشتم و هرگز از کارهایی که انجام دادم، پشیمان نیستم. همه نیروهای بومی، چه آنهایی که به عضویت سپاه درآمدند و چه کسانی که با سپاه همکاری کردند، دارای هدف و انگیزه والای بودند.
۳۱ سال در انتظار مداوا هستم
زمانی که منافقین وارد کشور شدند. من نیز همراه با همرزمانم به مقاومت برخواستم. منافقین جنایتهای زیادی انجام دادند. در این عملیات اسیر هم گرفتیم. اسرا میگفتند که مسعود رجوی گفته است که نماز صبح را در میدان آزادی میخوانیم. به خاطر دارم که جاده ایلام مملو از جنازههای منافقین بود.
ماموریت ما در مریوان بود. به همراه همرزمانم به آنجا رفتیم. همرزمانم به سمت ارتفاعات «هزار قله» مریوان رفتیم
یکی از رزمندگان به نام امیر عزیزی بر اثر انفجار مین به روی زمین افتاد. از آنجایی که در تیررس دشمن بود، امکان کمکرسانی نبود، اما من به سمتش رفتم. اصلا فکرش را نمیکردم که آنجا میدان مین باشد. ناگهان پایم بر روی یک مین گیر کرد و منفجر شد. چشمانم را که باز کردم بیمارستان تبریز بودم.
در آنجا به من گفتند که تو جانباز نخاعی شدهای. پیش از این اتفاق وقتی دوستانم را میدیدم که پا دارند، ولی نمیتوانند راه بروند برایم سوال پیش میآمد که چرا راه نمیروند. هر بار از دکتر میپرسیدم که من باز هم میتوانم راه بروم یا نه؟ میگفت: «انشاالله». حالا ۳۱ سال است که منتظرم مداوا شوم.
کسی سراغ من را نمیگیرد
از آنجایی که اطلاعاتی در خصوص مشکلات جانبازان نخاعی نداشتم، مدتی پس از مجروحیت دچار زخم بستر شدم. حدود ۲ سال طول کشید تا زخمها بهبود یابد. به مرور زمان نحوه مراقبت از خودم را آموختم تا دچار بیماری نشوم. مدتی پس از مجروحیت تصمیم گرفتم که به زندگی برگردم. از این رو به ورزش روی آوردم. ورزش را به طور حرفهای دنبال کردم تا آنجایی که در رشته بسکتبال چندین مدال کشوری بدست آوردم. ورزش برای سلامتی جانبازان بسیار اهمیت دارد.
پس از اینکه جانباز شدم، به تهران آمدم. اوایل جانبازی گاهی از سوی بنیاد شهید حالمان را میپرسیدند، ولی در حال حاضر دیگر فراموش شدهام. دیگر حتی سپاه هم سراغی از من نمیگیرد.
انتهای پیام/ 131