معرفی شهدای آذربایجان‌شرقی؛

قبولی در دانشگاه پس از شهادت/ نجات جان یک مادر با اهداء دو لیتر خون!

پس از شهادت سید احمد خیاط نوری کارنامه قبولی‌اش از رشته داروسازی دانشگاه تبریز رسید اما جایش در صحن دانشگاه همیشه خالی ماند.
کد خبر: ۳۵۵۵۱۹
تاریخ انتشار: ۰۸ مرداد ۱۳۹۸ - ۰۹:۲۰ - 30July 2019

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از آذربایجان شرقی، «سید احمد خیاط نوری» در پانزدهم اسفند سال ۱۳۴۶ در تبریز، در یک خانواده مذهبی به دنیا آمد. او فرزند آخر خانواده بود و دوران کودکیش در پناه حمایت عاطفی و هدایت فکری والدین مومن و خواهران و برادرانش گذشت.

در دبستان ابتدایی صفا، معلم نکته سنج و دانایی نصیب سید احمد شده بود که به بچه‌ها یاد داده بود قبل از آمدن به مدرسه دست پدر و مادر خود را ببوسند. او این‌چنین گام‌های تعالی را برمی‌داشت. سید احمد ده ساله بود که حادثه‌ای سهمگین خانواده‌اش را متلاطم کرد.

پدر شریف و مهربان و برادر بزرگش سید محمد در یک تصادف جاده‌ای در سال 56 از دنیا رفتند. تحملِ این دو غم بزرگ روح سید احمدِ ده ساله را بزرگ و مسئولیت مادر دلسوزش را دو چندان کرد. مدیریت مادر آگاه و صبورشان، خانواده را از این بحران تلخ به خوبی گذر داد. آنها در فضای راهپیمایی‌های مردمی در شهر تبریز به جریان مردم مومن پیوستند. سید احمد همراه خانوادۀ انقلابی‌اش در مساجد و خیابان‌ها حاضر می‌شد. او در مدارس راهنمایی و دبیرستان شهید مصطفی خمینی و شهید باهنر، تحصیلاتش را با موفقیت به پایان رساند. همزمان با تحصیل، در مساجد حاج هاشم و آیت الله شهیدیِ تبریز، مشغول فعالیت‌های فرهنگی بود.

سید احمد پس از شهادت از رشته داروسازی دانشگاه تبریز قبول شد/ نجات جان یک مادر با اهداء دو لیتر خون!

 سید، نوجوانی فعال و پر تحرک بود. با وجود سن کم، اطلاعات خوب مذهبی و اجتماعی داشت. قلم شیوا، ادبی و نجواهای عارفانه‌اش، حکایت از افکار روحانی و معنویش داشت. او از نوجوانی، دنبال شناخت حقیقت خودش و رسیدن به شهود حضرت حق بود، زندگی روزمره او را راضی نمی‌کرد. از محضر علمای بزرگ برای پرورش روحش بهره‌ها می‌برد. در این میان خیلی زود پایش به جبهه باز شد. با اینکه فرزند کوچک خانواده و مورد توجه همه بود اما برای اولین بار در آبان سال 61، در سن پانزده سالگی به صورت بسیجی به جبهه اعزام شد. از آن پس عاشق سرزمین نینوا شد.

جبهه برای او افقی دیگر بود که آنجا روح گمشده‌اش را در جهاد با دشمن بیرون و درون می‌یافت و صیقل می‌داد. او در دشوارترین یگان‌ها یعنی تخریب و غواصی، گمنامانه و با اخلاص، هر آنچه در توان داشت برای انجام مأموریتشان انجام می‌داد. بارها به جبهه‌های غرب و جنوب اعزام شد و یک بار به شدت مجروح شد. بارها شهادت دوستانش را دید و از معاشرت با آن بندگان خوب خدا، درس‌ها گرفت و راه ملکوت را پیدا کرد. در مرخصی‌ها و اوقاتی که در شهر بود ساکت و غمگین بود و منتظرِ رفتن. دیگر خوشی‌های معمول، راضیش نمی‌کرد. سیداحمد، کم‌حرف و اهل سکوت بود اما زیاد می‌نوشت. حتی برای نوشتن آن‌چه در درون پرالتهابش می‌گذشت، برای خودش الفبای خاصی اختراع کرده بود تا حرف ضمیرش را بی‌نگرانی بنویسد. چندین دفتر نوشت... گویی چشم و گوش او چیزهایی دیگر می‌دید. از لحظات عمرش کامل استفاده می‌برد.

در مدرسه خوب درس می‌خواند و مطمئن بود از رشته خوبی قبول می‌شود هرچند اصلا اینها برایش مهم نبود. وقتی در سال 1366 در کنکور شرکت کرد و به جبهه رفت، دیگر برای انتخاب رشته به شهر برنگشت. خواهرش مجبور شد به جای او برگۀ انتخاب رشته را پر کند.

سید احمد این بار به واحد اطلاعات و عملیاتِ لشکر عاشورا پیوسته بود. ایام حج بود و او می‌دانست موعد رهایی‌اش فرا رسیده است. سید همیشه یک لباس مشکی زیر لباس‌های رزمش می‌پوشید. دوستان نزدیکش شنیده بودند که می‌گفت من با شهادت و وصال رب، زنده خواهم شد و بر این بودنم مشکی پوشیده‌ام... . او در هجده سالگی در نامه‌ای نوشته بود: «با اصل خود باشیم و به این مرگ در ظاهر زندگی، راضی و دلخوش نباشیم.

از هر کاری و هر لحظه‌ای و هر حرکتی و سکونی، اجابتی لطفی و فضلی از جانب خدا بجوئید که هست و از آن و در اثر آن به خدای خود محب باشید.» سید احمد چند ماه قبل از شهادتش مادر و خواهرانش را با پول خودش به زیارت امام رضا علیه السلام برد تا برای حاجت او نزد امام دعا کنند و رضایت بدهند.

سید احمد پس از شهادت از رشته داروسازی دانشگاه تبریز قبول شد/ نجات جان یک مادر با اهداء دو لیتر خون!

همه می‌دانستند آرزوی بزرگ او چیست هر چند کسی بر زبان نمی‌آورد. او با اهل بیت علیهم‌السلام رابطه‌ای بسیار صمیمانه داشت. مادر که علیرغم همه عشق و محبتش، احوال عجیب فرزند نازنینش را می‌دید از خدا خواست او را به آرزویش برساند. سید احمد می‌دانست از دنیا چه می‌خواهد. او چون پیری آشنا، که همه راه‌ها را رفته بود، از دنیا بزرگترین چیز را می‌خواست و آن رسیدن به اوج کمال انسان و حیات ابدی بود و طبق آیات شریفه قرآن می‌دانست که پروردگار چنین مقامی را به شهدا عنایت کرده است.

سید آماده هجرت بود و حتی زمان و مکان شهادتش را به دوستش گفته بود. عملیات نصر 7 در منطقه غرب کشور آغاز شده بود، سید در روز عرفه آخرین مناجاتش را کرد. بندها گسسته بود و او آماده رهایی بود؛ سحرگاه روز عید قربان، مصادف با پانزدهم مرداد ماه 1366، منطقه سردشت، ارتفاعات دوپازا، محل عروج او شد... . ترکشی ماموریت داشت تا سر پرسودای سید احمد را غرق خون سازد و ضامن رهایی‌اش شود ... . پیکر پاکش چند روز بعد به شهر بازگشت و در وادی رحمت، خلوتگاه سید با شهدا، همان جایی که سید با پای برهنه بر مزار یاران شهیدش حاضر می‌شد، به خاک سپرده شد.

بعد از شهادتش، کارنامه قبولی‌اش از رشته داروسازی دانشگاه تبریز رسید اما جایش در صحن دانشگاه همیشه خالی ماند. دانشجویان دانشکده داروسازی پیامی به مادرش فرستادند:  

« ... شهادتت را با شادی در کوچه‌ها فریاد می‌زنیم تا خواب در چشم‌ها بشکند.»

خاطراتی از شهید سید احمد خیاط نوری

سید احمد در زمان تشییع جنازه شهدا در وادی رحمتِ تبریز حاضر می‌شد، اما دور از جمع بود و زیاد به چشم نمی‌خورد. بعد از پراکنده شدنِ مردم، سر مزار شهید خلوت می‌کرد. برای سید احمد قطعه شهدا مکان مقدسی بود که گاهی آنجا کفش‌هایش را در می آورد و پابرهنه بین مزار شهدا قدم می‌زد.

زمانی که هواپیماهای بعثی، تبریز را بمباران می کردند سید پیکانش را بر می‌داشت و با دوستانش به کمک آسیب دیدگان می‌رفت. این کار همیشگی سید بود.

با اصرار دوستانش در جبهه، پیش نماز شد. در حال نماز داشت می‌لرزید و رنگ چهره‌اش سرخ شده بود. بعد از نماز مغرب دیگر نتوانست ادامه دهد. می‌گفت: « انگار یک کوه بزرگ بر دوشم بود.» او با همه وجود در نماز حاضر می‌شد.

سید احمد پس از شهادت از رشته داروسازی دانشگاه تبریز قبول شد/ نجات جان یک مادر با اهداء دو لیتر خون!

زمان جنگ، سخنرانی‌های امام را گوش می‌داد و به بقیه توضیح می‌داد. می‌گفت: «ما موظفیم که از دینمان دفاع کنیم، الان باید در راه اسلام بجنگیم.» سید احمد در هر شرایط به دنبال وظیفه بود. حضورش در جبهه، او را از مطالعه و درس غافل نکرده بود. خیلی خوب درس می‌خواند و می‌گفت:  «نمی‌خواهم طوری باشم که بگویند به‌خاطر فرار از درس خواندن به جبهه می‌روم!»

چهار روز قبل از شهادتش، همراه دوستش برای اقامه نمازجمعه به شهر باختران رفتند. آنها زودتر به شهر رسیده بودند و در خیابان بودند که متوجه مرد کردی شدند که از اهالی منطقه بود و به شدت گریه می‌کرد. سید بی‌تفاوت نماند زود کنارش رفت و با ملاطفت دستش را گرفت و علت گریه‌اش را پرسید. مرد با ناراحتی گفت: «همسرم در بیمارستان بستری است و به هفت کیسه خون نیاز دارد. اما در بیمارستان خون نیست و ... .» سید بلافاصله گفت:« نگران نباش ما هر چه از دستمان بیاید کمکت می‌کنیم...» به محمدرضا و چند رزمنده دیگر گفت: «من می‌روم خون بدهم، اگر مایلید شما هم بیایید.» در بیمارستان دوستانش متوجه شدند کیسه‌ای که به دست سید وصل است فرق دارد، از پرستار ماجرا را پرسیدند و شنیدند که سیداحمد نوری خودش خواسته بود دو لیتر خون بدهد.

وقت نماز گذشته بود که کارشان تمام شد. سید احمد رو به آن مرد کرد و گفت: «ببخشید بیشتر از این کاری از دستم بر نمی‌آید.» خوشحال بودند که جان یک نفر را نجات داده‌اند اما سید همیشه از رنج و محرومیت انسان‌ها ناراحت می‌شد و در خلوت خودش می‌گریست. یک هفته بعد دوستش محمدرضا در مقرشان شنید که بچه‌ها با ناراحتی او را به دژبانی صدا می‌کنند. کسی سراغ سیداحمد نوری آمده بود و نمی‌دانست سید شهید شده است. وقتی دوست سید به دژبانی رسید همان مرد کُرد را دید که یک ظرف کوچک ماست محلی برای سید آورده و آمده تا خبر سلامتی همسرش را بدهد و از سید احمد تشکر کند... او با شنیدن خبر شهادت سید بر سر می‌زد... سید بخشی از خونش را برای نجات یک مادر بیمار اهدا کرده بود و بخشی از خون و همه جانش را برای زنده نگه داشتن راهی که به درستی آن ایمان داشت.

با پول‌هایی که جمع کرده بود مادر و خواهرش را به مشهد برد. در طول راه مشغول دوختن یک پارچه سبز بود و روی آن را با خط ابداعی‌اش گلدوزی می‌کرد. به مادر و خواهرش گفت: « دعا کنید حاجتم برآورده شود، این پراچه را می‌بندم به ضریح پسرعمو، اگر فردا برون ببینم باز شده معلومه شما هم دعا کرده‌اید و حاجتم برآورده شده...» به امام می‌گفت: «عمواوغلی» (پسرعمو). در اراتباط با اهل بیت (ع) در اوج ارادت، ذره‌ای تکلف نداشت... در حرم، آن پارچه سبز را به پنجره فولاد گره زد. فردای آن روز، دیگر خبری از پارچه نبود. سید از خوشحالی نمی‌توانست شوق و شورش را مخفی کند. می‌دانست عزیزانش با آرزوی او همراه شده‌اند و پا به پای او بر این راه استوار می‌مانند.

همرزم سید احمد می‌گوید، یک روز قبل از شهادتش به او چای تعارف کردم. سید احمد شوق پرواز داشت. گفت: « بس است این همه که خورده‌ام ...».

 

دست‌نوشته هایی از شهید سید احمد خیاط نوری

در حضور عاشقانی عارف و گمنامان خسته و راستان جاوید، سخنی رساتر و پرمفهوم‌تر از سکوت نیست. امیدوارم وطن گم گشته خونینت را، هر چه زودتر بیابی و از حضورش، گل زخم خونین هدیه داری و از شطِ اُلفتش سیراب شوی و در این سیر اگر مانع عروجت نباشد به واماندگان قافله و آشنایان دور و بال و پر شکستگان، نظری افکنی. والسلام

بیایید برویم، برویم بگردیم، پروانه شویم پرواز کنیم، یک لحظه از این هیاهو از این غفلت برکنار شویم، عشقی در سر و شوری در دل بگیریم. بیایید برویم آخر ما هم روزی پروانه بودیم انیس شب‌های تارمان فرشتگان بودند و شمع مجلس ما را مهر و ماه می‌افروختند. آری همان روز بود که از آلایش مادیات دامن ما پاک بود، همان روز که بالای بام آسمان آشیان داشتیم که من شِیدازده اکنون بال و پر آراسته همی خواهم که از اینجا تا بهشت برین تا خانه نازنین پیغمبر پرواز کنم. شما هم بال و پر بیارایید، شما هم پرواز کنید که به‌ دور شمع فروزان عشق، خود را پروانه صفت نابود کنیم.

بنویس که در مبارزات هولناک هستی، خودم را فروختم و خیانت کردم. بنویس هیچ، که از همه چیز دور شدم. بنویس جدال‌های دائمی صفین را، و بنویس که عوض اینکه مانند حُرّ لااقل در واپسین لحظات به فرمان حُرّیَت خود باشم، بالای آن نقطه گذاشتم و پیرو آن گشتم. بنویس که چرا روز به روز با این حال بر ذکر خیرم پیش مردم افزود. بنویس چرا مفتضح نکرد، چون که بنده نواز بود.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها