گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: من و دوستم تصمیم گرفته بودیم بعد از امتحانات دانشگاه، به جبهه برویم. دوستم اصرار داشت با توجه به نیاز جهاد سازندگی به نیروهای فنی و تخصصی، به جهاد برویم، اما من مخالف بودم و میگفتم که فقط باید رزمنده باشیم. کار به استخاره کشید. در حرم امام رضا (ع) استخاره گرفتیم. استخاره من آمد «خوب است، ولی صبر و شکیبایی میخواهد». برای دوستم هم آمد که «خوب است، اما عدهای تو را بازمیدارند.» سرانجام تصمیم گرفتیم که به عنوان رزمنده به جبهه برویم. به گردان حزب الله لشکر ۵ نصر رفتیم؛ زیرا شنیده بودیم که قرار است در این گردان یک دسته ویژه خطشکن تشکیل شود. پس از یک ماه آموزش نیروها در پادگان شهید فاضل حسینی، وقت تشکیل دسته فرا رسید. اعلام کردند که به یک بیسیمچی نیاز دارند. آنها من را برای این مسئولیت انتخاب کردند، ولی من علاقهای نداشتم. از آنها اصرار و از من انکار، تا اینکه مجبور شدم که پیشنهادشان را قبول کنم.
متن بالا برگرفته از سخنان «مرتضی رستمی» از آزادگان سرافراز کشورمان است. در ادامه نحوه شهادت ۲۱ رزمنده و اسارت این رزمنده را میخوانید.
بعد از گذراندن آموزش، گردان به اهواز اعزام شد. پس از استقرار نیروها، حاج ثابت فرمانده گردان خط شکن، تمام نیروها را به خط کرد و به سخنرانی پرداخت. او گفت: «یک ماموریت مهم در پیش داریم. نیروهای بعثی در جزیره مجنون، رزمندگان را محاصره کردهاند. قدری هم پیشروی کردهاند. ما باید وارد منطقه شویم و آنها را به عقب برانیم. برای این عملیات به ۶۰ نفر داوطلب نیاز داریم.» ناگهان در گردان ولولهای افتاد. همه داوطلب بودند. ۳۰۰ نفر به جای ۶۰ نفر داوطلب شدند. در بین رزمندگان یک نوجوانی بود که بیش از همه اصرار داشت تا در این عملیات شرکت کند. ابتدا فرمانده قبول نمیکرد، ولی با اصرارهای این رزمنده مجبور شد که بپذیرد. پا فشاری این نوجوان باعث شد که حاج ثابت، او را به عنوان نفر ۶۱ پذیرفت. این نوجوان بسیجی در همین عملیات به شهادت رسید.
چند ساعت بعد نیروهای انتخاب شده به مقر یگان دریایی لشکر ۵ نصر در خرمشهر و کنار رودخانه کارون رفتند. سه روز آموزش فشرده دیدیم. پس از آن عازم منطقه مورد نظر در جزیره مجنون شدیم. منطقهای که ما باید در آن عملیات میکردیم، شبیه به کاسه بود به همین خاطر آن را «کاسهای» مینامیدند. عراقیها طی چند مرحله عملیات موفق شده بودند این محل را به تصرف خود درآوردند تا در آینده، از آن به عنوان جای پایی برای عملیات بزرگی استفاده کنند.
شب از نیمه گذشته بود که لباسهای غواصی را به تن و به سمت منطقه عملیاتی حرکت کردیم. با تاریک شدن هوا عراقیها سعی میکردند با شلیک گلولههای منور منطقه را روشن نگه دارند. اطراف منطقه را با خمپارههای سبک و سنگین، زیر آتش گرفته بودند. به سرعت وارد آب شدیم. طرح عملیات به این صورت بود که من به همراه ۲۱ نفر دیگر از راه آب، در منطقه کاسهای نفوذ کنیم و ۴۵ دیگر از بیرون منطقه کاسهای منتظر باشند تا در راس ساعت مقرر، از خارج و داخل، به سمت مواضع دشمن حرکت کرده و منطقه مهم کاسهای را آزاد کنیم. درکوتاهترین زمان ممکن و با احتیاط کامل، خود را به مواضع نیروهای عراقی رساندیم و در نیم متری سنگرهایشان، در میان آب، به کمین نشستیم. منتظر فرمان شروع علمیات بودیم که ناگهان بیسیم از کار افتاد و ارتباط ما با عقب قطع شد. در همین حین صدای انفجار عظیمی بلند شد و لحظاتی بعد منطقه کاسهای مثل روز روشن شد. در یک لحظه تمام تیربارها و سلاحهای سبک و نیمه سنگین عراق منطقه کاسهای را شدیدا زیر آتش گرفتند. تمام رزمندگانی که همراه من در منطقه کاسهای نفوذ کرده بودند، در مقابل چشمانم مجروح یا شهید شدند. یک تیر دو زمانه گرینف، به دست راستم اصابت کرد. شدت آتش نیروهای عراقی به قدری سنگین بود که امکان هر گونه جا به جایی را از ما سلب کرده بود.
حدود یک ساعت بعد که منطقه آرام شد، نیروهای عراقی به سمت رزمندگان رفتند تا تیرخلاصی به آنها بزنند. آنها به سمت مجروحین در آب شلیک کردند و آنها را به شهادت رساندند. من مرتب آیه «وَ جَعَلْنا مِنْ بَیْنِ أَیْدیهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَیْناهُمْ فَهُمْ لا یُبْصِرُونَ» را میخواندم. عراقیها من را ندیدند و موفق شدم در یک فرصت مناسب، خود را در آب بیندازم و خودم را به نیهایی که وسط منطقه کاسهای بود، برسانم و مخفی شوم. در دل خدا را شکر میکردم که از دست دشمن فرار کردم، اما دقایقی بعد، گلوله خمپاره در کنارم به زمین افتاد و منفجر شد. موج آن کمر و پایم را خشک کرد. دست چپ هم ترکش خورده بود. از شدت درد، بیهوش شدم.
به هوش که آمدم. هوا روشن شده بود. نیروهای عراقی را دیدم که پیکر شهدا را از آب بیرون میکشیدند و جیبهایشان را خالی میکردند. چشمم به یک سرباز عراقی افتاد که داشت به سمت نیها یک نارنجک پرتاب میکرد، ناگهان بلند گفتم «یا الله. یا محمد. یا حسین» یکی از عراقیها اشاره کرد که من را از آب بیرون بیاورند. به کمک دو نفر از آب بیرون آمدم. آنها میگفتند تو را به زیارت میبریم و سپس میخندیدند. آنها از این که یک اسیر گرفتهاند، خوشحال بودند.
ادامه دارد...
131