گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: «مرتضی رستمی» از رزمندگان لشکر ۵ نصر بود. او در جزیره مجنون به اسارت دشمن درآمد. در بخش نخست گفتوگوی خبرنگار ما با این آزاده سرافراز به نحوه اسارت، در بخش دوم به نحوه برخورد بعثیها در بخش سوم به شکنجه ناجوانمردانه اسرا پرداخته شد. در ادامه، بخش پایانی این گفتوگو که خاطرات این جانباز سرافراز در خصوص آزادی اسرا است، را میخوانید:
عزاداری در اسارت
بعد از جریان قبول آتش بس بین ایران و عراق، افسرهای عراقی مرتب به اسرا وعده آزادی میدادند. در دوران اسارت اخبار تلخ و شیرینی به ما میرسید، یکی از اخبار تلخ در خرداد سال ۶۸ مبنی بر رحلت جانگداز حضرت امام به ما رسید. موجی از غم و اندوه، اردوگاه را فرا گرفت. مصیبت خیلی سنگینی بود و نمیدانستیم چکار باید بکنیم.
در اسارت، هر نفر یک دست لباس تابستانی و زمستانی داشت. لباس زمستانی همه بچهها سبز رنگ بود. آن شب بزرگان اردوگاه به همه گفتند برای اینکه نشان بدهیم عزادار هستیم از فردا همه لباسهای سبز خود را بپوشید. صبح روز بعد، در آن گرمای طاقت فرسای منطقه، همه بچهها به نشانه عزاداری برای حضرت امام، لباسهای زمستانی و سبز رنگ خود را پوشیدند. عراقیها هم که از شدت علاقه بچهها به امام (ره) آگاه بودند، جرات نکردند هیچ گونه عکس العملی از خود نشان دهند.
بعثیها اول فروردین سال ۶۹، برادران مذهبی و حزباللهی را در یک آسایشگاه جمع کردند. به همین جهت ما را به همراه وسایلمان در حیاط اردوگاه به خط کردند و اول کتکمان زدند، سپس به آسایشگاه شماره ۱۰ فرستادند. در جریان آن کتک کاری، یکی از نگهبانهای عراقی چنان با باتوم به سرم زد که تا چند روز گیج بودم و سرم را که میگذاشتم روی بالش درد میگرفت.
در آسایشگاه جدید، در طول روز فقط نیم ساعت یک ساعت هواخوری داشتیم. در این مدت زمان باید کارهای لباسشویی، حمام، سرویس بهداشتی، غذا و ... را انجام میدادیم.
در فرودگاه نماز شکر خواندیم
بعد از تجاوز رژیم عراق به خاک کویت، خبردار شدیم که صدام، شرایط ایران را برای مبادله به اسرا پذیرفته است و قرار است به زودی مبادله اسرا شروع شود. چند روز بعد نیروهای بعثی، لباس نو برایمان آوردند. سپس از اردوگاه ما را خارج کردند. نیروهای بعثی ما را به بیمارستان تموزالعسکری انتقال دادند. حدود یک هفته در بیمارستان بودیم. هر روز نگهبانان عراقی میگفتند امروز مبادله میشوید. شش روز به همین منوال گذشت. صبح روز هفتم، یک نفر از جمع اسرا رفت و به بعثیها گفت که اگر ما را به ایران نمیفرستید، به اردوگاه برگردانید.» آنها هم جواب دادند که شما را به اردوگاه برمیگردانیم.
دو ساعت بعد چند دکتر عراقی آمدند و ما را معاینه کردند. بیماریهایمان را یادداشت کردند و رفتند. روز بعد، یک نیروی بعثی آمد و ۷۰ نفر را جدا کرد. من هم جزو آنها بودم. ما را با اتوبوس به فرودگاه بغداد بردند. در آنجا برای نخستین با نیروهای صلیب سرخ را دیدیم و برایمان کارت اسارت صادر کردند. آن روز تا عصر، چشم به آسمان دوختیم، اما خبری نشد. ساعت پنج ما را به بیمارستان برگرداندند.
روز بعد دوباره به فرودگاه رفتیم. هواپیماهای که قرار بود ما را به ایران ببرند، در باند فرودگاه بغداد بر روی زمین نشست. از جمع ما که ۷۰ نفر بودیم، ۲۰ نفر را جدا کردند و به بیمارستان برگرداندند. وقتی سوار هواپیما شدیم و نماینده ایران در امور تبادل اسرا را دیدیم، اشک شوق در چشمانمان حلقه زد.
ساعت پنج بعد از ظهر هواپیما پرواز کرد. وقتی به فرودگاه تهران رسیدیم، همه با هم رو به قبله، ۲ رکعت نماز شکر به جا آوردیم. با شنیدن سرود جمهوری اسلامی، عقدههایمان باز شد و اشک شوق در چشمانمان حلقه زد. وارد سالن فرودگاه که شدیم، با دیدن عکس امام همه بچهها گریه کردند. این اولین باری بود که برای امام و مراد دلمان آزادانه اشک میریختیم، بدون آنکه کتک بخوریم. یکی از بزرگترین آرزوهای ما در دوران اسارت، زیارت چهره ملکوتی رهبرمان بود، اما قسمتمان نشد.
۲ روز در تهران قرنطینه بودیم. سپس ما را به زیارت مرقد مطهر امام رضا (ع) بردند. از آنجا به خانهمان رفتم. اهالی محل به استقبالم آمده بودند. تا ۲ ماه، دوستان و آشنایان و بستگان، به دیدنم میآمدند. خانوادههای شهدا و مفقودین هم به دیدنم میآمدند و سراغ فرزندانشان را میگرفتند. خیلی برایم سخت بود که برای مادران شهدا لحظه شهادت فرزندشان را تعریف کنم. من در آن جمع ۲۲ نفر تنها کسی بودم که زنده ماندم.
انتهای پیام/ 131