به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از کرمان، سیدعباس تک فرزند پسر خانوادهای بود که پدر و مادر هر دو فرهنگی بودند. او دو روز بعد از قیام 15 خرداد 42، در تهران متولد شد.
خانم بتول حاج اکبری مادر بزرگوار شهید "سید عباس امیر جهانشاهی" در گفتگویی سطرهایی از کتاب زندگی سید عباس را برایمان تورق نمود.
از ایشان پیرامون تولد و کودکی سید عباس پرسیدیم و شنیدیم: من و همسرم هر دو فرهنگی بودیم و پیش از انقلاب در تهران خدمت میکردیم. زمانی که سید عباس را 7 ماهه باردار بودم، یک شب پدرش خواب دیده بود که وارد کلاس درس شده و عدهای جوان خوشرو با یقههای بسته آخوندی و تعدادی افراد با لباس معمولی بدون کراوات نشستهاند. او با حیرت با خود میگوید که من نمیدانم سطح علمی اینها چگونه است؛ از ابهت حاضرین، جا میخورد. یکی از حاضرین یک روحانی سید و بزرگواری بوده که روی تخته سیاه اسامی مختلفی را مینوشته و خطاب به ایشان میگوید: سید تو هم نام فرزند آیندهات را عباس بگذار. و نام عباس را در آن لیست مینویسد.
وقتی فرزندمان متولد شد، همان نام را برای او انتخاب کردیم:"سید عباس" نسب او با 38 واسطه به امام سجاد(ع) میرسید و اجدادش همگی عالم و روحانی بودند. سید عباس نوهی حجت الاسلام حاج سید محمد حسین امیر جهانشاهی بود. من افتخار میکنم که کنیز فرزندان ساداتم هستم.
س: از دوران کودکی و نوجوانی او بگویید:
سید عباس 8 ساله بود که ما از تهران به کرمان برگشتیم. او در کودکی مکبّر مسجد خواجه خضر بود.
با هم که بیرون میرفتیم، هیچگاه جلوتر یا کنار ما راه نمیرفت. همیشه یک قدم از ما عقبتر حرکت میکرد. به نظافت و تمیزی اهمیت میداد ولی بچهای نبود که جلوی آینه بایستد و به خودش برسد. معمولاً با ما به منزل اقوام و خویشان نمیآمد، میگفت: دختر دارند و راحت نیستم. آرزو داشتم یک بار با ما به میهمانی بیاید.
تابستانها که مدرسه تعطیل بود او را میفرستادم که حرفهای یاد بگیرد، عکاسی، خیاطی، صحافی و... میگفتم بعدها به دردت میخورد، یک وقت جایی موندی، هنری داشته باشی.
س: سید عباس چه سالی وارد دانشگاه شد و رشتهی تحصیلی او چه بود؟
او سال 60 در رشته مهندسی متالوژی ابزارسازی دانشگاه تبریز پذیرفته شد. علاقهی وافری به کارهای فنی داشت. پروژهی پایانی او یک دستگاه تراش بود که بعد از شهادتش وارد چرخهی تولید شد.
وقتی که اراده کرد به جبهه برود، به او گفتم: فعلاً دانشجو هستی درس بخوان بعد از تحصیلات برو.
گفت: من با یک دست سلاح و با دست دیگرم قلم را برمیدارم.
گفتم: بعد از جنگ مملکت به نیرو برای نوسازی و بازسازی نیاز داره.
گفت: فعلاً امروز زمان جنگ است و وظیفهی مهمتری داریم.
یکی از دوستان دانشگاهیاش تعریف میکرد، یک روز به او گفتم: سید، چقدر موهایت خوشگل و خوش حالت هستند، روز بعد دیدم که موهای سر را تیغ زده که مبادا با این تعریف من، دچار غرور بشه.
ما این خانه را به اسم او کرده بودیم و برای رفاه او چیزی کم نگذاشتیم. امروز وقتی دانشجوها به این جا میآیند و متوجه میشوند که سید عباس در کمال رفاه و آسایش، زندگی را رها کرده و به جبهه رفته، برایشان جالب است.
س: آیا شما را هم تشویق به حضور یا حمایت در جنگ میکرد؟
بله. همیشه میگفت: بروید به خانوادهی شهدا سر بزنید؛ به جبههها کمک کنید. به فکر حفظ جان فرزند خود نباشید، در هویزه جوانان این مرزو بوم را زنده به گور میکنند.