به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، «محمدناصر ناصری» در سال ۱۳۴۰ در متولد شد. از دوران دبیرستان، مبارزات انقلابی خود را آغاز میکند. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، در تاسیس کمیته انقلاب اسلامی و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بیرجند نقشی کلیدی ایفاء میکند.
وی که از دوران کودکی با زندگی در نوار مرزی ایران و افغانستان، کم و بیش با مردمان آن سامان برخوردهایی داشته، همزمان با تجاوز شوروی سابق به آن کشور، در جبهه خدمت به مردم محروم و مجاهدین افغانی نیز فعال میشود و به شکل گستردهای اقدام به حمایت از نهضت جهادی آنان میکند. سال ۱۳۶۳ فرماندهی سپاه بیرجند را میپذیرد و در عملیات عاشورا از ناحیه کتف و پا مجروح میشود.
وی ۱۷ مرداد سال ۱۳۷۷، در شهر مزارشریف، به دست نیروهای طالبان به شهادت میرسد.
کتاب «گمشده مزارشریف» نوشته «سعید عاکف» به زندگی این شهید اختصاص دارد، بخشی از آن را که زبان همسر شهید روایت میشود را میخوانید:
ناصری شهید شد
«این خبری بود که همیشه انتظار شنیدنش را داشتم. از همان شروع اولین روزهای زندگی مشترک، با شناختی که از محمد ناصر پیدا کردم، فهمیدم چیزی برای او مهمتر از دین و اعتقاداتش وجود ندارد، و به خاطر حفظ همین دین و اعتقادات، چنان خاطرپذیر شده بود که سرسوزنی از بذل جانش دریغ نداشت.
به همین خاطر هم از همان روزهای اولی که همراهش رفتم زیرکوه، تا آخرین سفری که خودش راهی مزار شریف شد، همیشه یکی از دغدغههای دائمیام، شهادت او بود.
البته این انتظار فقط مخصوص من نبود و خیلی از بستگان دور و نزدیک، و حتی دوستانش هم چنین انتظاری داشتند. به قول بعضی از همرزمهانش؛ او در روزگار جنگ، همیشه حال و هوای شهادت در سیما و در وجودش موج میزد، و ما تعجب میکردیم که چرا شهید نمیشود؟
در طول زندگی مشترکمان، چند بار پیش آمد که اصلا شهادت او برای ما قطعی شد، ولی بعد از گذشتن روزهایی پر از تبوتاب، میفهمیدیم که تقدیر چیز دیگری بوده است.
سال ۶۶، تو یکی از عملیاتهای سخت و نفسگیر، او هم سخت و نفسگیر مجروح شد. بدن درب و داغانش توی چند شهر و چند بیمارستان چرخید تا نهایتا منتقلش کردند بیرجند. اینقدر کمرمق و نحیف شده بود که روی پاهایش نمیتوانست بایستد. بار اول وقتی دیدمش، نتوانستم جلوی گریه وزاریام را بگیرم. پدر و مادر و بقیه هم وقتی میدیدنش، همین حال را پیدا میکردند. حتی وقتی آوردیمش خانه، روزهای سختی را تجربه کردیم. ولی با همه ناراحتی و سختیهایی که به خاطر مجروحیتش کشیدیم، از آن طرف خوشحال بودیم که دو، سه ماهی را باید بماند در خانه و استراحت کند.
علت این خوشحالی چیزی نبود جز این که برای یک بار هم که شده، میتوانستیم او را سیر ببینیم. اما این خوشحالی هم دیری نپایید. هنوز دو، سه هفته از استراحتش نگذشته بود که یک روز سروکله چند تا از دوستهای سپاهیاش پیدا شد. اول فکر کردم آمدند عیادت؛ ولی آمده بودند به قول خودشان خوش خبری بدهند.
_ حاجی باید به ما مشتلق بدی، اسمت در آمده برای مکه.
چون قبلا هم مدینه و مکه رفته بود و طعم زیباییهای این سفر را چشیده بود، از همان لحظه آماده بستن رخت سفر شد.
من و بعضی دیگر از اقوامش که بیرجند بودند، به شدت مانع این سفر شدیم؛ هم نگران سلامتیاش بودیم، هم این که دلمان خوش بود بیشتر از اینها پیشمان میماند. آخرش هم با همه مخالفتهایی که ما داشتیم، سوار بر ویلچر و با کمک دو، سه تا از رفقایش راهی شد.
اتفاقا رفتنش خورد به همان ماجراهای حج خونین و جنایت «خائنینالحرمین» و کشتار حجاج ایرانی. وقتی از طریق اخبار و این طرف و آن طرف فهمیدیم که زنها و پیرمردها و مجروحها بیشتر از بقیه حاجیها مورد مهماننوازی «آلیهود» بودهاند، یقین کردیم که او هم یکی از شهدا بوده است؛ یقینمان بیشتر به خاطر این بود که خوب میدانستیم او در صحنههای خطر، همیشه نفر اول بود و توی خط مقدم.
دو، سه هفته ازش بیخبر بودیم و گرفتار یک بلاتکلیفی کشنده. به هر دری زدیم تا نشانی، چیزی ازش پیدا کنیم، ولی بیفایده بود؛ آب شده بود و رفته بود توی زمین انگار. بعضی از دوستهاش که روز واقعه او را توی تظاهرات دیده بودند، حدس میزدند که دستگیر شده باشد و توی زندانهای آلیهود باشد. یأس و ناامیدی که آمد سراغمان، یک روز دیدم از تهران زنگ زد که: من صحیح و سالمم، نگران نباشید!
نهایتا فهمیدیم گرفتار چنگال آلیهود شده، ولی به معجزه الهی زنده بمانده بود؛ هر چند که خودش اعتقاد داشت از یک توفیق عظیم محروم شده؛ شهادت در کنار خانه خدا.
گذشت تا سال ۷۰ که تو اوج درگیریهای مجاهدین افغانی با کمونیستها، راهی کابل شد.
این با سه ماه ازش بیخبر ماندیم. از کابل هیچ اخبار خوبی نمیرسید. میگفتند افعانستان خونینترین جنگهایش را داردتجربه میکند. وقتی مجاهدین توانسته بودند وارد کابل بشوند، دامنه آن جنگ و خونریزیها به سفارت ایران هم کشیده شده بود. جای سالمی روی در و دیوار باقی نمانده بود. انواع و اقسام گلولهها خودشان را رسانده بودند به سفارت و تلفات هم گرفتار بودند، حتی.
کار به جایی رسید که هر آن منتظر رسیدن خبر شهادتش بویم. نه روزها، که ساعتها و دقیقههامام هم پر از هول و ولا شده بود. سه ماه بر این منوال، و با این تب و تاب گذشت. یک شب نزدیک سحر، به صدای زنگ گوشی تلفن از خواب پریدم. قلبم از جا کنده شد. وقتی گوشی را برداشتم، انتظار شنیدن هر چیزی را داشتم غیر از این جمله که: فاطمه خوبی؟
خودش بود، داشت از یکی از کشورهای عربی زنگ میزد! باز هم گویی خدای متعال به ما رحم کرده بود و به قول خودش؛ زندگی دوباره بهاش بخشیده بود.
مهلکهای که گرفتارش شده بود اینقدر خطرناک بود و اینقدر اوضاع و احوال افغانستان به هم ریخته بود که نتوانسته بود برگردد ایران. هفتهها گرفتار مسیرهای سخت و صعبالعبور شده بود تا بالأخره سر از یک کشور عربی در آورده بود!
همه این ماجراها و امثال آنها گذشت تا این که دست قضا و قدر الهی ما را کشاند به آن سفر بی بازگشت او. موقعی که طالبهای جیرهخوار به کنسولگری ایران توی مزار شریف حمله کردند و محمدناصر و بقیه دیپلماتها را اسیر کردند، شاید در مجموع همان تجربههای قبلی باعث شد تا این بار دیگر به زنده ماندنش امیدوار باشیم؛ خیلی زیاد.
برادرم میآمد، یا پدر و مادرش، یا هر کدام دیگر از اقوام، امثال ماجراهای حج خونین و کابل را به هم یادآوری میکردیم و میگفتیم: دیدی اونجا الحمدلله چیزیش نشد و صحیح و سالم برگشت؛ ایندفعه هم انشاءالله همینه.
تا توانستیم خودمان را دلداری دادیم. هم دلداری دادیم، هم روضه گرفتیم و دعا خواندیم و نذر و نیاز کردیم. حتی همسایهها و مردم کوچه و بازار هم برای زنده ماندن او و بقیه آنها که گرفتار چنگال این جماعت وهابی انگلیسی شده بودند، از هیچ نذر و نیازی فروگذار نکردند. خود من هم عبادت و هر ختمی را که بلد بودم و یا بهام توصیه میکردند، انجام میدادم.
گوشی تلفن زنگ میخورد، یا در خانه صدا میکرد، همه از جا میپریدیم. یک لحظه از همه اخبارهای_ حتی _. تکراری و کسل کننده تلویزیون را هم ازدست نمیدادیم. چهل شبانه روز! چهل شبانه روز، حال و اوضاع ما این بود. روزهای اول، با آن امیدواریها و دلداری دادنهایی که گفتم، وضع و اوضاع روحیمان بهتر بود. ولی هر چه که زمان بیشتری میگذشت، سیل تشویشها و نارامیها هم از هر طرف بیشتر به ما هجوم میآورد. گویی قدرتی مافوق قدرتهای طبیعی کمکمان آمده بود تا بتوانیم با آن بلاتکلیفی و انتظار کشنده دست و پنجه نرم کنیم. هر روز که جانش در میآمد و به شب وصل میشد، انگار یک قرن برای ما گذشته است.
یکی از همان روزها که نشسته بودم پای تلویزیون و اخبارهای تکراری و صد تا یک غاز را گز میکردم، یکدفعه دیدم گوینده گفت: به خبری که هم اکنون به دست من رسیده، توجه...
نمیدانم چرا دلم ازجا کنده شد و چرا فکر کردم که این خبر باید به من و به بچههای من ربط داشته باشد! او خبرش را خواند، ولی من دیگر نفهمیدم چه شد. وقتی به خودم آمدم که داشتند به صورتم آب میپاشیدند و صدای گریه و تسلیت از همه طرف به گوشم میرسید. این وسط شنیدم کسی با غیظ میگفت: عجب؛ و بیتعهدن اینا! یعنی اینقدر نباید فکر کنن که ممکنه خانواده اون قربانیها پای تلویزیون نشسته باشن؟!
و دیگری میگفت: اقلا قبلش کسی رو میفرستادن تا به اینا خبر بده، بعد پخش عمومی میکردن؛ و دیگری که ظاهرا سعی میکرد جانب انصاف را بگیرد، میگفت: آقا دنیا، دنیای اطلاع رسانی شده؛ اینا چه به فکر این حرفان، میخوان از عالم خبر و خبررسانی عقب نمونن!
این وسط من با همه حال زار و نزاری که داشتم، به این فکر میکردم که محمدناصرم برای همیشه از غمها و خوندل خوردنهای بیحد و حصری که به خاطر رنج و مصیبت دیگران میخورد، راحت شد...»
انتهای پیام/ 161