به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، شهدا، رزمندگان، جانبازان و آزادگان از مهمترین سرمایههای مادی و معنوی انقلاب اسلامی محسوب میشوند؛ چرا که آنها آگاهی بیشتری نسبت به حوادث انقلاب اسلامی و توطئههای دشمنان این مرز و بوم دارند.
یکی از راههای شناخت انقلاب اسلامی و اهداف والای آن، مطالعه زندگینامه، سبک زندگی و حماسهآفرینیهای شهدا، رزمندگان، جانبازان و آزادگان است؛ آنهایی که حتی حاضر شدند که کتک بخورند؛ اما به رهبر خود توهین نکنند.
شهید «رضا محمدحسینی» یکی از رزمندگان دوران دفاع مقدس است که بعد از گذراندن خدمت سربازی خود، داوطلبانه به جبهه رقت و وقتی میخواست برود، به مادرش گفت: «من باید بروم، چون جنگ است، نمیتوانم بنشینم و نگاه کنم که همه دارند، میروند؛ اگر نیامدم حلالم کنید.
آزاده جانباز «رضا محمدحسینی» جزو آن دسته از مردهایی بود که وقتی شکنجهگر بعثی به او گفت که «به رهبرت توهین کن»؛ رو به سینه آن فرد که یک سر و گردن از خودش بلندتر بود، ایستاد و پاسخ داد «مگر تو به رهبرت اهانت میکنی که من این کار را بکنم» و به دنبال این حرف، خیلی کتک خورد.
به بهانه بیست و نهمین سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامی، خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس به گفتوگو با «زهرا بیدکینژاد» همسر این شهید والامقام نشسته است، که ماحصل آن را در ادامه تقدیم نگاه بالا بلندتان میکنیم.
عیدی خداوند به خانواده «محمدحسینی»
در اول فروردینماه سال ۱۳۳۹ خانواده «محمدحسینی» در محله میدان خراسان تهران، صاحب فرزند سوم خود، به نام آقا رضا شدند.
خصوصیات اخلاقی آقا رضا از جمله پایبندی وی به فرایض دینی و احترام به والدین از همان دوران کودکی، زبانزد آشنایان و اقوام بود؛ بهگونهای که مادرش، «آقا رضا» خطابش میکرد.
پدرش در کارخانه پارچهبافی کار میکرد؛ آقا رضا وقتی هشت سال داشت، همراه با درس خواندن، به همراه پدر خود مسیر خانه تا کارخانه را طی میکرد تا تار و پودهایی را که پاره میشد را با دستانش گره بزند، تا توانسته باشد پلی برای روزی مستمر خانواده خود باشد.
سکان زندگی در دستان کوچک کودک ۱۰ ساله
وی با توجه به زحمتهایی که با انگشتان کوچک خود در روند ضربان پیدرپی زندگی میکشید، در اسکناسهای رنگارنگی که بهعنوان حقوق در جیب پدرش موجود بود، سهم داشت؛ پدرش به او مزد میداد؛ اما در عین حال رضا بدون اینکه پدرش متوجه شود، آن اسکناسها را به پول خرد تبدیل میکرد و به جیب پدرش باز میگرداند.
۲ سال بعد، پدرش به بیماری سرطان حنجره دچار شد و برای درمان، شیمیدرمانی را آغاز کرد؛ اما نتیجهای نداشت؛ با این وجود، سکان زندگی به دستان رضا که ۱۰ ساله بود، سپرده میشود. وی بعد از وفات پدرش، برای تأمین نیازهای خانواده، به مغازه قصابی عمویش رفت.
پیش به سوی استقلال، آزادی و جمهوری اسلامی
در بحبوحه پیروزی انقلاب اسلامی، اعلامیههای امام خمینی (ره) با واژگانی که ندای وجدان، عقل و دین را سر میدادند، دست در دست مردم بیدار قرار میگرفت و قدمهای آنها به سوی حقیقت را استحکام میبخشید.
آقا رضا در آن حال و هوا به دنبال هر مرد و زن دیگری که استقلال، آزادی و جمهوری اسلامی را در سر پرورانده و هر لحظه منتظر محقق شدن این رویا در روح و جسم جامعه بودند، اعلامیههای امام خمینی (ره) را بین مردم پخش میکرد.
فقط برای رضای خداوند است که قدم از قدم برمیدارم
آقا رضا پس از اخذ دیپلم در رشته «اقتصاد»، بلافاصله خود را جهت انجام خدمت مقدس سربازی به ارتش معرفی کرد و در تاریخ ۵۸/۸/۱۵ به «دزفول» اعزام شد. وی بعد از اتمام دوران خدمتش، نزد مادر خود آمد و با توجه به دوران جنگ تحمیلی، گفت که «میخواهم برگردم»؛ مادرش ناراحت شد؛ اما آقا رضا رو به مادر خود کرد و ادامه داد: «من باید بروم، چون جنگ است، نمیتوانم بنشینم و نگاه کنم که همه دارند، میروند؛ اگر نیامدم حلالم کنید»؛ لذا بهعنوان راننده تانک و آر. پی. جیزن به صحنه نبرد بازگشت.
هنوز جنگ وارد سال دوم خود نشده بود که «ابوالحسن بنیصدر» رئیس جمهور وقت، بین نیروهای ارتش دو دستگی ایجاد کرد؛ یک عده با تفکر حضرت امام خمینی (ره) به اداره کشور میپرداختند و عدهای دیگر هنوز در افکار نظام شاهنشاهی غَلت میخوردند. یکی از فرماندهانی که در این دسته قرار داشت، به آقا رضا دستور داد تا یکی از روستاهای عراق را که خانواده در آنجا سکونت داشتند مورد اصابت آر.پی.جی قرار دهد؛ اما وی با این امر مخالفت کرد و گفت: «ما فقط با عملکردهای ارتش عراق مشکل داریم».
قاطعیت وی در رابطه با این موضوع، سبب شد تا یکی از فرماندههای گروه مقابل تصمیم به ترفیع درجه آقا رضا بگیرد که او در این رابطه نیز به مخالفت برخاست و گفت: «من فقط برای رضای خداوند است که قدم از قدم بر میدارم».
همراه با برگ برنده، صحنه نبرد را ترک کرد
مبارزه تنبهتن بود؛ آقا رضا با هفت آر. پی. جی، هفت تانک را منهدم کرد و به محض اینکه سرنوشت تانک هشتم هم مانند بقیه تانکها شد، پای چپش مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفت و از هوش رفت؛ بعد از تحمل یک شبانهروز خونریزی، در تاریخ ۱۳۶۰/۴/۴ بدون آب در گرمای جبهههای جنوب در حالی که قدری هوشیاریاش را به دست آورد، دید که در چالهای افتاده و نظامیهایی به زبان عربی بالای سرش صحبت میکنند.
در اردوگاه تعدادی سرباز، چند مرتبه روی پای زخمی آقا رضا رفتند که منجر به شکسته شدنش شد. در نقطه مقابل این عمل، همرزمانش، گلولهای که سبب این جراحت بود را درآوردند؛ پارچهای داشتند که آن را هر روز میشستند و خشک میکردند و روی زخم پایش میبستند تا اینکه بهبودی حاصل کارشان شد.
با این اوصاف تا چندین ماه نیز نام «رضا محمدحسینی» در لیست افراد مفقودالأثر ثبت شده و این امر باعث شده بود که مادرش از شدت ناراحتی، شنوایی خود را از دست بدهد؛ اما این پنهانی پایدار نبود و توسط صلیب سرخ اسم آقا رضا در لیست اسرا اعلام شد.
امام خمینی (ره) پدر تمام رزمندگان بود
یکی از شکنجهگرها به آقا رضا گفت که «به رهبرت توهین کن»؛ اما وی روبهروی سینه آن فرد که یک سر و گردن از خودش بلندتر بود، ایستاد و پاسخ داد «مگر تو به رهبرت اهانت میکنی که من این کار را بکنم»؛ به دنبال این حرف، آقا رضا خیلی کتک خورد و در عین حال، فردای روز بعد، همان فرد به او گفت: «از غیرتت خیلی خوشم آمد که به رهبرت خیانت نکردی» سپس یک دسته سبزی به او داد؛ این درحالی بود که به اسرا نان سفتی میدادند که اگر به سرشان میخورد، درد میگرفت؛ برای همین آقا رضا سبزیها را قبول نکرد. فرد شکنجهگر ادامه داد «این تحفه را فرماندهام برایت فرستاده است»؛ اما آقا رضا همچنان روی حرف خود ایستاده بود.
وقتی آن شکنجهگر رفت، فرماندهاش آمد و آن حرف را از زبان خودش گفت؛ لذا آقا رضا آن دسته سبزی را گرفت و بهعنوان مسئول آسایشگاه به دستههای کوچکتری تقسیم و بین تمام افراد پخش کرد.
ادامه دارد...