به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، بازخوانی زندگی جانبازان با همه اهمیتی که دارد بدون در نظر گرفتن نقش همسران و مادران شهدا کامل نیست. مطالعه زندگی و درک مرارتها، سختیها و روزهای پر فراز و نشیب زندگی این زنان است که میتواند الگویی مناسب برای سبک زندگی اسلامی ایرانی باشد. همسران جانبازان چگونه با همه دشواریها، محرومیتها و محدودیتها در کنار شوهر خود ایستادهاند و ایثارگرانه روزهای زندگی خود را بیهیچ چشمداشتی سپری میکنند. کتاب «نگاه پرباران» شرح فداکاریهای این زنان نستوه است که اجر صبوریشان کمتر از جانبازی مردانشان نیست.
نوشتار زیر که از صفحات 131 و 132 این کتاب انتخاب شده تنها روایت گوشهای از جهاد مادران و همسران شهداست.
پروانهات میمانم
«جنگ سالهاست تمام شده است، اما بسیاری هنوز درگیر هستند با جنگ؛ از جمله جانبازان و خانودههایشان.
سالهاست هر چند وقت یک بار خانوادگی میرویم بیمارستان. علی، من و سهتا بچهمان. به هر کداممان یک تخت میدهند، مدتی میمانیم. بعد برمیگردیم. رسیدیم بیمارستان. به دو رفتم تو. داد زدم زود باشید، زود باشید شوهرم از درد میمیرد. گفتند صبر کن. خودم از دلهره داشتم میمردم. دو دقیقه بعد برگشتم گریه کردم. گفتم تو را به خدا زود باشید. الان میمیرد. گفتند تخت خالی نداریم. برو یک بیمارستان دیگه. گفتم شوهرم وضعش وخیم است. گفتند بیخود سر و صدا راه نیانداز. میخواست نرود جبهه. گر گرفتم. شکستم. نشستم روی زمین.
سالهاست مادرانی هستند که از پسرانی پرستاری میکنند که قرار بود دامادیشان را ببینند اما تکان خوردن و حرف زدنشان را هم نمیبینند. مادر که از روز جبهه رفتن پسر آرزوی دامادیش را داشت، هر وقت پسرش را که از 20 سالگی قطع نخاع شده و حالا 40 سال را رد کرده بود نگاه میکرد قطره اشکی از گوشه چشمانش جاری میشد. پسر که متوجه حال مادر میشد با لب خندی میگفت مادرم من همدمت هستم چرا غصه میخوری.
و همسرانی که سالها پای همسرانشان ایستادهاند.
همسر جانباز اعصاب و روان بود. هر وقت میدیدمش صورتش کبود بود. وقتی حال شوهرش بد میشد، خودش میآمد جلو آرامش کند. گاهی کسی بهش میگفت دختر تو مگر دیوانهای این زندگی را تحمل میکنی؟ طلاق بگیر و برو دنبال زندگیت. برو این بنده خدا را هم میبرند آسایشگاه. تا جنگ بود آنطور زندگی میکردی، حالا هم که اینطور. نمیرفت. میگفت ناصر زندگی من است. یک لحظه بی او بمانم میمیرم.
سرفههای مصطفی شدیدتر شده بود. گاهی از گلویش خون میآمد. دستش درد میکرد. گاهی تمام بدنش. خیلی بیحوصله بود. داروها اثر نداشت. نمیدانستم چه کنم. فقط بچهها را ساکت میکردم. بهتر که میشد سراغشان را میگرفت. وقتی میگفت میثم جان پاهای بابا را میمالی؟ میفهمیدم دردش زیاد شده.
فروردین سال 73 حالش خیلی بدتر شد. پوست دست چپش پر از جوشهای بزرگ و عفونی شد و دردهای استخوانی و تب و لرز داشت و با هیچ مسکنی آرام نمیشد. از ملایر رفت همدان آزمایش داد. سرطان خون گرفته بود. عفونت دستش وارد خونش شده بود. اجازه قطع دست را هم نمیدادند چون کوچکترین خون ریزی میتوانست بکشدش. دندانهایش درد میکرد و نمیتوانست غذا بجود. کارهای دندانپزشکی هم برایش ممنوع بود. دکترش در همدان، دکتری در بیمارستان آراد تهران را پیشنهاد کرده بود و گفته بود فقط او میتواند کمکش کند. مصطفی را بردیم بیمارستانی که آن دکتر بود. به محض اینکه بنیاد جانبازان فهمید طرد شدیم. بهانهشان این بود آن بیمارستان زیر نظر بنیاد نیست. تا روز شهادت مصطفی دیگر هیچ کمکی بهمان نکردند. داروها خیلی گران بود. گاهی یک قلمش سی چهل هزار تومان میشد. حقوقمان کفاف نمیداد. اگر دوستان زمان جنگش نبودند، نمیدانستیم چه کنیم.»
انتهای پیام/ 161