به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس به نقل از «تسنیم»، این روزها که به ایام محرم و عزاداری حضرت سیدالشهداء نزدیک میشویم، یاد و خاطره شهدای دفاع مقدس به خصوص در شهریورماه برای مردم ایران خاطره انگیز میشود. یادی کنیم این روزها از شهدای دفاع مقدس و آن دلیر مردان را فاتحهای میهمان کنیم.
یک هفته به محرم مانده بود. مقر تخریب لشکر ۱۰ در «قلاجه» بودیم. آماده میشدیم برای محرم سال ۶۵. آمادگی از این جهت که ساکها رو بسته بودیم برای رفتن به مرخصی. اکثر بچهها میخواستن دهه اول محرم رو تهران باشند. از منطقه هم قول و قرار برای حسینیه لباس فروشها و مسجد جامع بازار تهران گذاشته بودند و ما هم که هیات داشتیم خوشحال بودیم که امسال محرم لااقل به هیئتهای عزاداریمون میرسیم؛ اما دستوری همه این امید و آرزوها رو به فنا داد و فرمان دادند که گردانها و واحدهای لشکر ۱۰ به منطقه پیرانشهر حرکت کنند.
غروب روز جمعه ۷ شهریور ۶۵ از «قَلاجِه» با ۲ اتوبوس راه افتادیم. شب رو در مسجد ترکهای باختران به صبح رسونیدیم. مسجد خیلی شلوغ بود، رزمندههای زیادی در شبستان مسجد خوابیده بودند.
من تا صبح از صدای خرناس بعضیها خوابم نبرد. بلافاصله بعد از نماز صبح سفرهها رو انداختند و صبحانه خوردیم و راه افتادیم به سمت سنندج. دو تا اتوبوس بودیم. اتوبوسها هم خیلی تمیز و شیک بود. یادم هست اتوبوسی که ما توش بودیم ایران پیما بود و راننده اش ماشین رو از تمیزی برق انداخته بود. وقتی وارد اتوبوس شدم، گفتم: خدا رو شکر، یک بار ما رو آدم حساب کردند و یک ماشین خوب برای ما فرستادند. یه راست رفتم صندلی آخر اتوبوس یه جای دنج پیدا کردم.
قبل از نماز ظهر و عصر رسیدیم به سپاه بوکان. اونجا نماز ظهر و عصر رو خوندیم و نهار هم خوردیم و حدود ساعت ۲ بعدازظهر بود که به سمت نقده حرکت کردیم. کف اتوبوس چفیهام رو پهن کردم و خوابیدم. البته راننده و کمکش یه خورده غُرغر کردند، اما مهم نبود.
مست خواب بودم که یه صدای عجیبی اومد. مثل اینکه چیزی به عقب ماشین ما خورد و من که کف ماشین خوابیده بودم سُر خوردم تا دم درب اتوبوس.
همه بچهها از خواب پریده بودند و هرکسی یه ذکری میگفت.
یکی میگفت: یا زهرا (س).
یکی یا حسین و یا ابالفضل.
من که کف اتوبوس بودم و از چیزی خبر نداشتم با زحمت از میان صندلیها و بچههایی که به سمت درب اتوبوس هجوم آورده بودند، خودم رو بالا کشیدم و با تعجب پرسیدم: چی شده؟ چرا اینقدر شلوغش میکنید! که نگاهم به سمت راست جاده و پشت ماشین افتاد.
اتوبوس پشت سری ما از پل مسیر جاده غلطید و به پهلوی راست روی زمین افتاد. اینبار خودم با همه وجودم یا ابالفضل (ع) گفتم.
اتوبوس ما چند متری جلو رفت و راننده از ماشین پایین پرید و من هم پایین رفتم. هی میگفتم: خدایا به ما رحم کن.... خدایا بچههامون چیزیشون نشده باشه.
شیشه جلوی ماشین خورد شده بود و راننده از شیشه اومد بیرون و پشت سرش یکی یکی بچهها بیرون اومدن. در کمال ناباوری همه تخریبچیها سالم بودند، فقط یکی از بچهها یه خورده گوشه پایش زخم شده بود که با یه چسب زخم مشکل حل شد.
وسایل بچهها توی صندوق اتوبوس بود که به علت ترکیدن گالنهای گازوئیل آلوده شده بود. همه وسایل را از ۲ تا اتوبوس خالی کردیم. اتوبوس دوم که چپ کرده بود و اتوبوس اول هم که ما بودیم در اثر ضربهای که به موتورش خورده بود از کار افتاده بود.
به خنده گفتم: بِخشکی شانس... یه بار یه اتوبوس خوب برای ما اومد و این هم شد سرنوشت ما.
راننده ۲ تا اتوبوس توی سر خودشون میزدند. چون هم اتوبوسها صدمه دیده بود و هم اینکه نگران بودند اگر هوا تاریک بشه با نا امنی جادهها چه بکنند.
از طریق بی سیم یکی از پایگاههای تامین جاده که در نزدیکی ما بود خبر تصادف رو دادند و یک ساعتی طول کشید که ماشین اومد و قبل از غروب آفتاب به شهر نقده رسیدیم.
مقر بچههای تخریب لشکر ۱۰ داخل یک هنرستان بود و نماز جماعت مغرب و عشاء رو به جماعت خوندیم و بعد از نماز، چون روزهای قبل از ماه محرم بود مجلس عزاداری برگزار شد.
شهید حسن مقدم آن شب حال خوبی داشت. بعد از مداحی من، او مجلس رو به دست گرفت. یادم میاد آن شب توسل به حضرت مسلم (ع) داشتیم. شهید مقدم در نالهها و گریههاش میگفت: ارباب جان. حالا که میری کربلا یه خورده آهسته برو ما هم برسیم. شهید حسن مقدم نیمه شب دهمین روز شهریورماه ۱۳۶۵ میهمان اربابش شد. روحش شاد.
انتهای پیام/ 113