گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: علیرغم وقایع تلخی که در جنگ تحمیلی رخ داد، اما برخی به انسانیت و ازخودگذشتگی معنای جدیدی بخشیدند. رحیم قمیشی از رزمندگان دوران دفاع مقدس در خاطراتش از فرماندهی گفته است که نیروهایش را در دوران مجروحیت فراموش نمیکرد و جویای حالشان بود. در ادامه این خاطره را میخوانید:
فرمانده اسماعیل فرجوانی ما را به تهران فرستاده بود تا به مجروحهای بستری در بیمارستانها سر بزنیم. یادم هست تابستان گرمی بود و تهران هم هوا دَم داشت. به غلامرضا برادرم که ساکن تهران بود گفتم دو سه روزی موتورسیکلتش را بدهد تا بتوانیم به همه مجروحها سر بزنیم. برادرم خیلی زود قبول کرد.
من و «امیر خوانساری» صبح زود به بیمارستانها سر میزدیم. آدرسها را که بلد نبودیم، متر به متر باید میپرسیدیم. ظهر صورتهایمان سیاهِ سیاه میشد، اما خسته نمیشدیم. حاج اسماعیل ۱۰ هزار تومان داده بود تا این پول را بین مجروحهایی که خانوادههایشان کنارشان نیستند، تقسیم کنیم تا مبادا پول برگشتن به خانه را نداشته باشند.
وقتی پول را به مجروحها میدادیم، خوشحال میشدند نه به خاطر پول بلکه به خاطر اینکه حس میکردند تنها نیستند و فراموش نشدهاند.
روز آخری که تهران بودیم، صبح زود با موتور قرضی به دنبال کارهایمان رفتیم. ساعت چهار عصر بلیط قطار برای اهواز داشتیم. باید هرکس از مجروحها در لیستمان مانده بود را سر میزدیم.
یادم هست آخرین نفرشان محسن بود. «محسن توده شوشتری» نوجوان لاغراندام و مهربان، او از پا و کمر مجروح شده بود و نگذاشته بود کسی از خانوادهاش با خبر شود. بیمارستان طالقانی بستری بود. با زحمت خودمان را به آنجا رساندیم. برایش یک کمپوت سیب خریدیم که به دیدنش برویم، اما نگهبان اجازه نداد. ابتدا با خوشرویی و خواهش خواستیم که اجازه دهد قبل از اعزام با محسن دیداری داشته باشیم، اما نگهبان با اخم میگفت: ملاقات ساعت دو و نیم است و زودتر نمیشود. کمکم کارمان به التماس کشید که خانوادهاش نیستند و فقط پنج دقیقه، قول میدهیم زود برویم. نگهبان روی دنده لج افتاده بود. هر چه بیشتر خواهش و التماس کردیم بیشتر یکدندگی میکرد که نمیشود. امیر گفت پس لطفا زنگ بزن بگو خود محسن دم در بیاید تا او را ببینیم و برویم. نگهبان حتی نگاهمان نکرد. با بداخلاقی گفت: «نمی شود.»
ناگهان امیر یقه نگهبان را گرفت و از روی زمین بلندش کرد و به دیوار چسباند. با عصبایت گفت: «ساعت چهار بلیط داریم، محسن مجروح است، باید برگردیم جبهه، چرا نمیفهمی.» من به امیر التماس میکردم کوتاه بیاید، اما امیر در حال خودش نبود که دیدیم سایر نگهبانها با چوب به کمک دوستشان آمدند.
یک ساعت بعد من و امیر داخل کلانتری ولنجک بودیم و نگهبان هم روبروی ما نشسته بود. ما کتک خورده و متهم و نگهبان هم شاکی. ما گفتیم شکایت داریم و کتک خوردهایم. افسر نگهبان، اما میگفت: از نظر قانون شما متهم هستید و باید از شاکی رضایت بگیرید.
امیر همچنان داد و بیداد میکرد و میگفت: «ما را به دادگاه بفرستید.» هر کاری میکردم، امیر آرام نمیشد.
افسر جوانی که نگاهمان میکرد؛ صدایم کرد و گفت: «میدانم کتک خوردهاید، ولی شما ادلهای ندارید ثابت کند حق با شماست. کسانی که آنجا بودهاند شهادت دادهاند شما چوب و چماق کشیدهاید. میدانم اینطور نبوده است.» گفت: او رضایتِ نگهبان را میگیرد، فقط زود برویم. گفت: اینجا جای شما نیست.
دو ساعت بعد نگهبانی که کتکمان زده بود رضایت داد. پس از آزادی خودمان را به راه آهن رساندیم. از آنجا به برادرم زنگ زدم و گفتم که موتورش مقابل بیمارستان است، برود و آن را بردارد. در مسیر ساکت و آرام نشسته بودیم و بغض گلویمان را گرفته بود.
سالها از این ماجرا گذشته است، اما من هنوز به خاطر آن وقایع ناراحت هستم. اسماعیل فرجوانی در کربلای چهار شهید شد. محسن توده شوشتری سالها در جبهه ماند، اما امروز از او بیخبر هستم. امیر خوانساری در عملیات بعد به شدت مجروح شد و امروز جانباز ۷۰ درصد است.
انتهای پیام/ 131