به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاعپرس، روحانی عالی مقام آیت الله «حسین کورانی» روز جمعه ۲۲ شهریور ۱۳۹۸ به علت بیماری سرطان در تهران درگذشت. حمید داوودآبادی نویسنده و رزمنده دوران دفاع مقدس در صفحه اینستاگرام خود دو خاطره از ایشان را روایت کرده است که در ادامه میخوانید.
عکسی که مرا شهید نکرد
سه سال پیش «مهدی (بهروز) فلاحت پور» دوست و همکار شهید سید مرتضی آوینی، برای فیلمبرداری مستندی عازم لبنان شده بود. فیلمی از او دیدم که به دیدار شیخ «حسین کورانی» از علما و بنیانگذاران حزب الله رفته بودند.
در آن فیلم، شیخ کورانی به مهدی میگوید «بیا کنار من بنشین تا با تو یک عکس بگیرم تا فردا که شهید شدی، بگویم با یک شهید عکس دارم.» و در کنار هم عکس گرفتند.
فردای آن روز یعنی ۳۱ اردیبهشت ۱۳۷۱، هنگامی که مهدی مشغول فیلمبرداری از تهاجم هواپیماهای اسرائیلی در دره بقاع بود، هدف موشک قرار گرفت و از پیکر او، فقط تکههایی اندک و کیف بغلش که حاوی کارت شناسایی او بود، باقی ماند. انگاری مهدی به یکباره به آسمان پر کشید و نیست شد.
خرداد ۱۳۷۴ به لبنان رفتم تا از مراسم عاشورا فیلم و عکس تهیه کنم. اولین چیزی که به نظرم رسید این بود که حتما به دیدار شیخ حسین کورانی بروم و رفتم.
از وارستگیهایش زیاد شنیده بودم، ولی واقعا خودش با آنچه دربارهاش میگفتند، زمین تا آسمان فرق داشت. همان اول جذب نگاه نافذش شدم که تا عمق وجودم نفوذ کرد و مرا شیفته خود کرد.
بعد از حضرت امام خمینی (ره)، حضرت آیت الله خامنهای (مدظله العالی) و سید حسن نصرالله، کورانی تنها عالمی بود که این گونه مرا مجذوب خود ساخت.
در خانه او در منطقه ضاحیه بیروت، وقتی ماجرای شهادت مهدی فلاحت پور را برایش تعریف کردم خیلی متاثر شد. جالب این بود که از شهادت او خبر نداشت.
سپس خندید و به من گفت: «پس شما هم بیا کنار من بنشین تا با هم عکس بگیریم که وقتی شهید شدی، بگویم با یک شهید عکس دارم.» خندیدم و گفتم «ببخشید حاج آقا، من در زمان جنگ، با هر که عکس گرفتم، شهید شده است. بعید میدانم شما بتوانید به من بدل بزنید.»
بگو به من فحش نده
تا آن روز، حزب الله لبنان اجازه هیچ گونه کار فرهنگی و تبلیغاتی در سوریه را نداشت. پس از مشورتهای سید حسن نصرالله دبیر کل حزب الله با حافظ اسد رئیس جمهور سوریه، پذیرفته بود که برای اولین بار، حزب الله یک نمایشگاه فرهنگی تبلیغاتی در سوریه بر پا کند. آن هم در کتابخانه مرکزی اسد در قلب دمشق که همه ساله پاییز، نمایشگاه کتاب در آن برگزار میشد.
«ابواحمد قصیر» از لبنان تماس گرفت و گفت که برپایی این نمایشگاه را از طرف «کمیته پشتیبانی مقاومت اسلامی لبنان» بر عهده گرفته است و درخواست کرد تا برای راه اندازی آن به سوریه بروم. مهر ۱۳۷۷، همراه دوستم حمید عمادی که همه کاره تبلیغاتی بود، به دمشق رفتیم.
نزدیک حرم حضرت زینب (س) در زینبیه دمشق، یک خانه ویلایی بزرگ متعلق به کمیته پشتیبانی مقاومت در اختیارمان قرار دادند و دو نفری شروع به آماده سازی نمایشگاه کردیم.
یک ماه و نیمی که آنجا بودیم، غالبا شیخ حسین کورانی که رئیس کمیته پشتیبانی مقاومت (هیئته الدعم المقاومه الاسلامیه) بود و جلساتی در حسینیه حضرت ابالفضل العباس (ع) روبروی حرم حضرت زینب (س) داشت، به دمشق میآمد و به ما هم سر میزد. یکی از روزها یکی از ایرانیها که مشکلی برایش پیش آمده بود و ظاهرا فقط توسط شیخ کورانی حل میشد، پیش ما آمد. از آنجا به شیخ در لبنان زنگ زدم و گفتم که چنین مسالهای پیش آمده است. قرار شد جمعه که شیخ میآید، مشکل او را حل کند.
جمعه شیخ آمد، ولی دوست ما برایش کاری پیش آمده بود و به بیرون رفته بود. قرار بر این بود که ساعت چهار همدیگر را ببینند. از لبنان تماس مهمی گرفتند و شیخ ضمن عذرخواهی، مجبور شد ساعت سه به لبنان برود.
ساعت چهار دوست من که آمد، وقتی متوجه شد که شیخ به لبنان رفته است، خیلی عصبانی شد. متاسفانه بیتقوایی کرد و هر چه از دهانش درآمد پشت سر شیخ گفت. هر چه گفتیم اینها غیبت و تهمت است، نپذیرفت.
ساعت شش دوست ما به فرودگاه رفت تا به تهران برود. ساعت هفت یعنی زمانی که دوست ما سوار هواپیما بود، شیخ حسین کورانی از بیروت تلفن زد و از این که مجبور شده بود سریع برگرد لبنان، کلی عذرخواهی کرد. در بین صحبتهایش خیلی محجوبانه گفت «آقاحمید، انشالله رفتی تهران، حتما از قول من از آن دوستت عذرخواهی کن و بهش بگو که خوب نبود این همه اهانت و توهین پشت سرمن کردی.» با تعجب پرسیدم مگر کسی چیزی به شما گفته است؟ که خندید و گفت: «نه. کسی چیزی نگفته، ولی شما حتما به او بگو من مستحق این همه اهانت نبودم، دست من نبود، مجبور بودم سریع به بیروت برگردم.»
وقتی به تهران آمدم، آن دوست را دیدم و از او پرسیدم «تو وقتی خواستی به فرودگاه بروی، به شیخ حسین کورانی در بیروت تلفن زدی؟» که با تعجب گفت: «نه. من اصلا از او شمارهای ندارم و همیشه خود تو به او زنگ میزدی.» وقتی قضیه را برایش گفتم، شدیدا شرمنده شد؛ و جالب اینکه میگفت: «آن روز فقط من و تو آن جا بودیم، قطعا خود تو به او گفتهای که من پشت سرش آن حرفها را زدم. وگرنه شیخ از کجا خبر داشت؟»
انتهای پیام/ 131