به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از مشهد، شب خاطره ویژه سرلشکر شهید ولیالله چراغچی قائممقام لشکر 5 نصر با حضور جمعی از همرزمان در منزل این شهید والامقام برگزار شد.
در ابتدای جلسه حجتالاسلاموالمسلمین اکبر زندهدل به بیان خاطراتی از شهید چراغچی پرداخت و گفت: اولین آشنایی من با شهید عالیمقام و ولایی، شهید چراغچی از زمانی آغاز شد که برای آموزش پاسداری به سعدآباد تهران رفتم. دوران آموزشی را در آنجا دیدیم و چون از پاسداران اولیه بودیم برای اینکه آبدیدهتر بشویم آموزشهای سنگینی را برای ما در نظر گرفته بودند. آقا ولی در اوقات فراغت در طول آموزش، فردی بود که در آسایشگاه با همه شوخی میکرد و میخندید و خیلی انرژی داشت. در حین آموزش هم برای اجرای هر یک از تمرینات با فرمان مسئول آموزش، نفر اول بود که باقدرت و مهارت و بدون اینکه دچار مشکلی بشود و به دلیل برخورداری از آمادگی جسمانی بالا، آنها را با سرعت انجام میداد. بههرحال دوران آموزش را طی کردیم. بعد از گذراندن دوره آموزش همه بچههای مشهد برای زیارت به قم رفتیم و ازآنجا به مشهد برگشتیم. با بازگشت ما از قم، ما را تقسیم کردند و بهعنوان مربی نظامی، محل خدمت من، آقا ولی و آقای قاآنی پادگان سر دادور شد. در آن مقطع مربی نظامی، هم مربی تاکتیک هم مربی سلاح و هم مربی عقیدتی بود.
حجتالاسلام زندهدل در بخش دیگری از خاطراتش از دینداری و برخورداری از اخلاق نیکوی شهید چراغچی خاطراتی را بازگو کرد و افزود: بعضی مواقع در ساعات بیکاری میرفتم سر کلاس ولیالله مینشستم چون آرام و دوستداشتنی بود. او همیشه قبل از شروع کلاسهایش دعای فرج را قرائت میکرد و جملات این دعا را جمله جمله و بریدهبریده و با تأمل میخواند. همیشه برای من سؤال بود که چرا دعا را اینطور میخواند؟ دقت که کردم دیدم اول با تمام وجود معنای هر عبارت دعا را فهمیده و درک میکند بعد آن را به زبان جاری میکند. آنجا بود که متوجه شدم من عقب هستم و او به مرتبهای از معرفت رسیده است که دستیابی به آن ساده نیست. و از آن زمان عشق من به ایشان زیاد شد. دوران مربیگری را با هم در همین پادگان سر دادور گذراندیم.
شهید چراغچی در مقطعی که به دلیل بعضی مسائل سیاسی کشور، برخی از نیروهای سپاه گرفتار طوفان تخریب فکر و اندیشه شده بودند و آنها را خراب کرده بود با آنها با ملایمت و مهربانی صحبت میکرد و وقتی به او معترض میشدم که چرا اینگونه برخورد میکنی؟ میگفت: اینها بچههای خوبی هستند و درست میشوند.
وی از اولین اعزام شهید چراغچی به جبهه اینگونه سخن میگوید: بسیج در اوایل انقلاب هم در مجموعه ارتش و هم در مجموعه سپاه وجود داشت. در مشهد بسیج در لشکر 77 پیروز ثامنالائمه(ع) فعالیت داشت. با مرور زمان بسیج زیر نظر سپاه قرار گرفت. برای استقرار نیروهای بسیج و انجام آموزشهای لازم و تمرکز نیروها، به راهاندازی پادگان بسیج در انتهای خیابان نخریسی اقدام کردند و چون وضعیت مناسبی نداشت عدهای از برادران سپاه به آنجا مأمور شدند تا هم در بازسازی آن و هم بعد از آن بهعنوان مربی انجاموظیفه کنند. معمولاً نیروهایی که بعد از آموزش به منطقه اعزام میشدند تعدادی از پاسداران آنها را همراهی میکردند. زمان اعزام نیروها، آقا ولی به سردار ابراهیمزاده مسئول وقت بسیج التماس میکرد که مرا هم با نیروها اعزام کنید ولی سردار ابراهیمزاده میگفت: اینجا وجود شما برای آموزش نیروها لازم است و باید حضور داشته باشید ما که نمیخواهیم نیروها را به قتلگاه بفرستیم. یک نوبت مانده به آخر، که شهید چراغچی بعد از آن اعزام شد باز هم از رفتن وی ممانعت شد اما با واکنشی که از عدم اعزامش از خود نشان داد همه را منقلب کرد.
بعد از اعزام آن روز، به ساختمانی که مربیها در آن استقرار داشتند آمد و زیر لب چیزهایی را زمزمه میکرد و میگفت: برای چی من و جبهه نمیبرند. سردار ابراهیمزاده تو پله هشتم یا نهم ساختمان ایستاده بود و وقتی چشم آقا ولی به سردار ابراهیمزاده افتاد زد زیر گریه و اشکهایش را با دو طرف آستینش پاک میکرد و میگفت: اکبر آقا آخه من چه گناهی کردم؟ چرا منو نمیفرستید؟ تو را به خدا منو بفرستید. آنچنان گریه میکرد که انگار داغ جوان دیده است و ما هم از گریههای او که از روی عشق بود به گریه افتادیم که بعد از آن اتفاق، در اعزام بعدی وی به جبهه اعزام شد.
حجتالاسلام زندهدل در ادامه خاطرنشان کرد: با اینکه ما در مشهد ماندیم اما خبر رشادتهای آقا ولی، در ارتفاعات اللهاکبر و بستان به ما میرسید که چه غوغایی کرده است. دوره عملی فرمانده گردانی را ندیده بود اما طولی نکشید که مراحل را طی کرد و در زمان حیات شهید خادم الشریعه جانشین این شهید والامقام در تیپ امام رضا(ع) بود و بعد از شهادت او، به فرماندهی منصوب شد. ولیالله معنای جنگ را درک کرده بود. او فهمیده بود که شهادت یعنی چه و معامله با خدا یعنی چه «احْدَی الْحُسْنَیینِ» یعنی چه. او معتقد بود در این پیکار که حق و باطل در برابر هم قرار گرفتند اگر بکشم رضایت خدا را جلب کردم و اگر هم به مقام شهادت نائل شوم به لقاء حق رسیدم. او مصداق بارز این فرموده امیرالمؤمنین(ع) بود که فرمودند: «أَعِرِ اَللَّهَ جُمْجُمَتَک» او با اخلاص سر خود را به محضر حضرت باریتعالی پیشکش کرده بود و این را در عمل به اثبات رساند. در مراحل مختلف حضورش در منطقه او نهایت غضبش را به دشمن نشان میداد.
وی از اخلاق ولیالله چراغچی در دورههای آموزش اینگونه یاد میکند: وی بعضی مواقع که مربیها اوقات فراغتی پیدا میکردند و دورهم جمع میشدند با لحنی که دیگران ناراحت نشوند و یا با خنده میگفت: در زمان آموزش نیروها طوری عمل کنید که نیرو احساس نکند چون مربی هستیم و اسلحه دست ماست قدرت داریم و میتوانیم خودمان را تخلیه کنیم. در تمام مراحل آموزش خودش جلودار و پیشرو بود و بعد نیروها را ترغیب به گذراندن تمرینات آموزشی میکرد. در آموزش فشار منطقی میآورد تا هم احساس بدی به نیرو دست ندهد و هم اینکه نیرو در جریان آموزش زبده و آبدیده شود.
در ادامه آموزشهایی که میدادیم مقرر شد در پادگان میرزای ناظر واقع در جاده شاندیز به عدهای از نیروها که قرار بود به کسوت پاسداری دربیایند آموزشهای سختی را بدهیم. برای تمرین عبور از رودخانه، چون رودخانهای در آنجا نبود استخری را که در پادگان وجود داشت بهعنوان رودخانه فرضی در نظر گرفت و رو به نیروها کرد و گفت بروید و باشهامت از آن عبور کنید. چون استخر یخزده بود نیروها گفتند مگر با این وضعیت میشود از آن عبور کرد؟ ولیالله لباسش را درآورد و با پوتین یخها را شکست و وارد آب شد و قطعات یخ را بیرون ریخت و به نیروها گفت حالا عبور کنید.
پایانبخش سخنان همرزم شهید، خاطرهای از امداد غیبی بود که بعد از عملیات مسلم ابن عقیل در منطقه مندلی اتفاق افتاد. وی گفت: بعد از عملیات مسلم ابن عقیل هشت گردان از تیپ 21 امام رضا(ع) در ارتفاعات دروازه و بسیکه و تیپ جوادالائمه(ع) در ارتفاعات سلمان کشته پدافند کرده بودند و مشرف به شهر مندلی عراق بودند. نیروهای عراق دیده بودند که ایرانیها در نیمههای شب و با استفاده از تاریکی شب حمله میکنند. آنها هم در همان ساعات پاتک میزدند و هر شب هم تلفات میدادند و برمیگشتند. یکشب پاتک سنگین و آتش تهیه دشمنهم زیاد بود. فرمانده خطمان شهید عارف رمضان علی عامل بود. صبح آن شبی که پاتک سنگینی را دشمن آغاز کرده بود قبل از طلوع آفتاب شهید عامل به سنگرم آمد و گفت: برادر اکبر آیا درست است ما هشت گردان در خط باشیم و دشمن با تمام توان به ما پاتک بزند. او از امکانات نظامی مثل دوربین مادونقرمز برخوردار باشد و ما از این امکانات محروم باشیم؟ شما نمیتوانید آنها را برای ما فراهم کنید؟ من گفتم: پیگیر بودیم ولی گفتند نداریم الآن هم ولیالله رفته پادگان ظفر برگردد به او میگویم تا تدبیر کند.
شهید عامل ناراحت بود و از این حرف من راضی نشد ولی صبوری کرد و چیزی نگفت. هنوز زمانی نگذشته بود که دیدم آقا ولی با استیشن خاکی دارد میآید به آقای عامل گفتم بایستید آقا ولی دارد میآید. ولیالله هم چون از دور دید هشت فرمانده گردان باهم جلو چادر جمع شدند متوجه شد که خبری هست. او درنهایت خشم، گلایه میکرد و هیچوقت باخشم باکسی صحبت نمیکرد. آقا ولی پنجاه متری مانده به ما از ماشین پیاده شد و خرامانخرامان بهطرف ما آمد و حدود ده متری بود که به ما برسد با اشاره دستها و با تواضع این عبارت را خواند که «باید ولی را یاوری کرد ای برادر» تا به ما رسید یکییکی آنها را مثل حسین کارگر، ابراهیم شجیعی، قاسم حیدر نژاد، رمضان علی عامل، رضا پروانه، حسن کارگر که همگی در دفاع مقدس به شهادت رسیدند را در آغوش گرفت. (هرچند ما برای شهادت آنها ناراحت نیستیم و برای تنهایی خودمان ناراحت هستیم. نیستند که از وجودشان فیض ببریم. رفتند و به معشوق رسیدند.) بعد از روبوسی بچهها با ولیالله، ماجرا را گفتیم. او رو به شهید عامل کرد و گفت: اگر کف دست من مویی میبینی بکن. و ادامه داد برادران خودتان گفتید مرگ بر آمریکا. از حالا نگویید مرگ بر آمریکا تا به شما امکانات بدهند. اگر هم به خدا توکل دارید از او بخواهید هر زمان صلاحدید اسبابش را برای شما فراهم کند تا به آن دست پیدا کنید. صحبتهای شهید چراغچی که تمام شد همه بچهها گفتند: آقا ولی، شما ناراحت نشو ما رفتیم. و همگی به خط رفتند.
شب پاتک عراقیها شروع شد و نیروهای بعثی تا زیر خاکریز رزمندگان پیشروی کرده بودند. آنها دیده بودند که نیروهای ما با فریاد اللهاکبر حمله میکنند لذا فرماندهانشان به آنها گفته بودند که شما هم با فریاد اللهاکبر پیشروی کنید. همین مسئله باعث شده بود که هنگام پرتاب نارنجک که فریاد اللهاکبر را سر میدهند انرژی آنها کم شود و نارنجک برد کمتری داشته باشد و درنهایت در بین نیروهای خودشان منفجر شود و از خودشان تلفات بگیرد. آن شب حدود 320 نفر کشته و مجروح روی ارتفاعات افتاده بود. صبح نیروها برای پاکسازی رفتند هنگام برگشت، شهید عامل صدایم زد و گفت: برادر اکبر بیا بیرون. از چادر بیرون آمدم و دیدم یک کوله دست برادر عامل است که دوربین مادونقرمز داخلش هست. به من گفت بیا با دوربین نگاه بکن و هفت دوربین را به دستم داد. تو دلم گفتم اینها هشت دوربین میخواستند و الآن هفت دوربیندارند که دیدم شهید عامل دستتو جیب بغلش کرد و یک عینک درآورد و گفت این هم از خودم هست. و اینیک امداد غیبی بود که از روح بلند شهید چراغچی نشأتگرفته بود و چیز عجیبی هم نبود و از قلب پاک ولیالله چیز بزرگی نبود.
خاطره گوی بعدی این شب خاطره، محمد حسینی کفشدار بود. او خود را اینگونه معرفی میکند: من بزرگشده کوچه سرشور مشهد هستم. محلهای که میرزا جواد آقای تهرانی و آقایان خامنهایها در آن زندگی میکردند. ما هفت نسلمان کفشداران حرم مطهر رضوی بودند و پدرم پیرترین خادم حرم امام رضا (ع) است. او آشناییاش با شهید چراغچی را اینگونه روایت میکند: آشنایی من با ولیالله برمیگردد به سال 1345. بازار قالیفروشها دبستان آذربایجان، ما در آنجا باهم همکلاس بودیم. سال 1352 بود که اعلام کردند کلاس پنجم و ششم را باهم میخوانیم و بعدازآن به کلاس اول راهنمایی میرویم. ما اولین دوره این سیستم جدید آموزشی در آن مقطع بودیم. اول راهنمایی را در مدرسه فاتح آغاز کردیم. بازهم در یک مدرسه و یک کلاس و داخل یک میز با ولیالله همراه شدم. او از قدرت بدنی بالا و هیکل تنومندی برخوردار بود و فوتبال والیبال را خوب بازی میکرد. ولیالله صوت خوش و زیبا و رسایی داشت. معلم جغرافیایی داشتیم به نام عرفانیان که علاقه زیادی به آقا ولی داشت. هر روز که با او کلاس داشتیم وقتی وارد کلاس میشد رو به شهید چراغچی میکرد و میگفت: آمادهای؟ ولیالله هم شروع به تلاوت قرآن میکرد و کلاس شروع نمیشد تا او قرائت قرآن داشته باشد. با اینکه مدرسه دوطبقه بود ولی صوت شهید در مدرسه طنینانداز میشد.
سپس سردار علیاکبر گرمهای از دوستان شهید به بازگویی خاطراتش از قائممقام لشکر 5 نصر پرداخت و گفت: در سال 1360 با اعلام واگذاری مأموریت بسیج به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و شکلگیری بسیج در سپاه، در پادگان بسیج که انتهای نخریسی بود هرکسی مشغول کاری در جهت آموزش نیروها و اعزام آنها به جبهه شده بود.
دریکی از دیدارهایی که با شهید چراغچی داشتم به من گفت: در جبهه نیرو بهوفور وجود دارد. شما بیایید فرمانده تربیت کنید و برای ما بفرستید. این موضوع باعث شد که قراردادی بین من و آقا ولی بهمنظور تربیت فرمانده گذاشته شود. من هم بهدوراز اطلاع مسئولان بسیج، طی هر دوره از آموزش، از بین 300 نفر، بیستوپنج تا سی نفر را که از تحصیلات خوب و استعداد بالایی برخوردار بودند انتخاب میکردم و با پوشش تربیت مربی تاکتیک، آموزشهای ویژهای به آنها میدادیم زمان آموزش هم با دوره همزمان نبود و از اذان صبح تا طلوع آفتاب بود. در اردوهای نظامی حین آموزش هم آنها را ارزیابی کرده و رده فرمانده دستهای، فرمانده گروهانی، فرمانده گردانی را مشخص میکردم و بعد از پایان دوره آموزش، نامه معرفی را بدون اینکه خود فرد مطلع باشد به او میدادم و میگفتم این را به آقا ولی بدهید که این اقدام باهدف تأمین کادر یگان رزم استان صورت میگرفت.
وی در ادامه با بیان خاطرهای از عملیاتی که قبل از فتح خرمشهر انجام شده بود از مظلومیت شهید چراغچی یادکرد و افزود: در مراحل نهایی عملیات بیتالمقدس که منجر به آزادسازی خرمشهر شد من بهاتفاق سردار ابراهیمزاده، فرمانده وقت بسیج خراسان برای بازدید از جبههها رفتیم. به دلیل اینکه رفاقت بین من و شهید چراغچی زیاد بود مایل بودم که در عملیات با ایشان باشم تا ببینم چگونه عمل میکند. تیپ 21 امام رضا(ع) در ایستگاه حسینیه مستقر بود که با او برای بازدید خط رفتیم و زمانی بود که محمدمهدی خادم الشریعه به شهادت رسیده بود. بسیجیها فشار آورده بودند که باید عملیات کنیم. یا این کار انجام میشود یا اینکه ما را ترخیص کنید. وی با برنامهریزی که داشت عملیات فریبی را باهدف کم کردن فشار از خرمشهر طرحریزی کرد. او وضعیت منطقه و چگونگی انجام عملیات را با دقت بر روی نقشه تشریح کرد و قرار شد که عملیات به استعداد 3 گردان انجام بشود و نیروهای خودی در دژ عراق استقرار پیدا کنند. من قدمبهقدم با ولیالله بودم. دوم خرداد بود که نیروها با هجومی وارد عمل شدند ولی متأسفانه یگانهایی که قرار بود پشتیبانی عملیات را انجام بدهند این کار را نکردند و عده زیادی از نیروها به شهادت رسیدند. من در آنجا مظلومیت شهید چراغچی را دیدم و دیدم همان نیروهایی که میگفتند باید عملیات کنیم آن زمان جلو ولیالله جبهه گرفتند و گفتند چرا عملیات کردید؟
انتهای پیام/