روایتی از اسارت رزمندگان ایرانی در اردوگاه‎های بعثی؛

اردوگاهی که در برابر سیاه‌چال‌های استخبارات بعث مثل بهشت بود

برخی آزادگان هشت سال دفاع مقدس در بیان خاطرات خود آورده‌اند که با همه کمبودها و کاستی‌هایی که برخی اردوگاه‌های رژیم بعثی داشت اما در مقایسه آن‌ها با سیاه‌چال‌ها و زندان‌های استخبارات، مثل بهشت بودند!
کد خبر: ۳۶۲۵۷۲
تاریخ انتشار: ۰۶ مهر ۱۳۹۸ - ۱۰:۲۵ - 28September 2019

اردوگاه مثل بهشت بود!به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، اسارت فصل تلخ، اما بسیار آموزنده‌ای برای آن دسته از رزمندگانی بود که مدتی از دوران زندگی خود را در چنگال دشمن بعثی گرفتار بودند، فصلی با ویژگی‌های خاص و منحصربه‌فرد که بزرگ‌ترین دانشگاه برای اسرا محسوب می‌شد.

خاطرات اسارت بی‌شک یکی از جذاب‌ترین و شاید تلخ‌ترین و آموزنده‌ترین خاطرات دوران دفاع مقدس است که هر یک از راویان آن، دریایی از ناگفته‌ها را در سینه خود دارند.

«حسینعلی خدایگانی» در خاطره‌ای به برخی شکنجه‌های افسران عراقی اشاره کرده و گفته است: در مدت 11 ماهی که در سیاه‌چال‌ها بودیم، در روز فقط سه وعده پنچره باز می‌شد تا هوا به داخل وارد شود. اتاقکی که ما در آن بودیم از بتن بود. نه نوری در آن می‌تابید و نه سویی در چشم داشتیم که اطرافمان را ببینیم. شپش روی سر و کولمان رژه می‌رفت. 15 نفر در یک اتاق دو در دو بودیم. بچه‌ها که نه آبی داشتند که خودشان را بشویند و نه سمی که شپش‌ها را از بین ببرند. از روی ناچاری هر کدام به نوبت لباس‌هایشان را مقابل لامپ کم نور آنجا در می‌آوردند و زیر نور کم آن شپش‌ها را می‌کشتند.

اسهال خونی و بیماری‌های پوستی و عفونی هدیه عراقی‌ها در ابوغریب بود. من 11 ماه تمام خورشید را ندیدم. بعد از 11 ماه ما را بیرون بردند. در مرتبه اول با دیدن نور مانند خفاشی که بینایی‌اش را از دست بدهد هر کدام از ما دست‌هایمان را روی چشم‌هایمان گذاشتیم و به گوشه تاریکی پناه بردیم. با این همه این اردوگاه با تمامی کمی و کاستی‌هایش در مقابل آن سیاه‌چاله‌ها و زندان استخبارات مثل بهشت بود!

«غلام خانجانی» نیز درباره سختی‌های اسارت اینطور روایت کرده است: وقتی از استخبارات بغداد ما را به طرف اردوگاه موصل حرکت دادند از یک طرف داخل اتوبوس مانند شوفاژ به قدری گرم بود که بچه‌ها از شدت گرما داشتند تلف می‌شدند. از طرفی عراقی‌ها می‌ترسیدند ما را از اتوبوس پایین بیاورند. به آن‌ها گفتیم حداقل برایمان آب بیاورید، قبول کردند. یک قهوه‌خانه در آن طرف جاده قرار داشت. ماشین ایستاد و یک سرباز عراقی رفت و از حوض آن قهوه‌خانه برایمان آب برداشت و آورد. با اینکه آب آن مخلوطی از کف صابون و تاید بود ولی بچه‌ها از روی ناچاری از آن آب می‌خوردند. چون در طی آن مدتی که در زندان بغداد بودند آب حسابی نخورده بودند.

تا شش ماه بدون پتو و لباس روی زمین داغ به سر می‌بردیم و به هر نفر حدود یک وجب جا می‌رسید‍ در این شش ماه جیره روزانه ما کتک و شکنجه بود. هر 24 ساعت یک بار آن هم ساعت سه بعد از ظهر به ما غذا می‌دادند. هفته‌ای یک بار در را به روی ما باز می‌کردند تا به دستشویی برویم! موقع داخل و خارج شدن از آسایشگاه اسرا را با کابل و شلاق می‌زدند، اسرا مایل به بیرون رفتن از آسایشگاه نبودند و ترجیح می‌دادند در همانجا زندانی باشند.

انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار