گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: تک فرزند پسر خانواده بود. سال ۷۵ وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد. او متاهل و دارای سه فرزند بود. وی محافظ سردار «قاسم سلیمانی» بود، از این رو درس شجاعت را از این سردار بزرگ آموخت. سال ۹۲ برای نخستین بار جهت مبارزه با تکفیریها راهی سوریه شد. به جهت مسئولیتهایی که داشت، مرتب در ماموریتهای مختلف شرکت میکرد. یکی از همرزمان وی روایت کرده است «هر بار که در محاصره گرفتار میشدیم، شهید دعا میکرد که محاصره شکسته شود تا بتواند مجددا خانوادهاش را ببیند.» زمانی که دوست و همرزم وی، «مهدی عزیزی» به درجه رفیع شهادت نائل شد، او نیز دیگر دلش با این دنیا نبود. فرزند این شهید بزرگوار روایت کرده است «روزی پدرم را در سجاده و در حال مناجات دیدم، میدانستم که بیتاب دوری از دوست شهیدش است. آن لحظه از خداوند خواستم که پدرم به آرزویش برسد.»
متن بالا برگرفته از شخصیت و زندگی شهید «رضا خرمی» است. او ۱۲ خرداد ۱۳۹۵ در منطقه خانطومان سوریه به شهادت رسید. برای آشنایی بیشتر با این شهید بزرگوار خبرنگار ما به گفتوگو با منیره قمری مادر این شهید پرداخت که در ادامه میخوانید.
پنج داماد دارم که همه آنها پاسدار هستند. رضا هم که تنها پسرم بود، به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد، زمانی بود که لباس سبز سپاه را بر تن کرد، خیلی خوشحال شدم.
بعضیها فکر میکردند، چون رضا نظامی است، حتما اخلاق خشکی دارد در حالی که رضا اصلا اینطور نبود. هر کس با رضا برای اولین بار برخورد میکرد، متوجه میشد که او چقدر خونگرم و مهربان است. رضا بسیار خانواده دوست بود. به فرزند و همسرش علاقه خاصی داشت. همیشه به من احترام میگذاشت. هرگز بیاحترامی از سوی او ندیدم.
شش ساله بود که جنگ عراق علیه ایران آغاز شد، او فرصت دفاع از کشور را پیدا نکرد، اما وقتی جنگ در سوریه آغاز شد، خودش را به آنجا رساند؛ زیرا میدانست که این بار جنگ برای دفاع از اسلام است.
پس از شهادت شهید اسداللهی یک روز با من تماس گرفت و گفت که با سردار قاسم سلیمانی به منزل شهید اسداللهی میرویم و پس از آنجا به خانه شما میآییم. بسیار خوشحال شدم، اما ساعتی بعد زنگ زد و گفت که کاری پیش آمده و نمیتوانند به منزل ما بیایند.
رضا به اقتضای کاری که داشت ماموریت زیاد میرفت. یک بار که در حال تماشای تلویزیون بودیم، تصویر یکی از شهدای هستهای را نشان داد. خطاب به رضا گفتم این کودک را ببین، به ما رحم کن. مراقب خودت باش که تو هم فرزند کوچک داری. رضا لبخند زد و گفت «باید تا آخرین نفس از حرم بیبی دفاع کنیم. مادرجان به خداوند توکل کن.»
آنقدر ماموریتهایش زیاد بود که دیگر نمیپرسیدم کجا میروی و کی برمیگردی، اما از فروردین سال ۹۵ حال و هوای دیگری داشتم. همیشه دلتنگ و نگران رضا بودم. هر بار که تماس میگرفت تا حالم را بپرسد، شروع به گریه میکردم و میپرسیدم که کی برمیگردی. آخرین باری که تماس گرفت، در سفر بودم. به او گفتم کی برمیگردی که گفت معلوم نیست. من هم دوباره شروع به گریه کردم.
وقتی میخواست فکر من را از وقایع رخ داده در سوریه دور کند، میگفت مردم که از شهر خارج شدند، مرغ و خروسها را رها کردهاند. در گوشه و کنار شهر پر از تخم مرغ است. با خندههایش من را آرام میکردم.
در روز اول ماه مبارک رمضان سال ۹۵ به مجلس روضه رفتم. در آنجا روضه حضرت علیاکبر (ع) را خواندند. من بسیار بیتابی میکردم. به خانه که برگشتم، صدای ضبط شده دختر و نوهام را در ضبط گوشی شنیدم. گمان کردم که در سفر تصادف کردهاند. به نوهام زنگ زدم و سوال کردم که چه اتفاقی افتاده است و شما کجا هستید. او گفت من تهران و در مسیر منزل شما هستم. گفتم من روزه هستم و حوصله مهمانی آمدن ندارم. اگر به دنبال من میآیی، نیا. تلفن که قطع شد، دخترم را دیدم که با چشم گریان به طبقه بالا میآید. گفتم چه اتفاقی افتاده است که گفت با بچهها دعوایم شده است. من هم باور کردم. نمیدانستم که او به خاطر شهادت رضا گریه میکند. دقایقی بعد دختر دیگرم با چشم گریان و چند نفر از اهالی محل آمد. گفتم چه اتفاقی افتاده است. او گفت که من در مسجد حالم بد شد و دوستان من را به اینجا آوردند. ساعتی بعد نوهام هم رسید. همه اعضای خانواده کم کم به خانه ما آمدند. گفتم چه اتفاقی افتاده است من نگران شدهام. دخترم گفت که رضا شهید شده است. آنها مطمئن بودند که من حالم بد میشود. به همین خاطر از قبل با اورژانس تماس گرفته بودند.
یک مرتبه هم تعریف کرد که در جیبم شکلات پر میکنم تا هر وقت کودک سوری را دیدم به او بدهم. بعد از شهادت رضا من هم به کودکان شکلات میدهم.
رضا ماههای رجب و شعبان را روزه میگرفت. او آنقدر اخلاق و رفتار خوبی داشت که گاهی فکر میکنم حیف بود که به مرگ طبیعی از دنیا برود. پس از شهادت رضا، مردم محل احترام خاصی به من میگذارند و من را شرمنده میکنند. رضا باعث سرافرازی من شد.
هرگز از شهادت فرزندم به خداوند گلایه نکردم و راضی به رضای او هستم. کاش فرزند پسر بیشتری داشتم تا آنها را هم در راه راضی خدا تقدیم میکردم. حسرت میخورم که چرا سلامتی ندارم تا من هم قدم در راه دفاع از اسلام و حرم آل الله بردارم.
وقتی رضا شهید شد، پسرش یک سال و نیم سن داشت. حالا که بزرگتر شده است، وقتی به خانه ما میآید به تصاویر پدرش که به دیوارهای خانه آویزان است، نگاه میکند، اما چیزی نمیگوید. پوتین و وسایل شخصی رضا را در ویترین خانه گذاشتهام. پسرش میآید و از من میخواهد که پوتینها را به او بدهم.
انتهای پیام/ 131