گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: مسعود پسری است که در یک خانواده پرجمعیت متولد میشود. شور و انرژی دوران کودکی، او را خیلی زود به سمت مسجد هدایت و آرام آرام شخصیتش در اثر فعالیتهای مذهبی و قرآنی به خوبی رشد پیدا میکند. عشق و ایمان او در اوج نوجوانی در مداحیهای گوشنوازش متبلور میشود و همزمان با آغاز جنگ تحمیلی، با وجود سن کم، راه خود را به جبهههای نبرد باز میکند و تا آخرین روزهای جنگ هشت ساله، سنگرهای مقاومت را رها نمیکند. مسعود پسری دوستداشتنی، خوش اخلاق و صبور، همزمان با شرکت در عملیاتهای مختلف و خوش درخشیدن در نبرد، قلب تکتک همرزمان و دوستان خود را نیز فتح میکند. سرانجام بعد از یک سال دوری از وطن، پیکر بیسر، رگهای بریده و لباس پاره پاره و سوختهاش ثابت میکند که فتحالفتوح مسعود، کسب شهادتی همچون اربابش بوده است.
برای آشنایی بیشتر با مداح شهید، نزد برادرش «علی ملا» رفتیم کهدر ادامه گفتوگوی خبرنگار دفاعپرس با وی را میخوانید:
دفاعپرس: در ابتدا کمی از دوران کودکی شهید بگویید؟
مسعود ۲۲ فروردین ۱۳۴۴ در تهران متولد شد. ما پنج برادر و سه خواهر بودیم و او ششمین فرزند خانواده ملا محسوب میشد. مسعود هشت سال از من کوچکتر بود. دوران کودکی وی همانند تمام پسربچههای بازیگوش با شرکت در بازیهای گروهی و فوتبال همراه بود؛ اما پس از زمان کوتاهی، حضور در مسجد و فعالیتهای قرآنی جایگزین آنها شد. مسعود با شنیدن صدای اذان ظهر به سوی مسجد میشتافت و شب به خانه بازمیگشت.
دفاعپرس: با وجود چنین فعالیتهای گستردهای، برادرتان چه نقشی در خانواده داشت؟
اگرچه مسعود حضور بسیاری در فعالیتهای مسجد داشت اما هیچگاه در انجام وظایف خود نسبت به والدین کوتاهی نمیکرد. بسیاری از کارهای منزل و خرید مایحتاج خانواده از زمانیکه مسعود به خانه میرسید تا روزیکه مجدد به جبهه بازمیگشت، بر عهده خودش بود. محبت و مهربانی بیش از حد وی سبب میشد، مادر علاقه ویژهای به او پیدا کند.
دفاعپرس: بارزترین خصوصیات اخلاقی برادرتان چه بود؟
اخلاق خوب وی، خودش دنیایی حرف دارد. اگر بخواهم مصداقی از این اخلاق خوب بگویم؛ سعه صدر بالای مسعود را میتوانم مثال بزنم. وی حتی در بدترین شرایط عصبی، خود را کنترل میکرد.
دفاعپرس: برادرتان تا هنگام شهادت مجرد بود؟
بله، هرچند که مادر اصرار داشت که مسعود ازدواج کند؛ اما قبول نمیکرد و میگفت: «ازدواج بماند برای بهشت.» گویا مسعود از سرنوشت خویش اطلاع داشت.
دفاعپرس: از چه زمانی مداحی را آغاز کرد؟
نوجوانی ۱۵ ساله بود که مداحی در مسجد «جعفر طیار» در محله نظامآباد را آغاز کرد. به خاطر دارم در یکی از صحنهای حرم امام رضا (ع) جمعیت زیادی گرد جوانی که مداحی میکرد، ایستاده بودند و به سینه میزدند. زمانیکه این صحنه را دیدم، به سختی از میان جمعیت عبور کردم تا ببینم صدای آشنا، متعلق به چه کسی است! مسعود بود! مداحی سوزناک برادر من سبب شده بود، چنین جمعیتی در حرم امام رئوف (ع) گردهم جمع بشوند. وی به همراه تعدادی از دوستان مسجد برای زیارت به مشهد مقدس آمده بود.
دفاعپرس: از چه زمانی در جبهه حضور داشت؟
جنگ که آغاز شد، دغدغه مسعود برای حضور در جبهه نیز زنده شد. سن وی اجازه حضور در جبهه را نمیداد. خانواده هم با تصمیم او مخالفت میکرد. مسعود تمام تلاش خود را میکرد تا با دست بردن در شناسنامه، راهی جبهه شود. تمام حرفهای او از جبهه بود. نمیتوانستم در مقابل اشتیاق مسعود برای حضور در جبهه آرام بنشینم. به بسیج رفتم و با این شرط که فقط در بخش تعاون باشد، اجازه حضور وی در جبهه را دادم. گمان میکردم با این تصمیم هم خطری جان او را تهدید نمیکند، هم به خواسته قلبی که خود که حضور در جبهه است، میرسد. سرانجام سال ۱۳۶۰ عازم جبهه شد.
مسعود میگفت: «من در جبهه بزرگ شدم. عکسهای ابتدای حضورم در جبهه نشان میدهد که آن زمان محاسنی نداشتم؛ اما اکنون محاسنم تا روی سینهام آمده است.»
دفاعپرس: خاطرات جبهه را تعریف میکردند؟
خاطرهای که مربوط به روزهای پایانی جنگ میشود را، هیچگاه فراموش نمیکنم. نیمههای شب با فریاد «من را ببرید!» بیدار شدم. مسعود در خواب فریاد میزد. چندین مرتبه نام او را تکرار کردم؛ اما بیدار نشد. مجبور شدم او را با یک سیلی از خواب بیدار کنم. همچون ابر بهاری گریه میکرد. علت گریه وی را که پرسیدم، گفت: «شهید «علیرضا افتخاریپور» را در خواب دیدم که همراه تعدادی از دوستان شهیدم در آسمان نشسته و فقط یک صندلی خالی میان آنها مانده بود. میخواستم روی آن صندلی بنشینم؛ اما اجازه نمیدادند و از من فاصله میگرفتند. با التماس گفتم: رفقا! من را هم ببرید. شهید افتخاریپور پاسخ داد: این صندلی خالی متعلق به تو است؛ اما نه حالا. یک ماه دیگر تو هم میآیی!» همینطور نیز شد. مسعود یک ماه بعد، در بیست و پنجمین روز از تیر ۱۳۶۷ پس از هفت سال حضور در جبهه به آرزوی دیرینه خود رسید.
دفاعپرس: از نحوه شهادت برادرتان اطلاع دارید؟
هرچند اواخر جنگ، صحبت از پذیرش قطعنامه بود؛ اما مسعود به همراه چند تن از دوستان خود همچنان در جبهه حضور داشت. در همین ایام دشمن بعثی با تمام امکانات حمله و گردان عمار با کمترین امکانات در تنگه ابوقریب در مقابل آنها ایستادگی کرد. شهدای بسیاری به آرزوی خود رسیدند و مسعود یکی از آنها بود. اطلاع دقیقی از نحوه شهادت برادرم ندارم. عدهای میگویند: «با اصابت تیر به شهادت رسید» و عدهای میگویند: «او را زنده به عراق بردند.» خبری از مسعود نبود. تمام منطقه را برای یافتن او تفحص کردیم. همه بیمارستانهای کشور را بازدید کردیم. پیکرهای تحویل نگرفته در سردخانههای کشور را یکی یکی مشاهده کردیم اما هیچ خبری از مسعود نبود.
دفاعپرس: چه زمانی پیکر مطهرشان بازگشت؟
یک سال از روزی که مسعود مفقود شده بود، میگذشت. از معراج الشهدا تماس گرفتند و گفتند: «پیکر برادرتان پیدا شده است!» با اخوی بزرگمان راهی معراج الشهدا شدیم. پیکری را نشان دادند که سر نداشت و رگهای گردنش بریده بریده بود. نیمی از لباس سپاهی که بر تن داشت، سوخته و نیم دیگرش سالم بود. باور نمیکردم او برادر من باشد. محتویات جیبش، همان کیف کوچکی بود که به او داده بودم تا نوشتههای ضروری خود را داخل آن بنویسد. مسعود نیز آدرس و شماره تلفن خانواده و تعدادی از دوستانش را نوشته بود. میان یادداشتها چند بیت شعر نیز به چشم میخورد. یقین داشتم هنگام مداحی این شعرها را خوانده است.
زمانیکه پرسیدم: «پیکر برادرم را در کدام منطقه تفحص کردید؟» گفتند: «پیکر ۵۰ تن از فرماندهان ایرانی در منطقه قصر شیرین با جنازه تعدادی از فرماندهان حزب بعث مبادله میشود و پیکر مسعود یکی از آن شهدا است.»
مسعود مسوول دسته کربلا در گردان عمار لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) بود.
دفاعپرس: چطور خبر بازگشت پیکر شهید را با خانواده و به خصوص مادرتان مطرح کردید؟
از معراج الشهدا به خانه رفتیم و خبر بازگشت پیکر مسعود را اعلام کردیم. مادر به محض اطلاع، اصرار کرد که به معراج الشهدا برود. تلاشمان برای منصرف کردن وی از تصمیم خود، بی نتیجه ماند و بعد از ظهر به همراه مادر به معراج الشهدا رفتیم. پیکر مسعود بالای کانتین بود. آن را نشان دادم و گفتم: «او مسعود است.» مادر قبول نکرد. گفت: «باید پسرم را ببینم. میخواهم مسعودم را ببویم.» گفتم: «مادر معلوم نیست مسعود یکسال کجا بوده، شاید آلوده باشد و شیمیایی شوید. قبول کن که آن پیکر مسعود است.» با ناراحتی پاسخ داد: «پسر من آلوده باشد؟ شیمیایی چیست؟! من مسعودم را میخواهم.» و شروع به قربان صدقه رفتن فرزند شهیدش کرد. تسلیم شدم. پیکر مسعود را نزد مادر آوردیم و او را از داخل نایلونی که حولش پییچیده بودند، خارج کرد. مادر از خود بی خود شد. کمی از خاکهای پیکر فرزندش را برداشت و در گوشهای از روسری خود گذاشت و آن را گره زد. دست مسعود را گرفت تا ببوسد؛ اما ناگهان دست از آرنج قطع شد. پنجه و ساعد مسعود در دستان مادر ماند و مابقی دست به زمین افتاد. مادر پیاپی دست بریده فرزند را میبوسید و روضه میخواند. مسعود مداحی را از مادر آموخته بود و حالا نوبت مادر بود که بر بالین فرزند دلیرش مداحی کند. مادر گرد مسعود میچرخید و روضه میخواند. نمیتوانستم او را آرام کنم. خود نیز بیتاب شده بودم. اشک امانم نمیداد. دقایقی سپری شد که به خود آمدم. معراج اشهدا مملو از جمعیت شده بود. همه گریه میکردند؛ گویا نالههای مادر همه را بیتاب کرده بود.
دفاعپرس: انتظار شهادت برادرتان را داشتید؟
بله، بسیار از شهادت سخن میگفت. یک مرتبه به شدت مجروح و در بیمارستانی در منطقه سعادتآباد بستری شد. برادر بزرگتر ما درویش بود و پیر آنها برای عیادت مسعود به بیمارستان آمد. او وقتی از مسعود پرسید: «چه بلایی سر خودت آوردی که ترکش تمام بدنت را زخمی کرده است!» مسعود خندید و گفت: «این زخمها داغ نوکری امام حسین (ع) و مهر شفاعت در بهشت است.»
دفاعپرس: برادرتان وصیتنامه دارد؟
بله. مسعود در هر اعزام خود به جبهه یک وصیت نامه مینوشت. حرف مشترک او در تمام این وصیت نامهها تاکید بر پیروی و اطاعت از امام بود و میگفت: «در هر شرایطی گوش به فرمان امام باشید!»
انتهای پیام/ ۷۱۱